نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان رزا

رمان رزا پارت نوزده ۱۹

4.3
(46)

حالم گرفت وقتی گفت تا دوماه دیگه عروسی رو برگزار میکنه از اومدنم و نیتی که داشتم کلا پشیمون شدم من که عاشق و کشته مردش نیستم فقط ازش خودشم اومد که اونم هیچی دیگه بزار با گیتی جونش خوش باشه راه اومده رو داشتم برمیگشتم..

ولی ذهنم ذره ای از فکر علی آزاد نمیشد با پام سنگ ریزه جلوی پامو شوت کردم..
_بخشکی شانس بعد از عمری از یکی خوشمون اومد اینم متعهد از اب در اومد..

_بیا از من خوشت بیاد قول میدم فقط به خودت متعهد بشم..

برگشتم و به سه تا پسری که پشت سرم بودن نگاه کردم..

نفهمیدم کدومشون این حرفو زد ولی اهمیت ندادم و به مسیرم ادامه دادم..

اوناهم پشت سرم بودن..

_جووون چه هیکل تپل مپلی داره سجی..

_گوشت لامصب گوشت..

از حرف زدنشون داشت چندشم میشد قدمامو تند تر کردم تا بلکه بی خیال بشن..

_خوشگل خانم اسمت چیه؟هاا بگو دیگه..

_برید گمشید عوضیا..

_نچ نچ نچ..زشته یه دختر خانم تپلی خوشگل بلا اینجوری حرف بزنه هاااا.

_هی با توام..

وقتی دستشو رو شونم حس کردم یکم ترسیدم اخه توو کوچه هیچ کس نبود کاملا غیر ارادی برگشتم و با زانو زدم تو جایی که نباید خودم شوکه و ترسیده یه قدم اومدم عقب..
اون پسر دستشو گزاشت جایی که ضربه زدم و با صورت سرخ که روبه کبودی میزد افتاد وسط کوچه اون دوتای دیگه اول با تعجب به رفیقشون نگاه کردن بعد با غضب به من اب دهنمو به سختی قورت دادم ترسم دو برابر شد..

شنیده بودم اون قسمتی که من ضربه زدم خیلی حساسه و ممکنه پسره بمیره دوتا پا داشتم دوتا دیگه قرض گرفتم و الفرار صدای یکی از پسرا رو شنیدم که گفت “برو بگیرش”..

سرعتم بیشتر شد خدایا چه غلطی کردمااا…اگه بمیره چییی؟نمیدونستم پشت سرم میان یا نه..ترس اجازه نمیداد پشت سرمو نگاه کنم..

فقط میدویدم اپارتمانو که دیدم نیشم باز شد صدایی از پسرا نمیومداصلا نمیدونستم دنبالم هستن یانه نزدیک ساختمون که شدم نفهمیدم چی شد که پام پیچ خورد و صورت افتادم کف اسفالت آخ پر از دردم بلند شد…

صورتم بد جور کشیده شد روی زمین گونم میسوخت به دردی که کف دستام و سوزش صورتم اصلا توجه نکردم..

با سرعت بلند شدم خودمو انداختم تو اپارتمان اصلا نفهمیدم چجوری خودمو رسوندم به خونه و در و قفل کردم..

قلبم مثل گنجیشک میزد اگه مرده باشه چه غلطی بکنم؟خیلی عصبی بودم..

کفری بودم یه دل میگفت برگردم ببینم چی شده بدون اینکه لامپا رو روشن کنم رفتم سمت پنجره..

پرده رو زدم کنار و تو کوچه رو نگاه کردم ببینم اومدن دنبالم یا نه..
چیزی ندیدم..پس نیومدن یه نفس عمیق کشیدم و رفتم تو اتاقم…

*

با صدای زنگ در از روی تخت پریدم پایین کل شب خواب به چشمام نیومد همش حس میکردم قاتلم در و که باز کردم با گرشا روبه رو شدم مثل هر روز لباس ورزشی پوشیده بود..

_سلام..بیا تو

گرشا اول با تعجب بهم نگاه کرد بعد با تکون دادن سرش اومد داخل..

_ببین حاجی من امروز اصلا حوصله ورزش کردنو ندارم..

تو دلم گفتم بیشتر حوصله خودتو ندارم رفت وسط حال وایساد و برگشت سمتم..
یه تای ابروشو داد بالا..

_چرا؟مشکلی پیش اومده؟چرا سر و وضعت اینجوریه؟

انگار منتظر همین حرف بودم که سریع زدم زیر گریه رو نزدیک ترین مبل نشستم و دستمو گزاشتم رو صورتمو گریه میکردم میترسیدم قاتل بشم..اعدامم کنن..

_چیشده؟چرا اول صبحی اینجوری میکنی؟اتفاقی افتاده..

با سر گفتم اره اومد روی تک صندلی کنارم نشست..

_خب بگو چیشده شاید بتونم کمکت کنم صورتت چرا زخمیه؟کسی کتک زده؟هان؟

نمیدونم چرا با دیدن زخم صورتم برزخی شد..

_من کشتمش…

با این حرفم چشماش چهارتا شد…

_یعنی چی؟

_من کشتمش…ولی بخدا..تقصیر خودش بود..

_چی میگی؟کیو کشتی؟ادم بوده؟

_نه پس خر بوده..معلومه ادم بود..یه پسر جوون بود..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 46

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

ممنون و خسته نباشی بانو🌹

خورشید حقیقت
6 ماه قبل

😂😂🤦🤦

دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x