رمان رزا پارت هفتم (7)
همه چیز اماده بود میوه شربت خونه هم مرتب بود خودمم لباسامو عوض کرده بودم یه تیشرت قرمز پوشیده بودم که باخاطر بزرگی سینـ.م بالا تنش چسبون شده بود با یه ساپورت سفید خیلی جذب و در اخر کلاه ورزشی خب خدارو شکر همه چیز حل بودذحاضرم هر چقدر که میخواد بهش بدم فقط مربی خصوصیم بشه تا کی برم باشگاه و رژیم بگیرم آخه؟خدا خفت کنه عمه پوری اخه چاقی چی بود که از تو به من ارث رسید به بقیه پول و اموالت برسه به من چاقیت آخه خدا انصافه
خدا وقتی میگم با من سر جنگی داری بگو نه من اخلاق و قیافم به خاله هام رفته حداقلش هیکلمم مثل اونا ترکه ای میکردی خب چی میشد مگه؟
یه لیوان شربت ریختم که بخورم همون لحظه زنگ به صدا اومد
_بترکی الهی الان وقت اومدن بود
لیوانو سر جاش گزاشتم هر چند خیلی خیلی دلم میخواست بخورمش اومدم برم در و باز کنم بعد بیام بخورم که نتونستم من باید این شربتو بخورم حتما دوباره زنگ صدا داد یه نگاه به در یه نگاه به لیوان شربت برم یا بخورم؟
دوباره زنگ زد دیگه نشد تحمل کنم و حمله کردم سمت لیوانو تا ته سر کشیدم