رمان رزا پارت هشتم (8)
لیوانو سریع سر جاش گزاشتمو دویدم سمت در مثل میگ میگ خودمو رسوندم و درو سریع باز کردم همین که درو باز کردم نفهمیدم چجوری پام پشت پادری گیر کرد و افتادم منتظر بودم هر لحظه سرم با پارکت برخورد کنه چشمام بسته بود و افتاده بودم ولی نه روی زمین
روی چیزی افتاده بودم که کمی از زمین نرم تر بوددنکنه افتادم سرم خورده جایی و مردم؟!!!!
آروم آروم چشمامو باز کردم ببینم واقعا مردم یا نه همین که چشمامو باز کردم با یه جفت چشم عسلی روبه روبه شدم هر دو زل زده بودیم به چشمای هم یعنی واقعا مردم؟!
_تو حوری بهشتی هستی او لالا چه حوری ای هم هستی ؟!
اونم مثل من همزمان که زل زده بود تو چشمام اروم جواب داد
_مگه حوری بهشتی مردم داریم؟
_نمیدونم که
_ولی من مطمئنم تو شیطانی…
_وا!!چرا؟
_چون الان دو دقیقس افتادی روم
_خب مشکلش چیه؟
_مشکلش اینجاس که منو شما نامحرمیم
حرفشو با صدای بلندی گفت جوری که ترسیدم و فهمیدم خبری از حوری و بهشت و مردن نیس خیلی زود از روش بلند شدم
وایییی این دختر خیلی باحالههه