رمان راغب پارت 7
دستش که به کمرم برخورد کرد، چشمانم را از ترس بستم. مردک عوضی احمق! نمیدانستم چه کار کنم و در آن لحظه چه بگویم. بدنم قفل کرده بود و به درب پشت سرم پناه برده بودم. دست دیگرش نیز پشت کمرم حلقه شد و بر ترس من افزود.
– عاشق کمر باریکم میدونستی؟ هوم؟
از هوم گفتنهایش به شدت بدم میآمد. بدنم دستور داد و دستانم را بالا آورده، محکم روی دستانش قرار دادم. با تمام زورم دستانش را پس زدم و خیره به چشمان هرزش غریدم:
– دستهای کثیفت رو بکش کنار مردک! یه بار دیگه بهم دست بزنی این ویلا و مهمونی گو*هت رو جوری میذارم رو سرت که حساب کار دستت بیاد!
ترسیده بودم، استرس داشتم، نگران نقشه بودم و نگران جسمم. حتی فکر اینکه این مردک بی سر و پا و عوضی بخواهد به من دستدرازی کند، آتشم میزد. قلبم مدام خودش را به قفسهی سینهام میکوبید تا بلکه راه نجاتی پیدا کند اما خبری نبود! اخمی روی صورت سفیدم جا خوش کرده بود و چشمان درشت سیاهم گشادتر شده، چشمان خمار و بیخیالش را از نظر میگذراند.
در چشمان مست آن مردک، فقط خبر از شهوت، هوس و طمع بود. حرصی درون نگاهش موج میزد که فقط با دختری بیچاره خالی میشد؛ اما محال بود آن دختر من باشم. درست است هیکلش کمی از من درشتتر بود اما این چیزها سرم نمیشد؛ من به آن راحتی ها تسلیم نمیشدم.
خیره در نگاهش بودم که به ناگاه مچ دستانم را اسیر کرد. خندید و صورتش را جلو آورد. بدون ترس به چشمان وحشیاش زل زده و زمزمهاش را به گوش سپردم:
ـ هرچی بیشتر دست و پا بزنی بیشتر مشتاق میشم بندازمت روی اون تخت. وحشیترم میکنی…پس بیشتر تقلا کن!
نفسهایم تند شد. نمیتوانستم هیچ کاری نکنم و بر و بر نگاهش کنم تا هر بلایی سرم خواست بیاورد.
ـ بجنب دارم بهت میگم! گورت رو گم کن خودت رو برسون بالا! سرش رو گرم کن تا بتونم بیام!
نمیدانستم آگرین با من است یا کس دیگری اما همین که صدایش را شنیدم، جان تازهای به من بخشید؛ ثابت کرد مثل حرفی که زده بود حواسش به من است. اطمینان داشتن از اینکه در بدترین موقعیتها کسی هست که هوایت را داشته باشد، هرچند که مردی غریبه باشد، آن را به بهترین موقعیت زندگیات تبدیل میکند. سرم را خواستم پایین ببرم اما دیدن نیمتنهی پایینش حالم را ناخوش میکرد. پورخندی زده و تمام شهامتم را جمع کردم:
ـ مگر تو خواب من رو ببری روی تختت لاش گوشت!
با تمام زوری که داشتم، زانویم را بالا آورده و ضربهای محکم نثار جای حساسش کردم. آخش بلند شد و مچ دستانم را رها کرد.
ـ دخترهی خراب!
عربده میزد و روی زانوانش خم شده بود. از وقت استفاده کرده و به سرعت دستم را به سمت قفل در بردم. پس کلید کو؟ وحشت تمام جانم را در بر داشت و در حالی که یک گوریل بسیار عصبی چند سانتی با من فاصله داشت، به دنبال کلید رهایی از این قفس بودم. با ترس چشمانم را باز کرده و این ور و آن ورم را گشتم. روی زمین، کنج دیوار، پس کجا بود این کلید خراب شده؟! نه! اگر به خودش میآمد صد در صد کلکم را میکند.
ـ دووم بیار…سرش رو گرم کن یک کم دیگه میرسیم.
و چهقدر در آن لحظه هر ثانیه مثل یک سال برای من میگذشت. دستان لرزانم بدتر از اندامم روی ویبره بودند و خودشان را به هرجایی میکشیدند بلکه یک کلید را لمس کرده و این تن بیجان را بیرون بیندازند؛ اما کار از کار گذشته بود. شانس برای هزار و سیصدمین بار با من یاری نکرد و مرا در دام ماهیگیری انداخت که جنون در تنش رعشه انداخته بود. نفهمیدم کی موهایم را از ریشه گرفت و کی مرا روی زمین کشید. فقط صدای مبهمش میآمد که عربده میزد:
ـ آدمت میکنم حیوون عوضی! زندهت نمیذارم امشب!
تنها تقلاهایم را به یاد دارم. اینکه دستم را به هرطرف میکشیدم تا مانع این شوم روی تخت بروم. متنفر بودم از اشکهایی که بیاجازه میریختند و مغزی که راهی برای فرار پیدا نمیکرد. دستم را به میز، به کمد به تخت گرفتم تا مانع کارش شوم. تنها لحظههای آخر را به یاد دارم که صدای مهیب شکستن چیزی به گوش رسید. دستانش به شدت موهای مرا ول کرده و سرم با چیزی برخورد کرد؛ چیزی تیز، چیزی سخت و سفت مثل سنگ. چیزی که برایم مثل قرص خواب عمل کرد و هرچه تقلا کردم، دست برنداشت. چشمهایم روی هم افتاد و تنها صحنهای که در آخر دیدم، درگیری دو نفر بود. دو نفری که دیگر برایم هیچ آشنا نبودند.
***
«آگرین»
ـ د بردار این گ*وه رو! ده بار اوردی گفتم نمیخوام دیگه! گورت رو گم کن لعنت به همهتون اصلا!
جام را محکم درون سینی خدمتکار کوببده و قدمهایم را به سمت انتهای سالن تند کردم. لعنت به این مرد! لعنت به این هوسباز بیغیرت! اگر بلایی سر این دختر میآمد، من جواب خانوادهاش را چه میدادم؟ جواب کارن را چه؟! میگفتم دخترک را دو دستی تقدیم مرد هوسبازی کردم که چشمش جز دختر چیزی نمیدید؟!
عصبی قدمهایم را سریعتر برداشتم. به انتهای تالار که رسیدم، بیسیم را از جیبم بیرون کشیده و غریدم:
ـ هرطور شده میرین داخل اتاق اون حرومزاده! شده در رو میشکونین، هر غلطی میکنین بکنین…سریع باشین تا اون بیوجود بلایی سر دختره نیورده. اتفاقی برای دختره بیوفته پای مرگتون امضا زدین. یالا بجنبین!
دستم را به پیشانی زده و با نقاب مشکی برخورد کردم. ای لعنت به این نقاب! ای کاش میشد بکنم و خوردش کنم. خسته شده بودم از این شب لعنتی پر استرس؛ بعد از اینهمه فکر و نقشه، اگر گند زده میشد به برنامههایم، کل عمارت را خراب میکردم. زندگیام را هدر این نقشه کرده بودم و نباید حتی یک قسمتش خدشهدار میشد. تنم را به دیوار تکیه داده و روی زمین نشستم. استرس ضرب پایم را روی کفپوش زیاد کرده بود و هر لحظه منتظر خبری بودم. با آنتن بیسیم بازی میکردم که صدای نگرانش به گوش رسید:
– آقا…پسره رو بیهوشش کردیم…چشمهاش رو هم بستیم ولی… .
نفسم را بیرون پرت کردم و بیسیم را به دهانم چسپاندم:
ـ ولی چی؟! د بگو ولی چی؟!
نفسهایش تند بود و اعصابم را خرابتر میکرد. کاش زودتر دهان گشادش را باز میکرد و مینالید. چنگی درون موهایم زدم و غریدم:
ـ د بنال دیگه باز کن اون دهنت رو! چه غلطی داری میکنی؟!
با اضطراب گفت:
ـ آقا…این دختره…دختره… .
تقریبا داشتم داد میزدم:
ـ دختره چی؟!
سریع گفت:
ـ دختره بیهوش شده آقا.
مثل موشک از جایم پریدم. چیزی که میترسیدم از دهانش درآمده بود و رسیده بود به گوشم. دستم را بالا آورده و با اخم گفتم:
ـ سریع بیاین بیرون! برین ون رو آماده کنین خودم دختره رو میارم.
در آن بلبشو حوصلهی نگران شدن برای خانوادهاش را نداشتم. قدمهایم را بلند برداشته و در تاریکی تالار به سمت پلکان حرکت کردم. مهمانی خراب شدهاش چنان اوج گرفته بود و مردم وسط میدان رقص خودشان را تکان میدادند که اگر جنگ جهانی در این ویلا به پا میشد، کسی خبردار نمیشد.
پلهها را دو تا سه تا طی میکردم. استرس گرفته بودم و مخم داشت از کار میافتاد. از طرفی نگران نقشه بودم و رمزی که در کلهی آن دختر بود، از طرفی نگران خودش بودم. خشم امانم نمیداد و ترس مرا به تعریق انداخته بود. به سرعت راهرو را طی کرده و نور چراغ سفیدی که با هر قدمم بالای سرم روشن میشد، سرعتم را بیشتر کرد. «در سمت چپ، اتاق ماساژ، سریع میری و بدون فکر کردن به نقشه دختره رو برش میگردونی. جون اون مهمتر از این نقشه هست.» تمام این جملات مدام درون ذهنم تکرار میشدند. به انتهای راهرو که رسیدم، در شکستهای را دیدم که درون اتاق پرتاب شده بود. با اخم غلیظی که مهمان صورتم شده بود، اطراف را برانداز کردم. یکی از پسرها روی آرین افتاده بود و روبان روی چشمش را سفت میکرد؛ دیگری بالای سر دخترک ایستاده بود و خشکش زده بود. جلو رفتم و غریدم:
ـ مگه بهتون نگفتم اون ون کوفتی رو آماده کنین؟! اینجا وایسادید بر و بر چی رو نگاه میکنین؟! ول کن تن لش اون حروملقمه رو! تو یکی هم پاشو برو وایسادی بالا سر دختره که چی؟ گفتم خودم میارمش! د بجنبین منتظر چی هستین؟!
اعصاب لعنتیم مثل عادت همیشگی بالا زده بود و به این راحتیها نمیخوابید. چشمم به تن بیجان شیوا افتاد که گوشهی تخت، روی زمین سرش را به میز کنار تخت تکیه داده بود و بیهوش بود. جلو رفته و سرش را بلند کردم. نگاهی انداخته و بعد از اینکه مطمئن شدم خونریزی نداشته، نفسم را به راحتی بیرون داده و با یک حرکت، شیوای سبک وزن را از روی زمین بلند کردم. ماسک آبی را از روی صورتش برداشته، به گوشه کناری پرت کرده و به سمت درب رفتم. در آخرین لحظه سرم را برگردانده و به تن لخت آرین زل زدم. با پوزخند زمزمه کردم:
ـ همهی این قضیهها که تموم شد، خودم اختصاصی به حسابت میرسم. این کارت یادم نمیره.
قدمهایم را بلند برداشته و طول راهرو را طی میکردم. سرش را با دست به سینهام چسپانده و هرازگاهی نگاهی به چشمانش میانداختم تا شاید باز شود و دل بیقرار و مغز از کار افتادهی من آرام گیرند. حتی وقت نبود لباسهای ماساژور را با لباس خودش تعویض کنم، مهم نبود برایم بالآخره کسی از هویت او بو نبرده بود. عصبی از بین جمعیت مست و پاتیل رد میشدم و گاه تنه میزدم و بیاعتنا به صورت خشمگینشان، مسیر خروجی ویلا را طی میکردم. به درب شیشهای رسیده و با خشم بازش کردم. حتی نیمچه اعتنایی به تعظیم و سخن کوتاه مردی که وراجی میکرد نکردم:
ـ خیلی خوش اومدید.
مسیر باغ را طی کرده و روی سنگریزههای مزاحم قدم برمیداشتم. باز هم یک نگاه به صورت معصوم و خفتهی شیوا. نه! انگار نمیخواست به هوش بیاید. عصبی سرعتم را بیشتر کرده و به ونی زل زدم که کمی جلوتر از خروجی باغ ویلا ایستاده بود. به ون که رسیدم، طاها درب کشویی را کشید و صورت نگرانش را به شیوا دوخت:
ـ هنوز بیهوشه؟
از سوالهای مسخره بدم میآمد. خودم و شیوایی که درون آغوشم بیهوش بود را روی صندلی چرمین ون انداخته و به طاها توپیدم:
ـ مگه کوری نمیبینی چشمهاش بسته؟
صدایی از طاها بلند نشد. اعصاب سوالهای چرت و نگرانیهای بیخود را نداشتم. صدای رضا از روی صندلی راننده به گوش رسید:
ـ آقا میخواید ببریمشون بیمارستان؟ شاید سرشون ضربه دیده باشه.
چشمانم را بستم و با حرص گفتم:
ـ تو حرکت کن سمت عمارت صحبت بیجا هم نکن! عقلم رو از سر راه نیوردم که بفرستمش بیمارستان؛ میخوای دو روز دیگه که آرین خرفت پی اتفاقهای امشب رو گرفت با پا رفته باشیم تو چاه؟! حرف چرت نزن گاز بده سریع بریم!
چیزی نگفت و طبق حرفم گاز داد. اتفاقات بعدش به سرعت گذشتند. به عمارت که رسیدیم، با اعصاب خورد و بیاعتنا به نگاه بعضی از خدمه، شیوا را به اتاق خودم برده و روی تخت خواباندمش. دکتر شخصی را خبر کرده و بعد از اینکه فهمیدم اتفاق خاصی برایش نیوفتاده، با خیالی راحت روی صندلی پشت میز تحریر لم دادم. تمام نگاهم معطوف چشمان بسته و موهای پریشان چتریاش شد که روی پیشانیاش جا خوش کرده بود. چشمانم بین دستان ظریفی که دو طرفش روی تخت دو نفرهی سیاه رنگ افتاده بودند و لبهای غنچهای ساکتش رد و بدل شد. زیر لب زمزمه کردم:
ـ خواهش میکنم دیگه برام دردسر درست نکن.
دستم را زیر چانه زد و با چشمان خسته از خواب، زل زدم به چشمانی که بیخبر از همهجا خفته بودند. نفسم را بیرون داده و کلافه مراقبش بودم. منتظر یک حرکت از سمتش بودم تا به هوش آید و با خیال راحت چشم ببندم. آن شب لعنتی بدون اینکه نقشهی من تمام شده و به خواستهام برسم، به اتمام رسیده بود. مهم نبود! جان دختری در وسط بود که تازه برای یک روز پا به عمارت گذاشته بود. در دل با خود گفتم: «آگرین گاوت خوب زایید. خوب آدمی رو انتخاب کردی. این روز اولش اینطوری از هوش رفت، روزهای دیگه هم بدجور میافته رو دستت.» از طرفی هم با خود میگفتم: «معلوم نیست اون بیناموس چه بلایی سرش اورده که بیچاره اینطور از حال رفته. تقصیر خودته که دیر رسیدی.» کلافه در دل «خفه شو»ای به خود گفته و با حرص به دخترک چشم دوختم. باید چشمهایش را باز میکرد؛ باید حالش رو به راه میشد.
***
«شیوا»
دستم را محکم روی سرم فشار دادم. لعنتی بد تیر میکشید! نگاهم را چرخانده و با دیدن مردی که دستش را زیر چانه زده بود و خوابش برده بود، حیرتزده اطراف را نگاه کردم. او اینجا چه میکرد؟! اصلا اینجا کجا بود؟ در تاریکی اتاق به زور صورت آگرین را تشخیص داده و از روی تخت بلند شدم. نکند اینجا اتاق آگرین بود؟ چون تا جایی که یادم بود هیچ وجه تفاهمی با اتاق خودم نداشت؛ اما من آنجا چه میکردم؟ اخم کردم و سعی کردم اتفاقات را به یاد بیاورم. مهمانی ویلا، آرین، آرین! آرین حرامزادهی بیهمه کس! اتاق، تتو، و باز هم آرین وحشیای که به جانم افتاده بود. بعدش چه؟ چه اتفاقی افتاد که من سر از اینجا در آوردم؟ سرم گیج میرفت و به زور قدم برمیداشتم. نکند آرین با آگرین دست به یکی کردند و من الان در اتاقش زندانی بودم؟ اصلا نکند آن آرین به من دستدرازی کرده بود؟!
مشتی به سرم زده و «آخ» آرامی گفتم. نگاهم روی صورت آرام آگرین نشست و زمزمه کردم:
ـ عدد تتو رو فهمیدم…ولی نتونستم بهت بگم.
ممنون قشنگ بود🙏
عزیزدلمی مرسی از نگاهت🤍