رمان در پرتویِ چشمانت پارت۶۸
آرش با سرتکان دادن ریزی می گوید:
– بله خودمم
وارد خانه که شد،تازه آرش خبر داد که مادرش پنج دقیقه است بیرون رفته!
خجالت می کشید اما لب باز کرد:
– ببخشید آقا آرش اتاقت کجاست؟ ینی کجا میخوای کار کنیم؟
آرش – چی؟
جوری پرسید که لحظه ای به آدرسی که آمده بود، شک کرد!
زبان روی لب کشید و جواب داد:
– برای عربی یازدهم مگه مشکل نداشتی؟
آرش، آهان بلندی گفت و سپس به طرف اتاقش رفت.
با اینکه فقط هفده سال داشت اما قدش با او که تقریبا نوزده ساله بود، برابری می کرد.
پا در اتاق فوتبالی آرش گذاشت.
وضعیت اتاقش او را به یاد آرمان انداخت.
سبد پر توپ گوشه اتاق و کاغذ دیواری ای که تیم ملی ایران بود ، همگی می توانستند عامل حواس پرتی باشند.
– تو اینجا درس می خونی؟
آرش اشاره ای به صندلی می کند و مشغول پیدا کردن کتاب عربی اش جواب می دهد:
– نه بابا درس کیلو چنده؟
با پیدا کردن کتابش رو به او ادامه می دهد:
– اگر راحت نیستین بریم تو هال
سریع پیشنهادش را می پذیرد و با گفتن بریم به سمت هال می روند.
خانه مجللی داشتند و توقع می رفت با این امکانات لااقل برای پیراپزشکی بخواند!
آرش رو به رویش می نشیند و می گوید:
– ببین خانوم کیانفر من نه علاقه ای به فهمیدن هُوَ هُما هُم دارم نه حتی هدفی دارم که بخوام واسه رسیدن بهش تلاش کنم
گفتم که اگر یک وقت دیدی یاد نمی گیرم خودتو اذیت نکنی
خوب بود که انقدر صادقانه رفتار می کرد!
– پستت چیه؟
مهاجم؟دروازه بان؟هافبک؟
آرش – مهاجم
ابرو بالا داده و پاسخ می دهد:
– پس باید روحیه قوی ای داشته باشی که همچین پست مهمی رو بهت دادن
مهاجم از ریشه هجومه حالا هجوم بر چی؟
به توپ یا آینده؟
کدومش تورو تضمین می کنه؟
تا چندسال دویدن دنبال توپ؟
اصلا میخوای با کدوم باشگاه ها قرار داد ببندی؟
ببین آرش تو اگه درس بخونی و پزشکی قبول بشی میتونی در کنارش به فوتبالت ادامه بدی در ضمن برای همون فوتبالم باید با سواد باشی تا راهت بدن اگر قصد ترک تحصیل داری بدون
با مکثی ادامه می دهد:
– الان نوجوونی دلت عشق و حال می خواد
دلت استقلال و پول زیاد می خواد
اما همه اینارو وقتی میتونی درست استفاده کنی که سواد مدیریت کردن داشته باشی
همونطور که به رفت و آمد توپ دقت میکنی باید به ربط درست با سرگرمیت دقت کنی
فردا بچت بگه بابام چندسال دنبال توپ دوید یا بگه بابام رئیس بیمارستانه تو غرب تهران فوتبالشم حرف نداره!؟
تو اینارو بخون پزشک شو اما می تونی انتخاب کنی که بری دنبال توپ انقدر بدویی تا بری تو تیم ملی بعد چندسالم صندلی نشین بازی های جام ملت بشی
آرش که توقع شنیدن این حرف هارا از زبان دختر جوانی مثل او نداشت کمی حیرت کرد!
شاید این دختر راست می گفت.
او آینده اش را در مقابل فوتبال گذاشته بود.
فوتبالی که بعدها از او نامی باقی نمی گذاشت.
خودش چند بازیکن فوتبال را می شناخت؟
اصلا همه این ها به کنار، چقدر باید خودش را در این راه هلاک می کرد؟
با چهره متفکر آرش، آهسته می پرسد:
– شروع کنیم؟
جواب بی درنگ آرش لبخند روی لبش می آورد:
– شروع کنیم
بین تدریسش مادر آرش هم از راه رسید و پذیرایی مفصلی از او کرد.
همانطور که مشغول خوردن نوشیدنی اش بود، ریز نگاهی به آرش انداخت.
در اولین برخورد فکر کرد ده دوازده سالی بیشتر نداشته باشد اما بعد با یادآوری یازدهم بودنش به کل جا خورد.
این قیافه یک پسر هفده ساله نبود!
صورت سفیدش انگار اصلا ریش و سیبیل در آمدن از آن پوست غیر ممکن بود.
ابروهایش را معلوم بود برداشته اما نه برداشتنی که ضایع باشد.
موها و ابروها و حتی مژه هایش قهوه ای رنگ بود، فقط چشمانش کمی مشکی می زد.
نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
– دیگه کلاسمون تموم شد
با شیطنت اضافه می کند:
– راحت شدی؟
آرش به تبعیت از او بلند می شود و مادر آرش از آشپزخانه بیرون می آید.
ارمیا با دانیال فضول داخل ماشین منتظرش هستند و او با خداحافظی از مادر آرش به سوی ماشین می رود.
عقب می نشیند، چون دانیال صندلی جلو را به هیچ قیمتی معاوضه نمی کند.
ارمیا با نگاهی به چهره خسته اش می پرسد:
– بستنی یا آب هویج؟
دانیال سریع می گوید:
– بتنی!(بستنی)
به خنده می افتد از این ذوق نگاه دانیال، که با امید گرفتن بستنی به ارمیا دوخته است.
– منم بستنی میخورم
ارمیا با غر خطاب به دانیال زمزمه می کند:
– همین الان دو تا بستنی خوردی!
دانیال هیجانی می گوید:
– گاگائو
ارمیا- چه پرویی تو بچه!
خنده سه نفریشان در ماشین می پیچد.
ارمیا برای خرید بستنی از ماشین پیاده می شود و او حواسش را جمع دانیال می کند تا خسارت زیادی به ماشین نزند.
از طرف رهام پیامی ارسال می شود که:
(فردا عصر بیام پارک؟)
با گرفتن یقه دانیال، یک دست تایپ می کند.
(فقط اگه بیای من میدونم با تو!
چرا انقدر مرخصی می گیری؟)
رهام با خبر آمدنش به کل آف می شود!
فردا باید فیزیکی( نیا )را حالی اش می کرد.
جیغ می زند:
– نکن کندی داشبوردو!
گریه دانیال، همزمان با ورود ارمیا می شود.
ارمیا عصبی می توپد:
– چیکارش کردی؟
– دفاع نکن ازش همین تو انقدر لوسش کردی که نمیشه یکجا نشوندش!
ارمیا- باید جیغ بزنی سرش!؟
– ارمیا!
متقابل ارمیا داد می زند:
– جیغ نزن!
دیگر هر سه خاموش می شوند.
نفسی به بیرون هل می دهد و بستنی ای به طرف او می گیرد.
– نمیخوام!
ارمیا- بگیر بخور حوصله ندارم
عین کنه از وقتی رفتی با منه
بگیر!
شاید حق داشت کلافه باشد!
بستنی را از دستش می گیرد و ماشین دوباره راه می افتد.
و بلاخره پارت!
امتحان دارم امتحاااان😂💔
چندمی مگه؟
یازدهم انسانی💆♀️
هم رشتهایم که😂😍
همکلاسی ام هستیم؟
بعلههه
رمانت خیلی قشنگه عزیزمم میشه تند نند پارت بزاری عاشق رمانتم
مرسی خوشگلم ، چشم.
❤️❤️
بسیار زیبا نرگسی
منم همکلاسی تونم و هم رشه ای تون
یه جماعت یازدهم انسانی اینجا جمعیم😂😂😂
دقیقا
یه مشت انسانییی😂😂
مشت چیه بگو گردان🤣🤣🤣
🤣
واییی شبه نهایی هارو دیده بودین اون فارسی نکبت چرا اونجوری بود
تاریخخخخخ وایییی
من اون قسمت آخر به نثر تبدیل کردنو از خودم نوشتم😂
تاریخ ووویییی😱
وای خیلی بد بود نکبت
نرگس برنامه میخوای دارم ها بدم بهت
برنامه به کارم نمیاد الانم تو کتابخونه ثبت نام کردم کلا بهم ریخته کارام این دعوتیا هم بد برنامه رو بهم میریزه
برا فردا جامعه قد مگس بارم نیس🥲
مرگ من جامعهاس!
از آخر تا منوالفکران خوندم ول کردم از اول خوندم الان جامعه تغلبم🤣
مرگم همینک…
ساعت : 00:57
وایی تا درس ۵ قابل تحمله از درس ۵ به بعد چرت میشه مخصوصا ۷ و ۸
من دوشنبه ۱۴ درس جامعه امتحان دارم
😥🤯
😭
یکم زیاد گند زدم😐😐😐😐