رمان زیبای یوسف قسمت دوم
همین که ترون شالش را روی ساعدش گذاشت و آن طرح پوشیده شد، کسری به خودش آمد.
ترون رو به یکی از خدمه گفت:
– این آقا رو به اتاقش راهنمایی کن.
– چشم خانوم.
ترون سمت کسری چرخید و گفت:
– برو اتاقت و استراحت کن.
کسری با اینکه این مدت کاری جز استراحت کردن نکرده بود؛ اما حرفی نزد و به تکان دادن خفیف سرش بسنده کرد.
پشت سر خدمتکار به طرف پلهها رفت و سالن را به قصد اتاق مهمان ترک کرد.
ترون با نگاهش دنبالشان میکرد و وقتی از دیدرسش خارج شدند، روی مبلی در همان حوالی نشست و گوشیش را از داخل کیفش برداشت.
هم زمان با اینکه کلاه گیسش را از سرش خارج میکرد تا موهای طلاییش هوا بخورند، شمارهای را گرفت.
– قناری بیست و یک هم شکار شد… بیاین.
بدون حرف دیگری تماس را قطع کرد و از داخل کیفش آینه دستیش را برداشت.
لنزها اذیتش میکردند.
چشمان آبیش خیلی وقت بود که اسیر آن لنزها شده بود.
باید کاری هم برای آن چین و چروکها میکرد.
تام گریمورش بود.
کسی که کمکش کرده بود تا ترون شود و به اندازه بیست سال پیرترش کرده بود.
کسری از طعم تلخ آب پرتقال چهره درهم کشید.
انگار ترشیش زیادتر از حد معمول شده بود که تلخ مزه بود.
با احساس سنگین شدن پلکهایش و شل شدن بدنش لیوان را روی عسلی گذاشت.
میل به خوردن صبحانه نداشت؛ اما مجبورش کرده بودند که شده حتی دو لقمه بخورد.
میدانست تمامش به خاطر وسواسی ترون است.
آن زن زیادی حساس بود.
خوابش میآمد.
چشمانش را محکم بست و سرش را تکان داد که خواب از سرش بپرد؛ ولی خمارتر از آن بود.
سرش داشت گیج میرفت و پلکهایش سنگینتر میشد.
صدای باز شدن در اتاق که پشت سرش قرار داشت، هم زمان شد با از دست دادن هوشیاریش و به پهلو افتادنش روی مبل.
تکانهای محکمی میخورد.
زیرش هم سفت بود و آن تکانها هم داشت پهلویش را سوراخ میکرد.
چشمانش را با خماری و گیجی باز کرد.
هنوز هم خوابش میآمد؛ اما تکانهای زیرش او را وادار میکرد تا بیدار شود.
پلکی زد و با دیدن محیط تنگ و نسبتاً تاریکی که در آن بود، اخمش درهم رفت.
ظاهراً داخل ماشینی بود.
خواست سریع بشیند؛ ولی دستهای از پشت بسته شدهاش مانعش شدند.
تازه صدای جیغهای خفهای را شنید.
سر چرخاند که با دیدن یک دختر و سه پسر که آنها نیز دست و دهانشان بسته بود، شوکه شد.
دختر کم سن و نوجوان مینمود؛ اما پسرها جوان بودند. با تمام اینها به نظر میرسید بزرگتر بینشان اوست. از لحاظ ظاهری که اینطور معلوم بود.
به سختی و با تکیه به بازویش نشست.
حتی پارچهای که با آن دهان دختر و دو پسر کنارش را بسته بودند، از اشکشان خیس شده بود؛ ولی پسر دیگری بی تفاوت با نگاه سرد و بی روحش به افق خیره بود. انگار برایش اهمیتی نداشت که در بند است و صدایش با دستمالی خفه شده.
دهان کسری را هم بسته بودند.
داشتند آنها را میدزدیدند؟ اما او چهطوری به اینجا آمده بود؟ او که داخل خانه ترون… .
چیزی به خاطرش آمد.
خواب ناگهانیش، خمار شدنش، شل شدن بدنش، آن شربتی که فقط دو جرعهاش را نوشیده بود، باز شدن در اتاقش و دیگر چیزی به خاطر نداشت.
نمیتوانست باور کند که همهاش زیر سر آن پیرزن باشد؛ ولی آن پیرزن که ظاهراً مهربان بود!
یعنی تمامش بازی بوده؟!
باید فکرش را میکرد که چهطور یک خیر ناگهان پیدا شده و تمام هزینه چند ماههاش را داده.
باید شک میکرد؛ ولی نکرد.
نباید اعتماد میکرد؛ ولی کرد!
با خشم دستانش را از روی سرش رد کرد و دستمال را پایین کشید.
نمیدانست چرا این احساس خطر برایش آشناست. انگار بارها و بارها با چنین احساسی روبهرو شده، چنین هیجانی را چشیده.
دختر و دو پسر با التماس و امیدی کم نور نگاهش میکردند.
کسری بی توجه به نگاههایی که رویش بود، خواست دستانش را باز کند؛ اما فکری به ذهنش رسید.
نمیدانست چند نفر جلوی ماشین نشستهاند، یا چند ماشین همراهشان است، حتی نمیدانست کجا هستند.
باید میفهمید.
دستمال را دوباره روی دهانش کشید و دستانش را به پشت سرش رساند.
به آن سه نفر که کنار درهای بسته کز کرده بودند، اشاره کرد کنار بروند.
طوری با حیرت نگاهش میکردند که داشت کلافه میشد؛ اما قبل از اینکه دوباره به آنها اشاره کند، روی زانوهایشان بلند شدند و کشانکشان سمت دیگر ماشین نشستند.
از فرط حیرت اشکهایشان بند آمده بود.
کسری با کشیدن نفسی سمت در رفت.
گوشش را به در چسباند و وقتی صدای سنگریزههای زیر چرخها را به جای سر و صدای ماشین و موتورها شنید، متوجه شد هر جا هستند، داخل شهر نیستند.
قدمی عقب رفت.
با درنگ لگدی به در کوبید که شانه دختر از ترس بالا پرید.
کسری دوباره به در کوبید، دوباره و سهباره.
با مکث ماشین دختر وحشتزده با چشمانی گرد شده به کسری نگاه کرد؛ اما کسری بدون اینکه حتی قدمی به عقب برود، منتظر به در چشم دوخته بود.
از اینکه در طرف شاگرد باز شده بود، متوجه شد بیش از یک نفرند.
صدای فحشهای مردی به گوشش خورد.
درهای فلزی باز شدند و خواست اول کاری لگدی نثار مرد سیاه پوست مقابلش کند؛ اما با اسلحه دستش پایی که میخواست بالا بیاید را محکم به کف ماشین فشرد.
– چیه؟ نکنه هوس مرگ کردی؟
کسری حرفی نزد و در سکوت به آن چشمان نجس خیره بود.
مرد با لحجه غلیظش چند فحش نثارش کرد و با غیظ در را بههم کوبید.
از درختهایی که در اطراف بودند، متوجه شد داخل جنگلند.
به این جوابش هم رسید.
میماند آخرین مرحله!
همینکه ماشین دوباره به راه افتاد، کسری به در کوبید.
پس از چند بار کوبیدنش ماشین دوباره متوقف شد.
اینبار صدای فحشهای مرد بلندتر شنیده میشد.
با خشم در را باز کرد و غرید.
– میخوای بمیری؟!
نگاه خیره کسری جریترش کرد.
چشم غره رفت که سفیدی چشمانش او را ترسناکتر کرد.
لبههای در را گرفت و با آن هیکل گنده و شکم گوشتیش با فرزی داخل ماشین پرید.
ظاهراً به اندازهای بالا و پایین پریده بود که برایش سخت نبود.
آنقدری قناری جابهجا کرده بود که فرز باشد.
اول کاری مشت محکمی به کسری زد که کسری به عقب پرت شد و افتاد.
با خشم دوباره غرش کرد.
– اگه یک بار دیگه سر و صدا کنی مطمئن باش همینجا کارت رو تموم میکنم.
قبل از پیاده شدنش نگاه کثیفی به دختر انداخت که دختر بیشتر در خودش فرو رفت.
مرد نیشخندی زد و از ماشین خارج شد.
کسری بی توجه به درد صورت و شانهاش که بابت افتادنش بود، دوباره ایستاد.
به نگاههای رویش هم اعتنایی نکرد و دوباره به در کوبید.
چهارمین لگد را هم زد؛ اما ماشین نایستاد.
پوزخندی زد و طی یک حرکت خواست دستانش را از روی سرش رد کند؛ ولی درد شانهاش لحظهای مانعش شد.
به حساب آن مرد هم میرسید.
دستانش را باز کرد و با پرت کردن پارچه دور دهانش به عقب رفت.
تپش قلبش بالا رفته بود؛ ولی این هیجان را دوست داشت.
اینکه احساسش برایش آشنا بود را میخواست.
شاید خاطرهای برایش روشن میشد.
به شدت گذشتهاش را حس میکرد.
لگد محکمتری به در کوبید که قفلش کمی جابهجا شد.
لگد بعدیش؛ اما باعث شد قفل باز شود.
به خاطر حرکت ماشین سریع درها را نگه داشت تا باز نشوند و نقشهاش را خراب کنند؛ ممکن بود از آینههای بغل متوجه شوند.
نفسی گرفت و با بستن چشمانش سعی کرد خودش را آرام کند.
درها را آرام باز کرد و با گرفتن لبه بالای در خود را بالا کشید.
محتاطانه روی سقف ماشین ایستاد و نگاهی به اطراف انداخت.
فقط همین ماشین آنها را حمل میکرد.
ماشین، وانت یخچالداری بود که برای بردن آنها یخچالش را خالی کرده بودند.
پیش از اینکه از آینههای بغل متوجه درهای باز شوند، به سمت شیشه راننده رفت.
چه بد که خیال کردند کسری باز هم فقط در میکوبد و رهایش کرده بودند.
چه بد که فریب نقشهاش را خورده بودند.
روی زانوهایش نشست، طوری که اگر پایین میپرید روبهروی در راننده قرار میگرفت؛ ولی او قصد نداشت بپرد!
با محکم کردن جایش طی یک حرکت پاهایش را به شیشه کوبید.
راننده شوکه شده تعادلش را از دست داد و ماشین به چپ و راست رفت.
کسری فرصت را از دست نداد و دوباره پاهایش را بلند کرد و محکمتر از قبل به شیشه کوبید. میدانست پاشنههایش را دقیقاً کجا محکم کند که شیشه راحتتر بشکند.
با ضربه بعدی شیشههای شکسته همراه لگدش به صورت گوشتی راننده خورد و مرد سیاه پوست که کنارش نشسته بود، برای محافظت از خودش در خودش جمع شد.
کسری پاهایش را از داخل ماشین خارج کرد و روی زمین پرید.
ماشین سریع متوقف شد و کسری در راننده را باز کرد.
خون صورت راننده که بیشتر بابت شقیقه زخمیش بود، نشان میداد جانی برای مقاومت ندارد پس سریع وانت را دور زد و سمت در دیگر رفت.
مرد سیاه پوست با دیدنش جا خورد؛ ولی پیش از اینکه به خودش آید و اسلحهاش را از روی داشبورد بردارد، کسری او را از ماشین بیرون کشید
سرش را محکم به شیشه کوبید که شیشه ترک برداشت.
با ضربه دیگرش شیشه شکست و مرد از هوش رفته را رها کرد.
سمت یخچال رفت و وقتی بقیه را وحشت زده دید، وارد شد.
دستهایشان را باز کرد و نفسزنان گفت:
– باید سریع از اینجا بریم، احتمالاً اینجور افرادی ردیاب دارن. باید سریع از این محل دور بشیم.
اول از همه خودش پیاده شد و با دستانی به کمر زده به اطراف نگاه کرد.
این تیز بینیش، این مهارتهایش با وجود اینکه چند ماه در حالت کما بود، نشان میداد گذشتهاش را با همچین خطراتی سپری کرده.
به راستی که بود؟
برای چه در آمریکا حضور داشت؟
به گردنش دست کشید که از صدای قدمهای بقیه سمتشان چرخید.
یکی از پسرها با اضطراب لب زد.
– ک… ک… کجا بریم؟
کسری نگاهش را رویشان چرخاند.
آن پسر هنوز هم با بی تفاوتی به افق خیره بود.
انگار آزاد شدنش چندان برایش خوشحال کننده نبود.
کسری آهی کشید و لب زد.
– فعلاً باید فقط از اینجا دور بشیم. بعداً یک فکری به اینکه کجا بریم هم میکنیم.
دختر دستانش را که از مچ سرخ شده بودند و رد طناب هنوز رویشان بود، روی دهانش گذاشت و با گریه گفت:
– پیدامون نمیکنن؟
کسری تا چندی به آن دختری که زیادی لاغر و رنگ پریده بود، نگاه کرد.
در واقع همهشان رنگ پریده و نا خوش احوال بودند.
آهی کشید و قبل از اینکه مسیری را دنبال کند، سمت راننده و مرد سیاه پوست رفت تا اسلحههایشان را بردارد.
کلت را از روی داشبورد برداشت و بالا تنهاش را از ماشین خارج کرد.
سمت راننده که بی هوش بود، رفت.
کلتش را زیر ژاکتش که زیپش باز بود، دید.
خم شد تا آن را بردارد، چشمش به طرحی آشنا افتاد.
روی گردنش درست زیر گوشش آن چشم و خنجر را دید.
مکث کرد و روی پنجههایش نشست.
یقه لباس راننده را پایین داد تا بهتر آن طرح را ببیند.
آن خالکوبی روی ساعد پیرزن نبود؟
چرا خالکوبیهایشان شبیه هم بود؟
نسبتی با هم داشتند؟
برای مطمئن شدن از حدسش ماشین را دور زد و سمت مرد سیاه پوست رفت.
او هم آن خالکوبی مرموز را داشت.
چه رازی پشت این طرح بود؟
برای چه برایش آشنا بود؟
انگار یک جایی آن را دیده بود؛ ولی کجا؟
یعنی در گذشتهاش نقش داشتند؟
آنها که بودند؟
مهمتر از همه… خودش که بود؟!
تا شب فقط راه رفتند؛ اما تمام چیزی که میدیدند درخت بود و درخت، گویا از جنگل خلاصی نداشتند.
یکی از پسرها با سستی روی زمین نشست و نالید.
– دیگه… نمیتونم. تشنمه.
و از پشت روی زمین دراز کشید.
کسری هم از حرکت زیاد عرق کرده بود.
خسته شده بود و به شدت تشنه.
لبهایشان خشک و گلویشان بدتر.
کتش را خیلی وقت بود که از حرارت بالای بدنش داخل جنگل پرت کرده بود.
دو دکمه اول لباسش را باز کرد و اجازه داد کمی خنک شود.
به اطراف نگاهی انداخت.
نه چشمش رودخانه میدید، نه گوشهایش صدای شرشر آبی میشنید.
دو نفر دیگر هم نشستند؛ ولی آن پسر عجیب هنوز ایستاده و خیره به زمین بود.
کندتر از همهشان راه میرفت، انگار حتی علاقهای به نجات دادن خودش هم نداشت.
کسری به درختها نگاه کرد.
باید مسیر آب را دنبال میکردند؛ ولی اول باید میفهمید رودخانهای این حوالی است؟
با پیدا کردن درخت بلندی سمتش رفت.
راحتتر از آن چیزی که فکرش را میکرد توانست از شاخههای درهم پیچیدهاش بالا برود.
زمانی که متوجه شد به اندازه کافی بالا رفته، نگاهی به اطراف انداخت.
خب احمقانه بود اگر خیال میکرد در شب میتواند رودخانه را پیدا کند.
از درخت پایین رفت و دستهایش را به هم کوبید تا گردهایی که از روی شاخهها به کف دستانش چسبیده بود، پاک شود.
– ظاهراً باید امشب رو اینجا بمونیم.
دختر آب دهانش را قورت داد و خود را بغل گرفته، بازوهایش را فشرد.
قطعاً که سرمای پاییز شب را برایشان غیر قابل تحمل میکرد؛ اما چاره دیگری نداشتند.
کسری به تنه درختی تکیه داد و چشمانش را بست.
هیچ کدامشان حال و حوصله گشتن هیزم نداشتند تا آتش درست کنند، آن هم به روش قدیمی!
که میخواست در آن تاریکی به دنبال سنگ بگردد؟ آن هم نه هر سنگی، سنگ چخماق که پیدا کردنش در شب غیر ممکن بود.
جدا از اینها نباید آتش روشن میکردند و الا احتمال پیدا شدنشان بیشتر میشد.
قطعاً که تا الآن آدمرباها متوجه فرارشان شده بودند و دنبالشان بودند.
باید محتاط میبودند.
هنوز هم بابت حماقت و اعتماد زودش به آن زن عصبی بود.
هر چند که او هم بازیگر ماهری بود.
اجباراً تا دمدمهای طلوع خواب و بیدار ماندند، هر چند که کسری فقط چشم بسته بود؛ ولی هشیارِ هشیار بود.
همین که کسری توانست راحتتر اطراف را ببیند، دوباره از درخت بالا رفت.
نگاهی به دور و بر انداخت؛ اما هنوز هم درختهایی پیدا میشدند که مانع دیدش شوند.
شاخهای که رویش قرار داشت، زیاد بالا نبود پس بالاتر رفت.
خوبیش این بود که شاخههای درختها ضخیم بودند.
دوباره نگاهش را در اطراف چرخاند.
تمامش فقط چشم شده بود.
با دیدن رودخانه در فاصله دوری نفسش را رها کرد و از درخت پایین رفت.
بدون اینکه به کسی نگاه کند، به سمتی قدم برداشت و گفت:
– پیداش کردم. رودخونه رو دنبال میکنیم بلکه به آبادیای رسیدیم. از اونجا خودمون رو به شهر میرسونیم.
بقیه بی حرف دنبالش کردند.
خسته نباشی.
چه حیف که کسری چیزی به یاد نداره.
مرسی چشمقشنگم که خوندی
جون بابا کسری رو😎😎😎
😎
آقا ینی چی حسودیم شد همه چشم قشنگتن من نیستممم🤣🤣🤣
قهر میکنم
قهر کردم
الان قهرما😌🐾
چشم قششششششششنگ منی تو😍😂😂😂😂😂😂😂
نه دیگه من قهر کردم دیگه چشم قشنگت نیستم🤣😑🔪💔🏃♀️🚬
ای بابا
راه نداره؟😂
چرا راه داره خرجش یکی از همین پسرای جذاب رمانه 🤣🤣🤣
چیزی که کم نیست پسر ژدابه😉قول میدم یه جدیدشو واسهت رو کنم حااال کنی چشششششم قشنگم😂
عا خوبه من اصن قهر نیستم کی گفته من قهرم؟🤣❤
😂😂
خسته نباشی الباتروس جان خیلی قشنگ بود
سلام دلبرکم
مرسی که خوندی
کسری🥲یادش میاد بالاخره مطمئنم
خسته نباشی الباتروس جونم خیلی گشنگه🎊❤
مرسی از اینکه برای پارتم وقت گذاشتی چشمقشنگ
ووییییی چه خفن بود الباتروس جان
هر روز بهتر از دیروز خسته نباشی عزیزم 🩷🩷🩷
سلام چشمقشنگم
مرسی از تعریفاتت😍😍 اینکه وقت میذاری برای خوندن رمانم لطفتو میرسونه😉