رمان در پرتویِ چشمانت پارت۶۵
با قدم های سریع خودش را به در خانه خاله رساند.
پاهایش تیر می کشید.
دانیال را در بغلش کمی جا به جا کرد و دکمه آیفون را زد.
در با تیکی باز شد و آهسته داخل اتاق اختصاصی عاطفه رفت.
طبق معمول عاطفه با دقت داشت لباس عروس سفارشی اش را جواهر دوزی می کرد.
دست از دوختن کشید و بلند شد.
– به دلم موند یکبار تورو عین آدم ببینم!
با نگاهی به وضعیت داغون لباس پوشیدنش خنده ای کرد و گفت:
– وقت نکردم واسه خودم بدوزم!
ازین طرفا؟
دانیال را روی تخت گذاشت و لب زد:
– بشین بگم بهت
عاطفه لیوان های کاغذی را با فلاسک چای پر کرد و رو به رویش نشست.
نگاه از بخار چای گرفت و ادامه داد:
– دنبال کار می گردم
عاطفه به گوش هایش از آنچه دریافت کرده بودند شک کرد برای همین پرسید:
– کار؟
سرتائید تکان دادنش مهری بر آنچه شنیده شد بود.
عاطفه – چه کاری؟اصن کار برای چی؟
تو دانشگاه میری!
– دانشگامم میرم فقط یک کار میخوام هفته ای چند روز یا حتی آنلاین فرقی نداره
عاطفه تاکید کرد:
– دانشگاه میری!
پزشکی می خونی!
با این تصمیمش باید هم عاطفه به عقل او شک می کرد!
سکوتش عاطفه را به حرف آورد:
– هر جور خودت میدونی
از لحنش مشخص بود که ازین تصمیم ناگهانی اش خوشش نیامده!
بهترین اخلاق دخترخاله اش همین بود، سوال نمی پرسید مگر خودش دلیل کارش را می گفت.
شاخه نبات را در لیوان چایش چرخاند و سوال کرد:
– چه درسایی تو کنکور صد زدی؟
جرعه از چایش نوشید و جواب داد:
– صد که نزدم ولی عربی رو خوب زدم
عاطفه – می تونی عربی یازدهم رو تدریس کنی؟
– آره می تونم!
عاطفه سری آرام تکان داد و زمزمه کرد:
– خوبه!
چایش را تا نصفه خورده بود، که دانیال بیدار شد.
عاطفه مشغول تماس گرفتن با دوستش بود، برای تدریس خصوصی عربی خواهر زاده دوستش.
دانیال نقی زد و با اخم هایی در هم خود را در آغوشش انداخت.
سرش را نوازش کرد و لب زد:
– چایی میخوای؟بدم بهت؟
در جوابش دانیال همچنان با اخم به نقطه ای نامعلوم خیره بود.
عاطفه خداحافظی کرد و رو به او گفت:
– الان سفرن ولی فردا ظهر میرسن با خواهرش صحبت میکنه خبرشو میده
– فردا ظهر برم؟
عاطفه – نه احتمالا از فرداش بری روزای دانشگاهتو بگو که کلاسات خرابه نشه
دانیال لیوان چای نصفه را از دستش می گیرد و شروع به خوردن می کند.
آنقدر ساعت اول بیدار شدنش بداخلاق است که، جرات حرف زدن هم با او نیست!
عاطفه ببری که برای دانیال درست کرده را به دستش می دهد.
ببر تقریبا هم قد و قواره بچه بود!
صدای علی که از بیرون می آید، دانیال با ذوق می گوید:
– اَیی!
علی گفتنش خنده دار بود انگار موجودی چندش را صدا می زد!
علی تا در را باز می کند، دانیال هیجان زده جیغی می کشد و خودش را با دو به او می رساند.
همراه علی به طبقه بالا می رود، که یک وقت خاله اش گله نکند که چرا آمد و یک سلام نداد و رفت!
بوی کتلت کل خانه را پر کرده بود.
وارد آشپزخانه سفید خانه شد.
برخلاف بقیه جاهای منزل که مخلوطی از نسکافه ای و قهوه ای پر رنگ بود، آشپزخانه تماما سفید بود.
خاله دست هایش را می شورد و از یخچال آبمیوه و شیرینی های خودپزش را در می آورد.
رو به خواهر زاده کم سعادتش با دلخوری لب می زند:
– یک وقت گذرت به اینورا نیافته!
لبخندی می زند و جواب می دهد:
– خاله باورکن سرم شلوغه خیلیم شلوغه دانشگام یک طرف بحثای خونمون یک طرف
خاله با شیطنت اضافه می کند:
– پسر همسایه ام که هیچ طرف؟
– خاله!
خاله خندید و گفت:
– خب حالا تعریف کن ببینم چیکارا کرده پسره؟
با غصه پاسخ داد:
– هیچی!…ینی خیلی کارا ولی از نظر بابام هیچی!
میگه باید ماشین بخره خونه بخره اونم انقدر تخسه که پول از کسی قبول نمیکنه خودش رفته کار پیدا کرده ماشین خریده فعلا
دانیال را روی پایش می نشاند و از لیوان آبمیوه اش چند قلپی به او می دهد.
ادامه می دهد:
– رهام که یک قسمت کوچیکشه!
درسامم سنگین شده تو خونمونم میدون جنگه هر روز بابام با آرمان و کسرا سر باشگاه فوتبال بحث داره
لیوان را روی اپن می گذارد و دانیال را رها می کند.
خاله با غم لب باز می کند:
-چی بگم که خوب باباتو می شناسم
واضحه داره پسره رو دور سرش می گردونه تا خسته بشه
حالا این بچه چی؟مادرش نمیاد؟
دروغ همیشگی را می گوید.
– مامانش فوت کرد خانواده شوهرش اونقدر بی خیالن که گردن نگیرن حالا دارم یه فکرایی می کنم
خاله – این بچه به تو عادت کرده بنظرم یا خودت سرپرستیشو به عهده بگیر یا پدرت که با خودتون باشه
– باید ببینم چی میشه!
خیله خب خاله من برم دیگه دیر میشه
خاله متعجب با نگاهی به ساعت می گوید:
– کجا دختر سر شبه تازه!
لبخند می زند ازین مهربانی خاله اش و تشکر آرامی می کند.
به دنبال دانیال که روی شانه های علی سوار است می رود.
دیگر نمی شد او را از علی جدا کرد!
تازه سرگرمی پیدا کرده بود.
آنقدر اعتراض به جدایی اش با علی کرد، که پسرخاله اش مجبور شد آنها را تا خانه برساند.
در بین راه کمی حرف زدند اما نه مثل قبل!
دیگر آن صمیمت ها و حتی آن موضوع های چرت و پرت نبود تا سرش بحث کنند.
همه چیز در این یکسال عوض شده بود.
رابطه شکرآب زینب و ارمیا یک هفته بود که داشت با آرامش سپری می شد.
دانیال و کسرا همچنان تلاش می کردند تا پدرش برای رفتنشان به باشگاه فوتبال رضایت دهد.
علی هم که از عاطفه شنیده بود دختری زیر سر دارد.
دختر همکار رئیسش!
همه در حال تغییر بودند او فقط داشت دست و پا می زد.
چرا رابطه شون خراب شددد🥲🥲🥲من دوست داشتم رابطه ی علی و آتوسا رو
اه اه 🥲
دلم بهش سوخت بچم عاشق شده و هیچکاری نمیکنن براش
عالی بودد
تو این یک سال از بس همشون درگیر مشکلات خودشون بودن که از هم دور شدن دیگه مثه یکسال پیش دائم اینا خونشون و آتوسا خونه اونا نیست🥲
همش تقصیره رهامه که الان ازدواجشم مشکله😂
ممنون خوشگلم😍❤
سلام سلام آمدم پیش به سوی رمان خونی💃🏽
هزار و سیصدتا سلاااام
عالی بود عزیزم😍 یعنی خیلی خوب و بیاغراق باید بگم فضاسازیت بیست بود👌👏 دلم برای دانیال ضعف رفت🤤🤒 علی فداش بشه😂 آتوسا هم هر چقدر از خانومی و مهربونیش بگم کم گفتم. به قول معروف هنرمندها همیشه یه ردی از خودشون توی اثرهاشون دارند! حسم میگه مهربونی و متانت آتی سرچشمه از اخلاق خودته.
این رهام هم بره به جهنم😂 منتظرم پوریا از زندان آزاد بشه😉
وای دیگه چی بگم🤔 چیزی جا نمونه یه وقت! یه سر به رمان بوک بزن خواهر دلمون برات تنگ میشه. خیلی قشنگ بود پارت لذت بردیم❤
ممنون قشنگممم❤😍
از علی مایه میزاری؟😂😂😂
هنرمند؟من؟من؟اووووههه مای گاد😌😎🤩
خودمم دارم به این نتیجه می رسم پوریا رو آزاد کنم اون آتوسارو بگیره سر رهام بی کلاه بمونه🤣🤣🤣
سرم سلوووووغ است خواهر شلوغ بعدشم اینکه من میام اونجا گم میشم عین کوچه پس کوچه هاس!
❤
بله، پس از خودم بذارم؟😂
چی فکر کردی؟ به غیر از شما مگه فرد دیگهای هم نویسندهی در پرتوی چشمانت هست؟
ای بدجنس😁
برای منم اون اوایل همینجوری بود اما الان خیلی راحتم اونجا. نترس گم نمیشی🤣
آری🤣🤣🤣
ای بابا ای بابا شرمنده می فرمایین😂❤
کجاش بیام؟
رمانتو نمیذاری؟