رمان رویای ارباب پارت ۱۵
(باید دیروز پارت میدادم، که متاسفانه چون بارون اومد یه نفهمی رفت توی بارون…سرما خورده شدید…نتونستم بدم
امروز دادم)
حس کرد کسی کنارش ایستاده است…بلند شد و به پشتش نگاه کرد
اول فکر میکرد نگین باشد…ولی نبود!
باز هم کینه و نفرت تمام دلش را قبضه کرد…
هیچ وقت نمیتوانست مرد روبرویش را ببخشد!
چون او….
باعث هزار و یک بدبختیش بود…
یک پدر چطور میتوانست این کار را کند؟!چطور میتوانست اینقدر بد باشد…
حیف کلمه ی پدر….
_سلام
دستانش را مشت کرد
آمده بود چه بگوید؟
_گیرَم که علیک…
شما؟
پوزخندی زد
_نگو که نمیشناسی!
_چرا باید بشناسم!
_من پدربزرگم رویا…
_پدربزرگ!
تو چه پدری هستی که به پسرت رحم نکردی؟
چه پدری هستی که توی اون همه مشکلاتش دستشو نگرفتی!؟
_رویا ، باور کن اونجوری که فکر میکنی نیست…من اونقدرام که تو فکر میکنی عوضی و بیشعور نیستم
_عوضی و بیشعور برای تو کمه…
چادرش را کشید و به سمت ورودی بهشت زهرا رفت
_رویا…الهی من قربونت برم مادر
به سمتش می آمد و دست هایش را باز میکرد…
جلویش که آمد ،خواست بغلش کند
_به من دست نزن!
بغض کرده نگاهش کرد
_چرا اینجوری میکنی؟چرا از ما متنفری؟
بخدا ما دوستت داریم
_تو اسم خودتو میزاری مادر!؟
اسم مادر حرمت داره…حیفه که روی تو باشه!
تو چه مادری هستی؟تو اصلا قلب داری؟؟؟
_چرا فکر میکنی فقط خودت خوبی و همه بدن!
نگاه به ارسلان کرد
پسرعمویش…
_من فکر نمیکنم!
من با چشمام همه چیو دیدم…خوب بودنتونو دیدم که دارم حرف میزنم
پوزخند صدا داری زد
_تو مثلا خیلی خوبی! رفتی خودتو کردی زیرخواب اون آیدین مریض…
تا خواست ادامه ی حرفش را بزند،یک طرف صورتش سوخت!
سرش را که بالا گرفت،چشم تو چشم پدربزرگ شد!
_حرف دهنتو بفهم آشغال…
بفهم داری درمورد کی حرف میزنی
بی توجه به بحثشان،به راه خودش ادامه داد
صدای های پشت سرش را نادید گرفت و سوار ماشین نگین شد
_نگین…بریم فقط
_چیشده؟
_روشن کن بریم
به پشت سرش که نگاه کرد…خیلی دور شده بودند
نفسش را آسوده بیرون فرستاد
فقط یک چیز برایش سوال شده بود…
آنها آیدین را از کجا میشناختن!
حرف ارسلان در سرش اکو میشد…
تو مثلا خودت خیلی خوبی
رفتی خودتو کردی زیرخواب اون آیدین مریض…
_نگین
_جونم؟
_از آیدین خبری نداری؟!
_نه
اتفاقی افتاده مگه؟
_نه نه
همینجوری پرسیدم
_ ولی باید بری سرکارت…خیلی وقته نرفتی
۴٠ روز شد
_میرم…
صدای پیامک موبایلش بلند شد
قفلش را که زد وارد پیام ها شد
یک شماره ی ناشناس بود!
«بهتره که خودتو از دست آیدین نجات بدی….
آیدین آدم نرمالی نیست رویا
پدربزرگ نزاشت حرفمو بزنم
ولی آیدین خیلی گذشته های بدی داره….
بخاطر خودت دارم میگم، یه بهانه جور کن..دیگه نه سمت خودش برو نه سمت خونش!
آیدین خطرناکه…»
ترس تمام جانش را گرفت…
این مرد چه میگفت؟
چه گذشته ای!
حدسی کخ راجب آیدین دارم خیلی سمیه برای همین نمیگمش🤣🤦♀️🤦♀️
سعید هر گوری هستی یا شاه دلو میدی یا پارتت میکنم🔪🔪🔪😡😡
عه نه بگو بگو🤣🤣🤣🤣
نمیگم🤣🤦♀️
زشته🤣🤣🤣
🤣🤣🤣
پروفایلت خودتی؟؟
آره😂
وای اصلا بهت نمیخوره ۱۸ سالت باشی😁
انگار بچه ابتدایی هستی😑🤦♀️
تو دیگه نگوووو🤬🤦♀️🤦♀️
به خدا نیستم ستی
تا نصفه نشونم قول میدم تا شب بفرستم
اول باشم🤣🤣🙏
با تشکر 🤣
ستیییییییییی😭😭😭
بیاااااااا😭😭😭
ستی ساعت ۱ و سی هم برای من بیا
نه نه یک و چهل و پنج😂😂
شاید آیدینم پسر عموش باشه که از خانواده دور شده
بعیدم نیستااااا🙈😜
مرسی که خوندیش عزیزم
اسمت چیه؟!
عالی بود سحری 💜🥺😍
مرسی عشقم🥺💙
بازم میگم نمیتونم به مشکل آیدین مثبت فکر کنم🤦♀️
ولی رویا خیلی گناه داره🥺😥
به عموش هم حس خوبی ندارم😒
عالی بوددد😃✨️🤍
😁😁🤦♀️
پسرعموش بود عشقم
بوس بهت❤😘
سلام!!!
کی دلش برا من تنگ شده بودددد؟🤣🤣
بیاد اینجا تا بغلش کنم
من من🥹
ولی من سرما دارم که….
هیهیهی🥲😘
مهم نیست بیااااا🤗😍
😜🫂
ضحی امسال چندم میری؟
مننننننننن🥺🤕😃
عههه … سحری آیدین واقعا از اون ادم مریضاس ؟؟؟ اخه رویا رو هم اونجوری تو گوشیش سیو کرده بود یه بو هایی میومد …
خسته نباشی … ایشالا بهتری بشی 💜
وای خدا مردم از خنده وقتی گفتی یه بو هایی میومد🤣🤣
اخه من از کجا بدونم مریضه یا نه
ممنونم گلم
فقط تا ۲۷ خوب شم صلوات🥲🤦♀️
ایشالا خوب بشی💜🥲
مرسی گلم
اون که از پارت اول مشخص بود شخصیت نرمالی نداره منتها رویا خنگ بود یا اصلا حواسش نبود🤦♀️
خنگ بود خنگ بود🤣🤦♀️
فکر کنم آیدین تو گذشته رویا وجود داشته باشه و یا شاید فامیل باشن 🤔
قشنگ بود👏
امروز از مائده پارت میدی؟
شاید🙈😂
مرسی عزیزم
ما جمعه ها اصلا پارت نداریم،این پارتم چون دیروز ندادم مجبور شدم امروز بدم
فردا انشالله پارت ۳٠ مائده رو میزارم💙
خیلی کنجکاو هستم ببینم چی شده
ولی منم حدس میزنم که آشنایی داشتن از قبل
اوهوم…شاید🥲👌🏻