رمان رویای ارباب پارت ۷
_ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم
فقط در جوابش لبخند زد
بعد از خوردن صبحانه، هردو به اتاق رفتن تا آماده شوند
بعد از چند دقیقه از اتاق بیرون اومد و روی مبل نشست…
اوففففففففففف
چرا نمیاد پس….یه لباس میخواست عوض کنه ها
وقتی در باز شد یک لحظه دهانش از تعجب ۶ متر باز شد!
ست کت و شلوار اسپرت زده بود با موهایی یک ورشان کرده بود و روی صورتش میریخت…
هرکی نمیدانست فکر میکردن که میرود عروسی!
کلافه پوفی کشید و از جایش بلند شد
_بریم؟
نگاهش را به دختر روبرویش داد که چادر بر سر داشت بدون هیچ آرایشی…
_بریم
باهم از خانه خارج شدن و سوار ماشینش شدن
آدرس بیمارستانی که رها در انجا بستری شده بود را داد و راهی شدند
وقتی رسیدند، چشمش به ان مردی افتاد که دستبند میفروخت
یک لحظه به فکرش افتاد تا برای رها و خودش یک دستبند ست بگیرد…
_آقا آیدین
میشه یک لحظه وایسین؟
_چیزی شده؟
_نه، میخوام واسه رها از اون مرده دستبند بگیرم
باهم به طرف مرد رفتن
_سلام خسته نباشید
دستبند های ستم دارین که اول اسم حروف روش نوشته باشه؟
_سلام دخترم…بله که داریم
حالا با چه اسمی میخواین؟
لبخند زد
_R
مرد بعده گشتن بین دست بند ها، بالاخره دو دستبند ست پیدا کرد که اسم اول حرف R را داشته باشند…
بعد از حساب کردن دستبند هارا گرفت و باهم به سمت بیمارستان رفتن
وقتی چشمش به آنها خورد
دوباره آتش کینه و نفرت در دلش روشن شد…
کاش میشد با همین دستانش آنها را خفه کند
قسم خورده بود هیچ وقت از آنها نگذرد
_رویا..چیزی شده؟
_نه
قدم هایش را تند کرد و رفت جلویشان ایستاد
_اینجا چیکار میکنین؟
_سلام رویا جان!
پوزخند صدا داری روی لب هایش نشست…
رویا جان؟
_رویا مرد…
بفرمائید برید
_این چه حرفیه میزنی خاله جون؟
_شما هیچ نسبتی به من
ندارید…پس بفرمایید بیرون
حضور آیدین را پشت سرش احساس میکرد…
نفسش را عصبی بیرون فرستاد
_رویا
اینقدر لج بازی نکن
سعی کرد خودش را کنترل کند ولی نتوانست!
صدایش را بالا برد
_گفتم برید بیرووووون
با دادش، همه به آنها چشم دوخته بودند
برایش مهم نبود…
مهم فقط خودش و خواهرش بود
آرام در گوشش گفت
_رویا آروم باش تروخدا…
دستان مشت شده اش را بیشتر فشار داد…یک لحظه احساس کرد ناخن هایش پوست دستش را پاره کرده اند…
با آمدن حراست بیمارستان، بالاخره رفتن….
نفسش را عمیق بیرون فرستاد و روی صندلی نشست که حس کرد آیدین هم کنارش نشسته است
_خانواده ی مادریت بودن؟
_اره
_برخوردت مناسب نبود!
وا رفته نگاهش کرد…
_نکنه میخواستی دستشونو بوس کنم تشکر کنم ازشون که تنهام گذاشتن…!
_نه
ولی نباید جلوی این همه آدم بی آبروشون میکردی!
_بی آبرویی حقشونه
دلم خنک میشه وقتی میبینم دارن زجر میکشن
میشه یه کم طولانیتر بنویسیم پارتا رو ممنون
امروز دوباره پارت میدم😊❤
خیلی قشنگ بود عزیزم خسته نباشی♥️
ممنونم عزیزم🙏💜
خسته نباشی عزیزم زیبا بود👌🏻
مرسی خواهرجونی🥹🤍
خوب بود اما کوتاه نبود؟🤦🏻♀️
امروز دوباره پارت میدم🥲🤣
عالیییی بودددددد🥰🤍
تروخدا پارت بعد رو زودتر بدههههه😢🥺
ممنونم ازت🥲حتما