رمان رویای ارباب پارت ۱
(های سوپرایز🤣💃)
روسریش را درست کرد و چادر برسر گذاشت
امروز حتما باید به دنبال کار میرفت…نه، قبلش هم باید بیمارستان میرفت
کیفش رابرداشت و از خانه خارج شد
سوار تاکسی شد، و جلوی بیمارستان پیاده شد
نفسش را پر از درد بیرون داد و به سمت ورودی بیمارستان قدم برداشت
وقتی وارد شد چهره ی نگران نگین را دید
_نگین…چیشده؟
_دکتر معاینش کرد، باهات کار داره
برو اتاق دکتر شریفی
بدون هیچ حرفی رفت دم اتاق…
در زد و وارد شد
_سلام اقای دکتر
_سلام خانوم شفیعی…بفرمایید بشینین
روی صندلی نشست
_نگین گفت رها رو معاینه کردین…چیشده اقای دکتر!؟
_متاسفانه مریضی ایشون پیشرفت کرده، ما به دارو های قوی تری نیاز داریم
دیگه اون دارو ها جواب گو نیستند…
سرش را پایین انداخت….
خدایا بس نبود این همه بدبختی؟!
_میتونم رها رو ببینم؟!
_بله فعلا توی بخش هستن
بدون هیچ حرفی بلند شد و به سمت بخش رفت
ازپشت شیشه خواهرکش را دید که چطور در خود جمع شده و درد میکشه…
بند دلش پاره شد
اشک هایش جاری شدن
امروز حتما باید یه کاری پیدا میکرد
دستی روی شانه هایش امد
_اروم باش رویا
خوب میشه حالش…
_امروز حتما باید برم دنبال کار بگردم…باید کار پیدا کنم
نگین، توروخدا مواظب رها باش…
_نگران نباش عزیزم
حواسم بهش هست
نگین را در اغوش خودش گرفت
_خداروشکر توی این بی کسی حداقل تورو دارم…
نگین لبخند زد
_قربونت برم خواهری
از اغوشش جدا شد و چادرش را درست کرد و بعد از خداحافظی، از بیمارستان خارج شد
حتی نمیدانست کجا باید برود!
یکمی راه رفت تا رسید به یک فروشگاه لوازم ارایشی
داخل رفت
_سلام خانوم، شما اینجا یه کسیو نمیخواین اینجا کار کنه؟!
_نه خانوم
_ببخشید مزاحم شدم….
گفت و از فروشگاه خارج شد
___________________________________
یک نگاه به ساعتش کرد که ۷ نیم شب را نشان میداد
کمرش از درد راست نمیشد، ناچار روی صندلی پارک نشست
این همه ساعت راه رفته بود و دنبال کار بود، ولی هیچ کاری پیدا نکرد…
بدجوری گرسنه بود، از صبح چیزی نخورده بود
ولی باید بخاطر رها این درد و خستگی و گرسنگی را تحمل میکرد….
_پیس پیس…
سرش را بالا گرفت و به چشمانش نگاه کرد
_جووون
چشماتم رنگیه که!
_شما؟
_میتونیم باهم روزای خوبی داشته باشیم
_من نمیخوام باتو روزای خوبی داشته باشم
گورتو گم کن
_عه…بد حرف میزنیاااا
عصبی پایش را بر زمین میکوبید
_برو گمشو عوضی مزاحم نشو وگرنه جیغ میزنم
نیشخندی زد و رفت
بلند شد و به سمت داروخانه رفت با همون پولی که داشت برای رها دارو خرید
کمرش بدجوری درد میکرد و پاهایش تاوان زده بود!
دیگر نتوانست راه برود، چشمانش سیاهی رفت و یکهو افتاد…
وقتی چشمانش را باز کرد در بیمارستان بود و نگین با چهره ای نگران کنارش نشسته بود
_نگین…
_جان دلم؟ چت شد یهو خواهری؟
_دارو های…رها…
حرفش را قطع کرد
_دادم عزیزم
خوبی رویا
یه خانوم و اقا تورو اوردن، وقتی دیدمت داشتم از نگرانی سکته میکردم
چرا اینجوری میکنی با خودت؟!
_کار پیدا نکردم نگین…
قطره اشکی روی گونش چکید
دلش به حال رویا میسوخت…کلی درد توی زندگیش داشت، ولی بازم هم بخاطر خواهرکش خودش را سرپا نگه میداشت
_ببین رویا
یه مرده هست، به کسایی که دنبال کار میگردن…یه کار میده
ادرسش رو بهت میدم، بری پیشش ایشالله یه کار خوب پیدا میکنی
وهاهاهاییی رمان جدیددد
به به دختر چشم رنگیی
سحری زود تر پارت بعدی بفرست
😂😂😂😂
حتما
رمان جدید
منتظر پارت های بعدی هستم سحری 😄
بوس🥰
دقت کردین پارت ها زود تایید میشه 😁
رمااان منم تایید میکند
بله دیگه ستی خوشگله براتون تایید میکنه😁🤪
واقعا؟
بابا ایول به ستی مون🥳🥳
اووو
حواسم نبود تو ادمین شدیییی🤣
چقدر عااالی شده واقعا
دمت گرم
هوهو رمان جدید🥳
سحر من متوجه علاقه ی بسیار بسیار زیادی به چشم های رنگی داریااا🤓🤣
چشمای خودم رنگیه😂
به مادربزرگم رفتم
کلا چشم رنگی زیاد دوست دارم
عه واقعا چشات چه رنگیه😍😍
آبی؟😍
من خودمم چشمای رنگی دوست دارم ولی چشای خودم قهوه ای خیلی خیلی تیره است . با وجود اینکه بابام عسلی هست😪
اره
چشمام جوریه که مثلا رنگ لباسمو به خودش میگیره، ابی بپوشم ابی میشه سبز بپوشم سبز میشه🤣🥹
هی خوشبحالت😍
ولی من خودم از همه بییشتر طکسی و عسلی رو دوست دارم🥲😍
😂💜
سحر رمان خودته یا مال سهیله؟؟
ماله خودمه
ایول😁❤
بوس😂💜
بهبه رمان جدید 🤩
موفق باشی سحری…دلم واسه رویا سوخت یعنی کسیو نداره😟
مرسی عزیزم…
نه هیچ کسو نداره🥺🖤
عالی بود👏👏👏
سحر رمان خودته؟
مائده هم پارت گذاری میکنی دیگه؟
مرسی عزیزم
اره رمان خودمه🥰
اره میزارمش گل
یوهوووووووووو
سحری عالی بودددد🥰😘
قربونت بشم🤣🥰
😘🥰
سحری خیلییی قشنگ بود 😍😍🧡🧡
تو رو خدا زود زود پارت بده🥺
قربونت بشم تارا خوشگله ی خودم🥹🫂❣️
سحریه عکس واضح بزاردیگه این چیه قیافتون معلوم نی
عکس واضح بذارم😂
با اینکه باهات قهرم
ولی خب موفق باشی دختر حرف گوش نکن😒
سحر این علیرضا همون علیرضای خودته؟
بلههههه خودشون هستن🤣
دیوونه🤣🤣
خب راست میگه دیگه😁😁🥺
گناه داره آنقدر اذیتش نکن😠
😂😂😂😂
آفرین قهر بمون تا دیگه از این کارا نکنه😁😁😁😈
دستت دردنکنه
حالا طرف اونو میگیری😕
خواهش میکنم قابلی نداشت😁😁😁😁
خب مظلوم گیر آوردی دیگه مو به او قشنگی رو کوتاه کردی🤕
یه کوچولو کوتاه کردم بخدا🤣
اومد روی کمرم
اصلا مهم نیست چقدر کوتاه کردی😉😆
مهم اینه علیرضا موهاتو اونقدری دوس داشت🤕🤕
🥲🖤
هعی علیرضا….
یه روز اومدی یه چیز گفتی اصلا منو فراموش کردن
سحر بانو اولش رو خوب شروع کردی فقط پارتهای خیلی کوتاه نزار مرسی عزیزم
چشم عزیزم🥰❣️
خیلی خوب بود سحر جون 💜💓
منتظر ادامش هستم ….
مرسی عشقم🫂🥹
قشنگ بود ولی امیدوارم مثل اکثر رمانای این روزها مجبور به تن فروشی نشه چون دیگه اینقدر تکراری شده
ممنونم عزیزم💜🫂
سلام سحر جون رمان جدیدتون و نوشتی؟والا مثل خون در رگ های من و مائده عروس خونبس و نخوندم.😁
ببینم اصلا من و شناختی؟🤨
سلام عزیزم…
معلومه که شناختمت 😅
پس برو بخون که میخوام امروز پارت جدید مائده رو بدم🥲
میخواستم بگم الان نصف رمان مثل خون در رگ های من و خوندم موفق باشی عزیزم💖
و این رمانت هم مثل بقیه عالیه🤩
ممنونم گلم🥹🫂
میگم تو دیگه رمان نمیزاری اینجا؟
فعلا سر یه رمان دیگه مشغولم…تو مد وان نزاشتم اما تو رمان دونی هست عزیزم .❣️
اهاااا
تو مدوان بزار رمان هاتو🥺
قلمت خیلی قشنگه
دیگه ببینم چی میشه..
مرسی گلییی❤️🩷