رمان راغب پارت 8
کلافه در تاریکی اتاق به سمت درب گذشتم و وقتی سردی دستگیرهی اتاق را لمس کردم، چرخانده و خود را از آنجا بیرون انداختم. نور کورکنندهی راهرو به چشمم خوردم و تازه فهمیدم در عمارت «آوین» هستم. درحالی که هنوز کامل به خود نیامده بودم و سرم گیج میرفت، به شدت دلم آبتنی خواست. دلم میخواست درون آب سرد وانی خودم را انداخته و ریلکس کنم. حالم جوری بود انگار از خواب سیصد ساله برخواسته باشم و اطرافم برایم به شدت گنگ بوده باشد. سرم را چرخانده و قدمهایم را آرام برمیداشتم. سعی کردم تمام اتفاقات را به زور هم که شده با جزئیات به یاد بیاورم که ناگهان یاد حرفم افتادم: « اشکال نداره…انجامش میدم و وقتی برگشتم فقط خودم رو پرت میکنم توی این استخر.»
استخر! تمام چیزی بود که آن لحظه میخواستم. قدمهایم را تند کردم و راهروی اتاقها را به پلکان رساندم. دستم را روی نردهی شیشهای گذاشته و پاهای برهنهام را روی پلکان شیشهای گرم منتهی به سالن قرار دادم. آرام، طوری که کسی باخبر نشود، پلهها را پایین آمده و مراقب بودم کسی از آمدنم باخبر نشود. در آن سالن بزرگی که فقط صدای سوختن چوب درون سه شومینه به گوش میرسید، هیچ خدمهای دیده نمیشد و حتی صدای پایی به گوش نمیرسید. به پلهی آخر که رسیدم، خودم را روی مبلمان چرم کنار در اتاق سالن آرایشگاه، انداختم. نفسم را بیرون داده و دستی درون موهای لخت سیاهم کشیدم. شنیونش باز شده بود و موهایم دورم ریخته بود.
سرم را چرخانده و پشت سرم، روی دیوار سفید، ساعت بزرگ و پر نقش و نگار عجیب و غریبی را از نظر گذراندم که ساعت سه و چهل دقیقه شب را نشان میداد. از تعجب نیممتر هوا پریده و دستانم را از کلافگی درون موهایم فرو بردم. خدای من! یعنی اینقدر خوابیده بودم؟! آن هم درون اتاق آگرین؟! وای! آخر بدبختی بود! معلوم نیست فردا که بیدار میشوم، میخواهد چه بگوید. با خودم غر زدم: «بیا…روز اول کاری موندی رو دست صاحب کارت. چی میخوای بهش بگی حالا؟! میخوای بهش بگی یدونه کار درست نتونستی انجام بدی؟ حالا خوبه تتو رو دیدی! اگه ندیده بودی چی میخواستی بگی؟! اینکه از دست یه پسرهی اسکل نتونستی در بری؟ که همون روز اول کارت بیهوش شدی انگار که…» کلافه ضربهای درون سرم زده و به راه افتادم. در آن لحظه تنها چیزی که میخواستم، استخر بود و آبتنی. استخری که خودم را درونش رها کنم و تمام اتفاقات امشب را به آن بسپارم. اتاق صورتی رنگ را گشودم و در تاریکی پرده را کشیدم. درب سرخ رنگ را گشوده و به آرامی از سالن خارج شدم. اطرافم را نگاهی انداخته و نفسی عمیق کشیدم؛ هوای آزاد! آن هم نصفه شب.
سرک کشیدم و سمت چپم را پاییدم. درختهای بلند کاج دور تا دور استخر را گرفته بودند و مانع دید میشدند. درحالی که مانند احمقها با پای برهنه روی سنگریزههای سرد راه میرفتم، به درختها نزدیک شدم. از بینشان که رد شدم، منظرهی روبهرویم نفس در سینهام حبس کرد. معرکه بود! به معنای واقعی کلمه شگفتانگیز! یک کلبهی کوچک چوبی درست راست من قرار داشت. استخری بسیار بزرگ که دور تا دورش را چراغهای کوچک روی زمین نورانی کرده بودند. سه تخت استخر سفید نیز روبهروی استخر قرار داشتند.
از شوق فقط توانستم لباس و شلوارم را در اورده، همانجا پرت کرده و به سمت استخر بدوم. میلههای پلهی استخر را چسپیده و آرام وارد آب ولرم شدم. معرکه بود! هیچ توصیفی برایش پیدا نمیشد! نصف شب در سکوت، درون آب ولرم، در ماه آبان مشغول آبتنی بودم. چشمانم را بسته و تنم را به آب خوشدمای استخر سپردم. دلم میخواست تا ساعتها همانجا بمانم و آهنگ موردعلاقهام را گوش دهم. شروع به شنا کردم؛ از این طرف به آن طرف، از آن طرف به این طرف طول و عرض استخر بزرگ پشت عمارت را طی میکردم. در یک آن فکر عجیبی به ذهنم رسید: «الآن که همه خوابن چرا نمیری دنبالش؟ نکنه یادت رفته واسهی چی اومدی توی این عمارت؟ الآن که آگرین خوابه و فکر میکنه تو توی اتاقشی، بهترین موقعیته که استفاده کنی و بری دنبالش بگردی.» فکر خوبی بود! الآن بهترین موقعیت بود و باید به دنبالش میرفتم. درست است نقشهی آگرین خراب شده بود اما نقشهی من هنوز سر جایش بود. سرم را زیر آب برده و چشمانم را بستم. فکرم باید خالی میشد. باید هرچه استرس بود از تنم بیرون میکردم و دست به کار میشدم. باید به دنبالش میگشتم و هرچه زودتر برمیگشتم؛ من متعلق به نقشههای آگرین و این عمارت نبودم. سرم زیر آب بود و چشمانم بسته. آرامش بیانتها! پایم را به کف استخر زدم و خواستم سرم را بالا بیاورم که ناگهان بازویم توسط انگشتان محکم و قطور کسی چنگ زده شد. وحشتزده شدم و خودم را به در و دیوار استخر کوبیدم. سرم را بالا آورده و دستم را روی دستش گذاشتم. که بود که مرا داشت با خود میکشید؟! ضربان قلبم به ناگاه تند شد. مثل این بود که درون ترنهوایی باشی و منتظر اینکه با سرعت به سمت پایین هل داده شوی! چشمان خیسم را چند بار پلک زدم و با دست آزادم سعی کردم انگشتان دستش را از دور بازویم باز کنم اما او بیاعتنا مرا با خود به سمت پلکان میکشید. با عصبانیت داد زدم:
ـ آهای! کمک! کمک! یکی بیاد اینجا!
این را که گفتم دستم را رها کرده و به سرعت خودش را درون آب انداخت. دستش را محکم روی دهانم قرار داد و ایستاده در فاصلهی کوتاهی از صورتم، به چشمان حیرتزدهام زل زد:
– چته؟! این کولی بازیها چیه؟ بیا بیرون ببینم!
پلک زدم و چشمان آشنایش را از نظر گذراندم. این چشمان کشیده و خمار، بیشک چشمان آگرین بود. سرش را برگرداند و بازویم را چسپید. مردک عجیب و غریب! چه کار با من داشت که بیاید درون آب و مثل آدمرباها مرا از اینجا بیرون بکشد؟! نمیتوانست مثل بچهی آدم بگوید از استخر خارج شوم؟! اینقدر برایش سخت بود؟! مرا با خود از استخر بیرون کشید و سرش را به سمت صورتم برگرداند. منتظر بودم تا پرخاش کند و غر بزند که نه تنها نقشهاش را خراب کردم، بلکه بدون اجازه درون استخر بزرگ عمارتش جا خوش کرده بودم. منتظر دیدن اعصاب داغانی از سمتش بودم که دیدم چشمانش چهار تا شد و سرش را به سمت راست برگرداند. سرفهای مصلحتی کرد و گفت:
ـ یه چیزی بپوش.
با تعجب و حیرت سرم را پایین انداخته و با دیدن تنها لباس زیرهایی که بر تن داشتم، جیغ بنفشی کشیدم. خدا لعنتت کند شیوا! الهی بمیری! نقشه را که خراب کردی، درون اتاق آگرین که خوابیدی، درون استخر عمارتش که جا خوش کردی، حالا هم با تن نیمبرهنه روبهروی صاحب کارت ایستادی! واقعا که نوبری! نگاهم را بین تن خودم و صورت او رد و بدل کردم. اصلا نمیدانم چه شد و چرا، که دستم را به سمتش بالا آوردم و با تمام قدرتم سیلی محکمی روی نیمرخ چپش نشاندم. واقعا چرا؟ اصلا دلیل این سیلی چه بود؟! چشمان خودم چهار تا که هیچ، هشت تا شد و خشکم زد. الآن من بودم که سیلیای محکم به خوردش داده بودم؟! من؟! آخر چرا؟! مگر آن بیچاره چه کرده بود؟! تقصیر خودم بود با با لباس زیر، در این عمارت دردندشت دلم هوای شنا کرده بود! اخم غلیظ و چشمان عصبیاش دیدنی بود. از بین دندانهایش غرید:
ـ چه مرگته تو؟! د بپوش اون لباسهای لعنتیت رو! مگه من از تنت در اوردم اون کوفتیها رو؟! استغفرالله… .
چشمانش را بست و سعی کرد بر اعصبایش مسلط باشد. نگاه هولهولکیام را روی موزاییکهای نقرهای چرخانده و با دیدن لباس و شلوار ماساژور آن مهمانی، سریع به سمتش خیز برداشتم. در عرص نیم ثانیه بر تن کردم و شرمنده بازگشتم. بیچاره هنوز هم صورتش را با چشمان بسته به آن طرف گرفته بود. سرفهای مصلحتی کردم و گفتم:
ـ پوشیدم.
چهقدر هم پررو بودم! چشمان عصبیاش به سرعت روی صورت من چرخید. فاصلهی یک متریمان را جلو آمد و گفت:
ـ چرا کتک میزنی؟! مگه من ساعت چهار صبح اومدم با حال خراب اومدم تو استخر؟ من لباس نپوشیدم مگه؟! عجب گیری کردیم!
کلافه دور و اطرافش را نگاه میکرد و من در حالی که دوست داشتم زمین باز کند و مرا ببلعد گفتم:
ـ من خیلی معذرت میخوام…نمیخواستم همچین اتفاقی رخ بده.
دستش را درون سرش کشید و دو بازویم را اسیر کرد. با چشمان خستهاش سر و رویم را نگاهی انداخته و گفت:
ـ بهتری؟ میتونی روی پاهات وایسی؟
با لبخند نگاهش را برانداز میکردم که چشمان مشکیمان باهم برخورد کرد. کمی موشکافانه نگاهم کرد که خجلزده نگاهم را دزدیده و به اطراف دوختم. به آرامی گفتم:
ـ من خوبم…شرمنده که باعث شدم همه چی خراب بشه…روی دست شما هم افتادم.
بازویم را رها کرده و چون من، به اطراف زل زد:
ـ خب؟ عدد تتو چند بود؟
لب زدم:
ـ 7789.
سرش را تکانی داده و چنگی به موهایش زد؛ انگار عادت داشت همیشه وسط بحثها این کار را انجام دهد. سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت:
ـ خوبه…ولی همه چی خراب شد. فهمیدن رمز فقط یک سوم راه بود. بقیهش چی؟
سرش را برگرداند و خواست برود. قدمی جلو رفته و گفتم:
ـ مگه ادامهی نقشه چی بود؟ چی کار باید میکردم؟
نیمرخش را برگرداند و خیلی سرد گفت:
ـ خراب شد. دیگه هم مهم نیست…باید وایسیم تا مهمونی بعدی.
قدم اولش را برداشت که دستم را با جسارت جلو برده و ساعدش را گرفتم. نه! نباید همه چیز به خاطر من خراب میشد. درست است اصلا من به خاطر نقشههای آگرین آنجا نبودم اما دلیل نمیشد وقتی مسئولیتی به گردن گرفته بودم، به راحتی پشت کنم و برایم مهم نباشد.
نفسم را بیرون داده و با نگرانی گفتم:
ـ درستش میکنیم! قول میدم بهت…هنوز هم مهمونیه تموم نشده…هرکاری باشه انجام میدم تا جبرانش کنم.
برگشت و دستم را به آرامی از ساعدش جدا کرد. به سردی نگاهم کرد و گفت:
ـ ادامهی نقشه به عهدهی تو نبود ولی… .
ـ ولی به خاطر خراب شدن حال من همه چی به هم خورد میدونم! میدونم شاید تقصیر خودم هم نبود چون من تا حالا اصلا تو این موقعیتها نبودم ولی…باور کن میتونیم درستش کنیم. تو هرکاری که باید بعد از فهمیدن این تتوعه میکردی بهم بگو و من انجامش میدم! هرچی باشه نه نمیارم…ایندفعه دیگه فرق میکنه؛ دیگه میدونم با چه آدمهایی طرف هستم و حساب کار دستم اومده. خواهش میکنم بیا انجامش بدیم! بیا امشب کار رو تموم کنیم.
ابروهایش را بالا داد و با کلافگی چشمانش را به درختها دوخت:
ـ این کاری نیست که تو بتونی به راحتی انجامش بدی.
تقریبا با صدای بلندی گفتم:
ـ ولی من میتونم!
چشمان التماسگرم با چشمان نگرانش برخورد کرد. در اعماق سرمای چشمانش، بین مویرگهای سیاه آن دو جفتی که نمیدانستم چرا اینقدر مغرور بودند، چیزی سخن میگفت. چیزی که انگار بیقرار بود و میخواست خودش را رها کند. شک داشت! تردید داشت آن دو جفت چشم خستهی مغرور و خمار. چشمان کشیدهاش چشمان مرا داشت قورت میداد. کمی گذشت؛ نه من چشم برمیداشتم و نه او. تسخیر شده بودم انگاری! چندی گذشت که به سختی صدایش را شنیدم:
ـ میتونی مست کنی؟
پلک زدم. طلسم چشمانش را مهار کردم و گفتم:
ـ چـ…چی؟
لبش را در دهانش برد و انگار شک داشت دوباره بیان کند. کلافه بود؛ خیلی زیاد!
ـ اون عددی که تو فهمیدی، رمز یه گاوصندوقه. گاوصندوقی که توی یه جای معمولی نیست؛ نه توی انباره، نه هیچ گوشهای از باغ، نه توی اتاقش و نه این جاهای عادیای که تو فکرش رو میکنی. جایی هست که برای رفتنش حتما باید چند پیک خورده باشی. خطرناکه…اون اتاق خیلی خطرناک و ریسکیه. چهطور میتونم تو رو بفرستم اونجا؟
عجیب بود حرفهایش؛ آن هم برای منی که تا به حال لب به الکل نزده بودم خیلی عجیب بود! باید مست میکردم؟ باید پیک بالا میرفتم برای ادامهی این نقشه؟!
ـ بیخیال…نمیدونم کی به هوش اومدی ولی برو استراحت کن…مهم هم نیست خودم یه وقت دیگه یه جور این نقشه رو روالش میکنم.
نگاهش روی صورتم نشست. برعکس حرفهایش چشمانش چیز دیگری میخواست. چشمانش انگار از ته دلش میخواست این نقشه همین امشب روال شود؛ نه هیچ وقت دیگر! انگار ته چشمانش معلوم بود هنوز هم وقت هست. عجیب بود؛ در اعماق نگاهش خواستهی بزرگی میدیدم؛ حتی میتوانستم بگویم از خواستهی من بزرگتر بود! چشمانش به معنای واقعی کلمه راغب بود! به شدت خواستهی چیزی بود و پشت حرفهای تصنعیاش قایم نمیشد؛ و مگر من میتوانستم به حرفهای تصنعیاش راضی شده و به خواستهاش پشت کنم؟ لبخندی کمرنگ روی لبم نشانده و جلو رفتم. زل زده بودیم درون چشمان هم و انگار میخواستیم چشمانمان باهم مذاکره کنند نه حرفهایمان. با این وجود به آرامی گفتم:
ـ من میتونم انجامش بدم؛ تو بهم میگی چی کار کنم و من انجام میدم؛ باهم اوکیش میکنیم…هرچی که باشه.
هیچ نمیگفت؛ تنها نگاه میکرد و من در این نگاه میتوانستم خوشحالی ضعیفی را ببینم. لبخندم پررنگتر شد و گفتم:
ـ داره صبح میشه…باید مثل دفعهی قبل آماده بشم دیگه آره؟
سرش را به معنی تایید تکان داد و چشمانش را از روی چشمان من برنمیداشت. با لبخند سرم را برگردانده و قدمهایم را به سمت عمارت برمیداشتم؛ او هم مانند اردکی مطیع که پشت سر مادرش قدم برمیداشت، پشت سرم میآمد؛ انگار که برعکس قضیه، نقشه از آن من بود و او اجراگر ادامهی نقشه. قدمهایم بلند بود و بی سر و صدا. به درب قرمز رنگ رسیدم و دستم را روی دستگیره نشاندم که گرمای دست کسی روی دست آزادم نشست. دستش آرام بود و لمسش ملایم؛ و این لمس با اینکه تازه بود و تجربهی قبلی نداشتم، انگار خیلی وقت بود میشناختمش. صدایش نگران بود و مردد:
ـ شیوا… .
وای جای خیلی حساسی تمومش کردی لطفا پارت بعدی رو زودتر بذار ممنون بانو جان🙏😍
سلام عزیزم ممنون از همراهیت چشم
سلام گلم چشمت پرفروغ
شما هم پارت نداشتی ؟امشب سایتا تعطیلن انگار😑
ارسال کردم ولی نذاشتن هنوز 🙁