نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان

رمان دیازپام پارت ۱

4.1
(51)

تنها صدای داد و بیداد های حاج بابا به گوش می‌رسید و جیغ و گریه هایم را کسی نمیشنید

می‌زد چون گفتم نمیخوام ازدواج کنم

چون گفتم میخوام درس بخونم

چون به پسری که برام در نظر گرفته بود گفتم دلم رضا نیست

ضربات کمربند که بر روی بدنم فرود می‌آمد تمام بدنم آتش می‌گرفت

کم کم بی حس شدم و ضربات متعددش بر روی بدنم را حس نمیکردم

دیگر حتی توان گریه کردن هم نداشتم

آنقدر زد که خسته شد

لگدی به تن دردناکم زد و پر حرص غرید

حاج بابا_از حالا به بعد تا روز عروسی حق بیرون رفتن نداری…..

رفت

رفت و ندید سوختن آرزو هایم را

رفت و ندید شکستن مرا

من

آتوسا هخامنش

تک دختر حاج همایون هخامنش به لحظه‌ ای رسیدم که در ۲۰ سالگی به مرگ راضی ترم

دختری که همه فکر می‌کنند خوشبخت ترینه حالا درحال تماشای خاکستر رویا هایش است

تن دردناکم را روی زمین کشیدم و با نفس نفس به دیوار اتاقم تکیه زدم

همیشه سرکش ترین دختر در خاندان هخامنش بودم

زمانی که دختر ها را در ۱۵ سالگی به اجبار به خانه بخت می‌فرستادند من تا ۲۰ سالگی درس خواندم

ولی حالا نمی‌توانم بر سر آینده‌ام قمار کنم

باید بروم

جوری میروم که انگار هرگز منی در این خانه وجود نداشته

من میروم و دور می‌شوم از جایی که انگار به آن تعلق ندارم

میروم و تمام کسانی که مرا به این لحظه رساندند را پشت سر خود جای می‌گذارم

مادری که هرگز به خواسته هایم اهمیت نداد

پدری که دیکتاتوری بیش نبود

و برادری که هرگز پشت و پناه خواهرش نبود

خسته از فکر و خیال های بیهوده به سختی از جایم بلند شده و به سمت تخت رفتم

تن زخمی‌ام را روی تخت انداخته و با درد پلک بستم

کاش روزی تمام این‌ها بگذرد

☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆

ارسلان

پک عمیقی به سیگار شکلاتی درون دستم زده و دودش را بیرون فرستادم

ذهنم پر زد به سمت دختری که با حرفهایش تمام تمرکزم را ازان خود کرده

صدای آروم و دخترانه اش بغض داشت و دریای چشمانش غمی سنگین را به دوش میکشید

راضی به این ازدواج نیست و من نمی‌دانم چرا انقدر به این دختر فکر میکنم

منی که برخلاف اعتقادات حاج خسرو دختران زیادی مهمان چند روزه زندگی‌ام بودند، حالا فکرم به شدت درگیر دختری ساده اما زیبا شده است

دختری که در کمال معصومیت خود ساخته است

البته شاید دلیل این کشش عجیب شرایط زندگی مشابهی باشد که داریم

هر دو از خانواده‌ای مذهبی و به شدت معتقد

هر دو بیزار از محدودیت ها

و هر دو تابوشکن

نفسم را کلافه بیرون دادم

از جایم بلند شده و به داخل اتاق برگشتم

تصمیم خود را گرفتم

قصد داشتم برای ازدواج راضی‌اش کنم

اما یک ازدواج صوری

ازدواجی که فقط او را از آن خانواده دور کند

به سمت موبایلم رفتم

شماره خانه حاج همایون را گرفته و موبایل را کنار گوشم قرار دادم

بعد از چند بوق یکی از خدمتکار های عمارت حاج همایون تلفن را جواب داد

خدمه_بله بفرمایید؟

با لحن خشک و جدی جواب دادم

_با آتوسا خانم کار دارم افشارم…….ارسلان افشار

زن با گفتن اینکه چند لحظه صبر کنم سکوت کرد

بعد از دقایق کوتاهی صدای بشاش حاج خانم شنیده شد

حاج خانم_سلام ارسلان خان خوبید؟

در دل هوف کلافه که کشیدم

مثلا گفتم که با آتوسا کار دارم

باز هم با لحنی خشک جواب دادم

_ممنون ……..با آتوسا خانم کار داشتم

حاج خانم_العان گوشی رو بهش میدم

کمی بعد صدای خسته آتوسا بود که در گوشم پیچید

آتوسا_بله؟

اینبار لحنم کمی نرم تر بود

_سلام خوبی؟

آتوسا_ ممنون شما خوبید؟

صداش به شدت گرفته وخسته است

_میخواستم ببینمت

متعجب گفت

آتوسا_منو؟…اتفاقی افتاده؟

دست از قدم زدن در اتاق برداشتم و با فرو کردن یکی از دست‌هایم داخل جیب شلوارم از آینه نگاهی به خود انداختم

_نه اتفاقی نیفتاده…….با حاج همایون حرف میزم، باهات هماهنگ میکنم عصر دوتایی بریم بیرون یکم باهات حرف دارم

باشه آرومی گفت و بعد از خداحافظی کوتاهی تلفن رو قطع کرد

این دختر در عین محکم بودن مظلوم بود

موبایلم رو پایین آوردم و اینبار دستم شماره حاج همایون را لمس کرد

دکمه بلندگو را زده و منتظر شدم

بعد از چند بوق صدای خشک و جدی‌اش فضای اتاق را پر کرد

حاج همایون_بله؟

_سلام حاجی خوبید؟…….ارسلانم

حاج همایون_سلام آقا ارسلان شما خوبی حاج خسرو خوبن

_ممنون همه خوبن..

با مکث کوتاهی ادامه دادم

_میخواستم اگه اجازه بدید امروز با آتوسا خانم بیرون بریم تا ایشون هم کمی با من آشنا بشن

مکث تقریبا طولانی کرد و بعد با نارضایتی گفت

حاج همایون_خیلی خب باشه

_پس بهشون بگید ساعت ۶ میام دنبالشون

بعد از خدافظی کوتاهی تلفن را قطع کردم

معلومه حاج همایون اصلا از این قرار راضی نیست و بالاجبار قبول کرده

از نظر آن ها من تا روز عروسی دختری که نشون کرده منه رو نباید ببینم

پوزخندی به افکارم زدم

از جلوی آینه کنار رفته و با برداشتن حوله‌ام به سمت حمام رفتم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 51

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Ghazale hamdi

غزل نویسنده رمان های دیازپام & قانون عشق🦋 کاربر وبسایت رمان وان🦋
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
1 سال قبل

قشنگه موفق باشی نویسنده جون😊🤗💜

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

خیلی زیبا…
منتظر ادامه رمانت هستم:)

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  Ghazale hamdi
1 سال قبل

حتما دنبالت میکنم🤌🥲

Zahra
Zahra
پاسخ به  Ghazale hamdi
9 ماه قبل

ببخشید ادامه شو از کجا بخونم.؟

دکمه بازگشت به بالا
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x