رمان رویای ارباب پارت ۴
بعد از شستن طرف ها شیشه پاکن و دستمال گرفت، افتاد به جون اشپزخانه…
در فکر و خیال خودش بود که…
_رویا
_هییییع…
خدا لعنتت کنه، اخه یهو میای میگی رویا
ای مرگ رویا
_چته؟
_ترسیدم اقا!
_بجز منو تو کسه دیگه ای تو این خونه هست؟!
_نه
_پس دلیلی نداره بترسی
حرفی نزد و به کارش ادامه داد
_یادت نره وقتی اشپزخونه رو تمیز کردی…طی بکشیش
بعدشم برو توی هال
کیسه ی زباله هم توی کابینت پایینی هست
همه جارو باید برق بندازی…بعدشم برو اتاق هارو تمیز کن
بعدشم حیاط
دلش میخواست همینجا این مرد روبرویش را خفه کند…
حیف که خیلی به این کار نیاز داشت!
_چشم اقا
_ظرف هارو با دست شستی؟!
_بله
قهقهه ای زد
گنگ نگاهش کرد
_چرا میخندین!؟
_چرا نزاشتی توی ماشین ظرف شویی؟!
نگاهی به ماشین ظرف شویی کرد
چرا از اول ندیدش…
وای خدایااااا
_حالا اشکال نداره من میرم تو اتاقم استراحت کنم
گفت و رفت
در دل پرویی نثارش کرد و به کارش ادامه داد
به گفته مرد عمل کرد و اشپزخانه را طی کشید و برق انداخت همه جا را
کیسه زباله را برداشت و اشغال هایی که روی میز بود را ریخت…
چشمش به قوطی شیشه ای افتاد!
بویش کرد، بوی خیلی تندی میداد!
یعنی مشروبم میخوره!؟
یا خدا…
هال را دستمال کشید و جارو زد
لباس های ریخته روی مبل را توی لباس شویی انداخت و روشنش کرد
اتاق ها هم تمیز کرد
اخه یکی نیست بگه تویی که مجردی، ۴ تا اتاق خواب میخوای چیکار کنی!؟
خونه ی به این بزرگی میخوای چیکار کنی!؟
نفسش را خسته بیرون فرستاد…
کمرش از درد راست نمیشد!
وای
حالا باید میرفت حیاط هم میشست…
ای خدا…
رفت توی حیاط و به درخت ها و گل ها اب داد
حیاط را شست
*****
خسته و کوفته روی مبل نشست
از این همه درد خسته شده بود
خدایا منو میبینی اصلا؟!
خودت خسته نشدی از زجر دادن من؟
چرا به من رحم نمیکنی؟
چرا نزاشتی مثل دخترای دیگه بچگی کنمو درسمو ادامه بدم؟!
چرا توی ۱۴ سالگی بی کس و کارم کردی!؟
چرا خدا
چرا؟؟
اشک هایش روی گونش اش، درست مثل سیل میباریدند…
خدایا
اگه میبینی وایسادم
اگه میبینی دارم تحمل میکنم
فکر نکن من قوی ام…
نه…من فقط بخاطر داشتن رها دارم اینکار هارو میکنم…
چون نمیخوام تنها کسی که از زندگی دارم رو از دست بدم!
نفسش را پر از درد بیرون فرستاد
اشک هایش را پاک کرد
در آشپزخانه رفت تا شام درست کند
اوففففف
حالا شام چی درست میکرد!؟
در فریزر را باز کرد، چشمش افتاد به فلافل و ناگت های نیمه آماده….
فلافل و ناگت ها را بیرون اورد و توی ماهیتابه سرخشان کرد
کنارش هم سالاد درست کرد
میز را چید
اووفففف باید بیدارشم بکنم؟
ای خدا خودت به من صبر بده
به سمت اتاقش رفت، در زد
صدایی نشنید…پس هنوز خواب بود!
ارام وارد اتاق شد و رفت بالای سرش ایستاد
_اقا….اقا ایدین؟؟
تنها پلک هایش تکان خوردند…
_اقا…
_جون دلم؟
چشمانش گرد شد!
چشم های مرد بسته بود و انگار داشت خواب میدید!
_اقای افشار!
_بیا پیشم بخواب نیوشا
نیوشا دیگه کدوم خریه؟
صدایش را بالا برد
_اقا ایدین بیاین پایین شام بخورید
یه جورایی با داد گفته بود!
چشمانش را باز کرد
_چه خبرته؟ اینجا خونه ی ننت نیست داد میزنی!
_من…
_من کوفت!
_شما…شما بیدار نمیشدین منم…
_ببند دهنتو
گمشو از جلوی چشمم
چرا بغض کرده بود!؟ هیچ حرفی نمیتوانست بزند
انگار دهانش را بسته بودند!
سریع از اتاق خارج شد و چادرش و کیفش را برداشت
هرچی فحش بلد بود در دل نثار مرد میکرد
_کجا میخوای بری
_به تو چه ربطی داره
_نرو رویا من یه چیزی گفتم
_فکر کردی هرچی دلت میخواد میتونی به من بگی و بعدشم بگی من یه چیزی گفتم دیگه؟
_من ازت عذرخواهی میکنم بیا
_برو ببینم
چادرش را روی سرش گذاشت و سمت در رفت
دستش را روی دستگیره گذاشت خواست فشار دهد که دستی رو دستش نشست
_ازت عذر خواهی کردم
توهم کینه ای نباش ببخش
سریع دستش را از دستان مرد بیرون کشید
عالی بودددددددد🥰🤍
حس میکنم آیدین عین اکثر رمانها وحشی نیست
ازش خوشم میاد البته تو استعداد خیلی خوبی توی خراب کردن تصوراتم داری سحری پس روش حساب نمیکنم😮💨🥺🥲🤕
قربونت عشقم🥺💜
افرین که روش حساب نمیکنی….آیدین خیلی پسره بدیه😈
🥰🤍
کلا یاد گرفتم روی شخصیت هایی که تو خلق میکنی حساب نکنم چون حالم رو میگیری🥺😭😭
قربونت برم من🤣🤣🤣
خداکنه علیرضا فعلا لازمت داره🥰🤍
هییییع🥲🫣
خدایا توبه…
خاک به سرم خیلی منحرفی سحرییییی🤦♀️🤦♀️😂😂
خب علیرضا لازمت داره بلاخره باید زنش پیشش باشه واسش غذا درست کنه و به حرفش گوش نده دیگه😜😜😅😅
عالی بود سحری خوشگلم😘😘🧡
و باری دیگر نیوشا
نیوش کجایی همه سایت عاشقت شدن🤣🤣
فداتشم🥰🙏
نیوش… کجایی که ایدینم عاشقت شده😑🤣
نیوشا چی 🤣🤣🤣من چرا نمیفهمم راجب چی حرف میزنیننن🤣🤣🤣
این پارت رو باید بخونی 🤣
الان میخونم🤣
برو بخون میفهمی جون دل😜🤣
به نظر که مهربون میاد…حالا بازم مشخص نمیشه
قشنگ بود…منتظر پارت بعدی هستم 😊
مرسی عزیزدلم💙
خوندم پارت رو سحریی❤😂
بابا نکنیددد نیوشا صاحاب داره انقدر همه عاشقم نشننننن🤣🤣🤣🤣
ژووووون
صاحبت کیه شیطون😈😜
دیگه دیگه….😂🤣🤣🤣🤣
ای شیطون
نیوش عکستو بزار پروفایل من ندیدمت تاحالا🥺💔
بذارممم؟🤣❤
جدید باشه لطفا 😂
دیگه چییی🤣باشه یه جدید دارم لیلا خوشش اومده گفته بود بذارم
البته مال چند ماه پیشه
سحری اگه هستی بگو بذارم😂🤦🏻♀️
عب ندارع بزار
من ندیده باشم فقط 😂
وایسا سحر اعلام حضور کنه چون میخوام زود برش دارم😂😐
گذاشتی بزار منم تایید کنم که دیدم 😂
باشه…خودتون یه ساعتی مشخص کنید اون موقع میذارم پنج دقیقه بعد برمیدارم😂
همین حالا بزار
منممممم میخوام ببینم خب
زود تند سریع بزار
بابا خب الان که سحر نیستتت😂😂😂
باشه
اصلا من قهرم😂🥺
حالا قهر نکنننن🥺😂
بذار شب میام اگه سحر بود میذارم😂
شب ساعت ۱۲ بزار
من اون موقعه بیکارم فقط😂
الان دارم شام درست میکنم دستم بنده🫠🥲
ستی تایید کن🤣🤣
(انگار نه انگار دو ثانیه ست فرستادم🤣)
دیوونه دوست داشتنی😂💜
یکم یاد قبلا افتاده بودم
یه دلنوشته نوشتم😁
انتظار زیادی ازش داریم 😂
نه حالت درد و دله بیشتر🤣
ساعت دوازده برنامه فیلم دیدن داریم😂😂شاید ده و نیم اینا بذارم یا یازده البته اگه هستی
ساعت یازده نیم بزار نیوش
الان گذاشتم که😂🤦🏻♀️
خب پس بیخود نبود آیدین عاشقت شده🤤🤣
ای وااااییی😂🤣🤣🤣
عزیزم تو که مشکلات خودت خیلی خوشگلی😍
به آیدین جان بگو دور منو یه خط قرمززز بکشه🤣
مشکلااات چیههه ماشالا منظورم بوددد🤣🤣
مشکلات🤣🤣🤣🤣🤣
تقصیر ادیت این بی صاحابه آخه کی خواست تو ادیت کنیییی😡😂😂😂
قربونت بشم😂
گناه داره بیچاره ایدین
فدات عزیزم😍💋
قبلا هم گفتم بیچاره چیههه قبلا گفتم عاشق آدم صاحاب دار نباشه🤣
آره کثافتا همتون خوشگلی ازتون میباره😪
کاشکی یه دماغ مثل شما ها داشتم برین دماغاتونو ببوسین🥲🥲🥲🤣🤣
واااا تو به این گشنگی ضحی حرف نزن میام براااتااا😒😡😡😡😡
حرف نزن🥲🥲🥲🥲🥲🥲🥲🥲🥲🥲
الان میزنم تو دهنت بچههه😡😡😡جای اینکه خدا رو شکر کنه ماشالا زیباس اینجوری میگهههه😒
😪😪😪
نگو ضحی
خیلی هم قشنگی..عکسی هم که گذاشتی چقدر چشمات زیبا دیده میشه
حالا شاید چشمام یکم خوب باشه ولی دماغم چندش ترین عضو صورتمه
اگه این دماغو و نداشتم خیلی خوب بود🤣🤣🤣🤣🤣🤣
اولا که امقدر رو خودت ایراد نذار ماشالا خیلی هم زیبا هستی😍
دوما اگه مشکلت دماغه که به نظر من ایرادی نداره بینی ات میتونی بزرگ تر که شدی عمل کنی نهایتا اما بازم میگم که خیلی هم خوب و قشنگه به صورتت هم میاد😘🥲
من مامانم گفته به محض اینکه دانشگاه قبول شدی دماغتو عمل کن🤣🤣
چون کشتمش از بس گفتم دماغم زشته🤣🤣
ضحا
علیرضا نذاشت من دماغ عمل کنم ولی رفتم تزریق کردم🤣🤣🤣
تو دماغت عالیه واقعا😍
الان تو همین عکس هم قوز دماغم معلومه🤣
مرسی عزیزم😂💜
سحر جان قربونت برم.
تو دوست داری ما رو بزازی تو خماری؟خب پارت بده دیگه 😭🥺
میگم سحر جان ،تو هم رمانمو بخون …نظرت و بده چون همش نظر تو برام مهم بوده الانم یه حسی دارم
کلا همه نویسنده های این سایت جز من مشکل این که ادم و بذارن تو خماری رو دارن🤣
خیلی حرص نخور گلم🤣🤣
اگه بدونی چقدر کیف میدهههههه😁😁😁
هی هی 💔
من چقدر گناه دارم .🤣🤭
ای جانم پس آدم مهربونی هست .پارتت طولانیه کسی تو خماری نمیره😂
قربونت مهربونیت بشم من❤️
وای خدا😁🤣
یه چیز بگم نمیکشیم من خودمم میذارم تو خماری و پارتام بسی کوتاهه🤣🤣
عشقی حدیثه جون😍🥰
پس الکی قربون صدقت رفتم🤨
متاسفانه بله🤣🤣🤣
واااااا
من کی گذاشتمتون توی خماری🙄
همین الان🤣
عه🫣😂
قربونت بشن من…..🥺🤍اسم رمانت رو بگو حتما میخونم
من دیشب یه اتفاق بدی برام افتاد، هنوز توی شوکم…
برای همین مائده رو ندادم که امشب هرطوری شده میدم🫠💙
چه اتفاقی سحری؟!
جرئت و شهامت😁
دیشب تو اتاقم سوسک اومد🫣😭
چه شوک بزرگی 🤣🤣
ولی خیلییییی بده😨
خیلی بده…
دیشب تو اتاقم داشتم ادامه ی رمان رویا رو مینوشتم، یهو دیدم یه سوسک بالدار بزرگ داره نگام میکنه…..
فقط جیغ میزدم😂🫣همه اومدن تو اتاق
من پریدم روی دوش علیرضا، چسبیده بودم ولش نمیکردم🤣
مامانم و علیرضا داشتن سوسک میگرفتن، من روی دوش علیرضا بودم جیغ میزدم فقط😂😑
🤦🏻♀️🤦🏻♀️🤣🤣
منم خیلی میتررررسم
ولی نه دیگه در این حدااا🤣
من کلا خیلی ترسو هستم
از تنها چیزی که نمیترسم رانندگی هست، که اونم اینقدر تند میرم همه رو به مزر کشتن میبرم😂🫠
من حتی از اونم میترسم من کلا از همهههه چیز میترسم…آدم،سوسک،موش،کلا حشرات،حیوانات
فقط از گیاهان نمیترسم البته به جز دسته گیاهان گوشتخوار😑😑😑🤣🤣
رانندگی خوبه که🤤🤣
کجاش خوبه فکر کردن بهشم مثل یه کابوسه🤣
واااا
وااای سوسک خیلی بده سحر
به خصوص که بالدار هم باشم..من اگر شب ببینم تا صبح به زور بخوابم اونم صد تا کااابوس
عههه خوبه که😂🤣
راستی چند سالته
دقیقا….
منم همش میترسیدم میگفتم علیرضا ببین روی سرم نباشه🤣🤣
۱۸سالمه گل
تو چندی؟
چه شباهتی 🤣🤣🤣
منم نزدیک ۱۸ هستم..ی سوال دیگه 🤣🤦🏻♀️
عروسی کردی؟
یا نامزی..؟
من تازه پیامو دیدم 😂
فعلا نامزد هستن بانو🙂
ممنون تارا گلی😊
😂😂😂😂😂
نه عقد کردیم نه عروسی
بابام میگه اخرای مهر عقد کنین
اگرم عقد کنم به همین زودیاا عروسی نمیکنم یه چندسال نامزد هستیم😂البته اگه علیرضا بزاره
دست علیرضا باشه که میگه همین فردا عقد کنیم، هفته ی بعد عروسی
بعدشم بریم سره خونه زندگیمون😂🤦♀️
🤣
خوشبخت بشی سحر جان😊
فامیل هستین
اگر دوست نداری جواب نده 🤣🤦🏻♀️
ممنونم عزیزم
اره علیرضا پسرعمم میشه
میدونستی همین جیغ شما باعث ترس میشه و مادرتون و علی رصا دیگر تمرکز ندارن برای گرفتن؟من یکبار اینقدر داد میزدم سوسکه گم شد.کل فامیل داشت من و فحش میداد(تو مهمونی بودم آخه) به همین دلیل ترسم و گذاشتم کنار😂
🤣🤣🤣🤣🤣
بیچاره ها یک ساعت فقط داشتن سوسک رو میگرفتن منم که فقط عر میزدم
کمر علیرضا شکس بیچاره😂🫠
شکست😑
😐
وای ضحا…سکته رو زدم
دیوانه🤣
به خدا….
سهیل به من میگفت سن ننه بزرگ منو داری از سوسک میترسی😑😂
الان با دیدن پیامت مغزم گر گرفت.
بخدا خواهر خیلی حس بدیه …من شانس ندارم که هر چی سوسک میاد خونمون در و قفل می کنن تا من بکشمش🥲
خیلی حس بدیه🥲🫠
ای جانم بلا به دور باشه عزیزم .💖
مائده رو بدی مگرنه دل یه حدیثه و کشتی سحری
اسم رمانم جرئت و شهامته.دست خودم نیست انگار باید نظرت و بدونم …🫶
منظورت سوسک به دور باشه دیگه؟🤣🤣
🤦🏻♀️🤣
دهنت سرویس ضحا…. 🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
نه هنوز پیامرو ندیده بودم🤣مربوط به سوسکه رو
حتما میخونمش عشقم🥰💜
عالی بود👏👏
جدیدا تو همه ی رمان های از شخصیت دختر بدم میاد ولی تو رمانت اینطور نیست 😁
عشق خودمی دیگه😌😂❤