رمان زیبای یوسف قسمت هفتم
پیرمرد کلافه گفت:
– گفتم که، ندیدمش. شاید چون قیمتی بوده یکی برش داشته، چه میدونم.
نایستاد و راهرو را ترک کرد.
جیم زمزمهوار گفت:
– باید از تکتک مستخدمها بپرسیم؟
کسری خیره به پیرمرد که پشت به آنها داشت دور میشد، لب زد.
– نه.
صدایش را بالا برد و خطاب به پیرمرد گفت:
– از کجا میدونی گرون قیمت بود؟!
پیرمرد مکث کرد.
جیم که تازه متوجه شده بود، با تعجب به پیرمرد نگاه کرد.
کسری به جلو رفت و از شانه پیرمرد را به سمت خودش چرخاند.
نگاه پیرمرد فراری بود.
کسری محکم لب زد.
– کجاست؟
پیرمرد با منمن گفت:
– چی داری میگی؟ من… من احتمال دادم که قیمتی باشه. اصلاً به من چه؟ فقط یک پیشنهاد دادم. شاید اصلاً هنوز تو کمدت باشه و کسی برش نداشته باشه.
کسری لبهایش را بههم فشرد و با خشم یقهاش را گرفت.
– یا میگی، یا کاری میکنم که نونت از اینجا هم بیوفته.
پیرمرد تی را رها کرد و سعی کرد یقهاش را آزاد کند.
با اینکه لاغر بود؛ ولی زور داشت، کسری؛ اما رهایش نمیکرد.
هم قد بودند و چشم در چشم بههم خیره بودند.
پیرمرد عصبی گفت:
– ولم کن.
جیم نگاهی به راهرو کرد.
کسی نبود پس به ناچار از جیب مخفی ژاکتش کارت ویژهاش را برداشت.
آن را به پیرمرد نشان داد و گفت:
– گوش کن. اون ساعت خیلی مهمه، پس بی سر و صدا بگو کجا گذاشتیش.
با تردید لب زد.
– فروختیش؟
پیرمرد که تازه متوجه شده بود آنها که هستند، کوتاه آمد و ترسیده گفت:
– آقا من تقصیری ندارم. دیدم کسی دنبالش نیست، من هم… من هم… .
کسری با خشم از یقه تکانش داد و پشت دندانهای کلید شدهاش غرید.
– چی؟
پیرمرد با بی چارگی به یکباره گفت:
– دادمش به نوهام.
مشت کسری شل شد.
با ناباوری زمزمه کرد.
– چی؟!
پیرمرد عصبی جواب داد.
– من از کجا باید میدونستم اون مهمه؟ پسرم قرار بود برگرده فینیکس، من هم… من هم خواستم برای نوهام یک هدیه بدم.
کسری با خشم رهایش کرد.
پیرمرد دوباره به حرف آمد.
– قربان من واقعاً متاسفم؛ ولی… .
کسری در حالی که روی گرفته دست به کمر غرق فکر بود، با خشم حرفش را برید.
– آدرسّ!
***
فاطمه با آرنج به پهلویش زد و آرام گفت:
– حالا سرکار خانوم چی میگن؟
جواهر حیرت زده به منظره مقابلش زل زده بود.
بابت این تور خارجی کمی غر زد، البته فقط کمی! در حدی که تا قبل از فرود هواپیما داشت غر میزد!
با شعف گفت:
– فکر نمیکردم آمریکا چنین جاهایی هم داشته باشه.
رو به فاطمه کرد و گفت:
– تقصیر من چیه؟ ایرانه که با ذهن من بازی کرده. هی میگن مرگ بر آمریکا، مرگ بر آمریکا، خب معلومه که رو ذهنیت من هم اثر میذاره دیگه.
فاطمه سفیهانه نگاهش کرد و لب زد.
– باشهباشه.
جواهر لبخند دنداننمایی نشانش داد و همراه بقیه بچههای گروه سمت ویلا رفت.
ویلا در قسمتی قرار داشت که پشتش نمای جنگل مانند قرار داشت.
در ذهنش از آمریکا یک کشور خاکستری ساخته بود؛ اما الآن… خب آدمی بود و خطایش دیگر.
وارد ویلا شدند.
حیاط بزرگش، حتی داخل خود ساختمان که چشمنواز و شیک بود، توجهاش را جلب نکرد.
خب پدر خودش کم مایه نداشت، این چیزها برایش دیدنی نبود.
او عشق طبیعت بود و تمام.
با اینکه فضای آمریکا را از نزدیک دیده بود؛ اما هنوز هم به اقامت در ترکیه علاقه داشت.
طبیعت ترکیه اصلاً چیز دیگری بود.
سرگروه با هدایت مستخدم اتاقها را نشان داد.
به خاطر زیاد بودن تعدادشان هر سه نفر داخل یک اتاق میشدند.
جواهر کولهاش را به سمت دیوار پرت کرد و به طرف بالکن رفت.
دعا میکرد بالکن رو به جنگل باشد، نه شهر و دود و دم خاکستریش.
در را که باز کرد، لبخندش خشک شد.
خب رو به جنگل باز نشده بود؛ اما حیاط ویلا هم خوب بود؛ مگر نه؟
– ببند در رو هوا سرده.
جواهر وارد اتاق شد و در را بست.
اتاق نسبتاً بزرگ بود و برای سه نفر جا داشت.
هم اتاقی دیگرشان شهین بود.
زیاد نمیشناختندش.
با تقهای که به در خورد، فاطمه شالش را آزادانه روی موهایش گذاشت و سمت در رفت.
مستخدم چمدانهایشان را آورده بود.
تشکری کرد و دو چمدان را گرفت.
چند دقیقهای زمان برد تا وسایلشان را داخل کمد بزرگ دیواری بچینند.
چهار در کمد دیوار را پوشانده بودند.
جا برای تمام وسایلشان پیدا میشد.
جواهر شالش را از روی سرش برداشت.
موهای سیاهش را دوباره با کش بست و دستی به موهای جلوی سرش که رو به عقب بودند، کشید.
– خب؟
فاطمه که مشغول درآوردن جورابهایش بود، از حرفش سرش را بالا آورد که گفت:
– کجا بریم؟!
فاطمه بر خلاف لحن بشاش او، بی تفاوت لب زد.
– بذار برسیم.
– خب رسیدیم دیگه.
فاطمه چپچپ نگاهش کرد.
جورابهایش را در مشتش گرفت و بلند شد.
رو به نگاه مشتاق جواهر گفت:
– بذار نفس بکشیم.
جواهر او را به کناری هل داد و با پشت چشم نازک کردن لب زد.
– انگار دماغش رو گرفتن.
سمت در رفت و دستگیرهاش را گرفت.
قبل از بیرون رفتن رو به فاطمه کرد و گفت:
– من میرم یک چرخی این اطراف بزنم.
– برو فضول خانوم.
جواهر لبخند بزرگی نشانش داد و از اتاق خارج شد.
راهرو را به سمت پلهها طی کرد.
وسط راه چشمش به شهین افتاد و با لبخندی کوچک سری برایش تکان داد که جوابش متقابلاً یک لبخند کوچک شد.
با اینکه تازه رسیده بودند؛ اما دلش طاقت نمیآورد.
میخواست جایجای این ویلا را ببیند، به هر حال پول مفتکی که نداده بود، باید تمام و کمال استفاده میکرد دیگر.
مهم بود که ویلا شخصی بود؟
معلوم بود که نه، برای او نه!
در طبقه سوم بود، وقتی به طبقه دوم رسید اتاقهای در بسته وسوسهاش کرد.
به خاطر داشت که تمام بچههای گروه به طبقه سوم رفته بودند، عیبی داشت اگر سرکی به آنها میکشید؟ فقط یک کوچولو!
آرام به سمت اتاقها رفت.
اتاق اولی اتاق خواب بود، بعدی هم همینطور.
سمت در دیگر رفت و دستگیرهاش را چرخاند.
چرا دستگیرههای طبقه دوم گرد و چرخان بودند؛ اما دستگیرههای طبقه سوم از آن سیخیهای دراز؟ خب به او برمیخورد.
در را کمی باز کرد؛ ولی نه تا حدی که بتواند داخل اتاق را ببیند چون صدای پشت سرش شوکهاش کرد.
– فضولی همیشه خوب نیست.
چرخید و با دیدن صاحب ویلا لبهایش را بههم فشرد.
لعنتی!
پلکزنان صاف ایستاد.
باید ماستمالی میکرد.
دستی به شال آبیش کشید و گفت:
– آم من میخواستم یکی از دوستهام رو ببینم.
دوباره لبهایش را به داخل دهانش کشید و بههم فشرد.
در ادامه حرفش گفت:
– انگاری اینجا نیست. ب… با اجازه.
سریع از در فاصله گرفت و از زیر نگاه خیره آن مرد فرار کرد.
تپش قلب گرفته بود.
سوتی از این بدتر؟
وای طرز نگاهش که یادش میآمد عصبی میشد.
نگاهش میگفت که حرفش را باور نکرده.
خب آخر آن چه دروغ مضحکی بود؟
همهشان با هم به طبقه سوم رفته بودند.
از این بدتر نمیتوانست شود.
ولی قرار بود بشود، آن هم خیلی زود!
وارد سالن شد؛ اما جز سرگروه که با یکی از همکارهایش صحبت میکرد، کس دیگری از بچههای گروه را ندید.
زیر لب خطاب به بقیه بچهها لند کرد.
– بی ذوقها.
چون نزدیک عصر به آمریکا رسیده بودند، روز اول بیشتر بچهها داخل اتاقهایشان بودند و برای شام بود که بیرون آمده بودند.
جواهر تا فرصت داشت تقریباً ویلا را گشته بود با این وجود همچنان کنجکاو بود.
روی تخت دراز کشیده بود.
پاهایش را تکان میداد و به سقف تاریک خیره بود.
فاطمه کنارش قرار داشت.
سه نفری به زور روی تخت خوابیده بودند، طوری که مجبور بودند تا صبح به کمر درازکش بمانند، جا برای چرخیدنشان نبود.
جواهر و فاطمه لاغر بودند؛ اما شهین کمی توپر بود.
جواهر سرش را بالا آورد و وقتی چشم بند شهین را روی چشمهایش دید، سرش را روی بالش گذاشت و خطاب به فاطمه پچپچ کرد.
– فاطی؟
فاطمه با چشمهای بستهاش گفت:
– هوم؟
– من خوابم نمیاد.
– خب بخواب.
جواهر چپچپ نگاهش کرد و لب زد.
– باشه.
کمی بعد دوباره لب زد.
– میگم، چی کار کنم خوابم ببره؟
فاطمه با مکث جواب داد.
– چشمهات رو ببند.
و خمیازهای کشید و سرش را روی بالش جابهجا کرد.
جواهر چشمهای بادومی آبیش را بست و پس از چندی گفت:
– خوابم نمیبره.
صدای فاطمه بلند نشد.
چشم باز کرد و سرش را به طرف فاطمه چرخاند.
چشمهایش بسته بود یا خواب بود؟
– خوابی؟
– … .
– فاطی خوابی؟… نچ هوی؟
و با آرنج به پهلویش زد که فاطمه با خوابآلودگی لای پلکهایش را باز کرد و گفت:
– هوم؟
– گفتم خوابی؟
فاطمه دوباره چشمهایش را بست و سرش را به تایید چند بار تکان داد.
جواهر پچپچ کرد.
– من خوابم نمیبره.
– بخواب.
جواهر عصبی نچی کرد.
طاقت نمیآورد.
در آخر عصبی صدایش را بالا برد که فاطمه و شهین وحشت زده بیدار شدند.
– اَه تا یک ساعت پیش عین خرس خوابیده بودین هنوز خوابتون میاد؟
فاطمه نیم خیز شده لب زد.
– چته تو؟ خب شبه خوابمون میاد دیگه.
جواهر به سختی و با تکیه به عسلی نشست.
تازه توانست نفس راحتی بکشد، جایش زیادی تنگ بود.
– من ساعت خوابم عوض شده، راحت نیستم.
شهین با اخم پشت به آن دو دراز کشید و دوباره چشم بندش را روی چشمهایش کشید.
آرام گفت:
– جواهر جون لطفاً مراعات کن. خوابت نمیاد بیدار بمون.
جواهر سوالی به فاطمه نگاه کرد که فاطمه زمزمهوار لب زد.
– راست میگه دیگه.
جواهر با درنگ دوباره دراز کشید و به سقف خیره شد.
نزدیکهای صبح بود که پلکهایش سنگین شد و خوابش گرفت.
***
تعدادشان به اندازهای زیاد بود که میز چهارده نفره برایشان کافی نباشد.
جواهر و فاطمه با چند دختر و پسر روی میز دیگری مشغول خوردن صبحانهشان بودند.
جواهر با اینکه دیر وقت خوابیده بود؛ ولی حتی سرحالتر از فاطمه بود.
با لقمه توی دهانش گفت:
– میخوام بازارهای اینجا رو ببینم، میای؟
فاطمه جرعهای از شیرش خورد و گفت:
– باید با گروه بریم. مونسی رو راضی کن.
جواهر سمت میز خم شد و آرام گفت:
– گور بابای مونسی. دو نفری میریم میایم.
چشمکی زد و اضافه کرد.
– عشق و حال هم میکنیم.
صدای نحیف مونسی در پشت سرش چشمهایش را گرد کرد.
– متاسفم که این رو میگم؛ اما کسی حق نداره بی اطلاع جایی بره حتی واسه عشق و حال… نوش جان!
جواهر حتی نچرخید تا با مونسی چشم در چشم شود.
با اینکه لحنش آرام بود؛ اما مشخص بود که عصبیست.
نوش جانش حکم زهرمار را داشت.
فاطمه با نگاهش رفتن مونسی را دنبال کرد و وقتی فاصله گرفت، رو به جواهر ابروهایش را بالا داد و سر تکان داد.
جواهر پشت چشم نازک کرد و با حرص لقمه دیگری توی دهانش کرد.
سالن غذاخوری را به قصد اتاقهایشان ترک کردند.
قرار بود به جاهای تفریحی بروند.
– تو نمیای؟
جواهر در جواب فاطمه نگاهی به سر و وضعش انداخت.
یک سوییشرت سرمهای، شال آبی، شلوار سرمهای و کتانیهای سفید، تیپش خوب بود، نبود؟
با لحنی بیخیال گفت:
– من آمادهام، تو برو حاضر شو.
فاطمه با تردید گفت:
– مطمئنی؟
– بابا اینجا آمریکاست، با لباس خواب هم میرن بیرون.
فاطمه لبهایش را آویزان و سرش را به سمت شانهاش خم کرد.
خب فاطمه زیادی به تیپ و ظاهر حساسیت به خرج میداد، او که برایش زیاد مهم نبود، در ضمن مگر تیپش مشکلی داشت؟ نه!
تا آماده شدن گروه به بیرون رفت.
هوا خوب رو به سرد بود، سرمایی لذت بخش.
از مسیر سنگ فرش که قطعهقطعه بود، وارد فضای سبز شد.
باغبانی در آن حوالی نبود، دو کارگری هم که مشغول جارو کردن بودند، فاصله زیادی با او داشتند پس آرام و با احتیاط خودش را به پشت ساختمان رساند.
دیروز فرصت نکرد آنجا را درست ببیند.
پشت ساختمان خلوت و ساکت بود.
برخلاف حیاط اصلی زمینش خاکی بود، انگار زیاد رویش حساس نبودند.
به سراشیبی رسید.
درختهای مرتفع در حیاط پشتی هم زیاد بودند.
با تکیه به تنه یکیشان آرام از سراشیبی پایین رفت.
به خاطر کف لیز کتانیهایش میترسید سر بخورد.
خمیده و آرام داشت پایین میرفت.
حیاط پشتی برایش جالب بود.
با اینکه پایین آن تپهای که ایستاده بود با فاصله چند قدم یک استخر با آب سبز و کثیف قرار داشت، یا اینکه فضایش ساکت و خلوت بود، حتی درختهای بریده شده و خشک نزدیک انباریای روی هم تلنبار شده بودند؛ اما باز هم کنجکاو بود و میخواست پایین برود و داخل آن انباری را ببیند.
تخته سنگی روبهرویش قرار داشت.
خودش را به شیب سپرد و با رسیدن به تخته سنگ به آن تکیه زد.
شیب کمی تند بود.
خواست دوباره حرکت کند که جیغ خفهای گوشهایش را تیز کرد.
صدا از پشت درختها میآمد!
وحشت کرده بود، نمیدانست ادامه دهد یا نه؟
جیغ که دوباره بلند شد و پشت سرش چند صدای ریز دیگر شنید، وسوسه شد تا بفهمد.
از تپه پایین رفت و پشت به پشت درختها جلو رفت.
صدا جیغ خفه را باز هم شنید، انگار دستی جلوی دهان طرف را گرفته بود.
– سنگ، کاغذ، قیچی. سنگ، کاغذ، قیچی.
صدای دو مرد را میشنید.
داشتند بازی میکردند؟!
کنار درخت جلویش بوتهای قرار داشت.
بهترین جا بود برای سرک کشیدن.
کنار درخت مخفی شد و محتاطانه سرش را بلند کرد.
چشمش که به شش مرد افتاد که یکیشان دختری را از پشت گرفته و دهانش را با چسب بسته بود، دستش را محکم روی دهانش کوبید تا صدایش بلند نشود.
صدای حرصی مرد نگاهش را گرفت.
– حرومت بشه!
مخاطبش با شوق سمت مرد کچل و درشت هیکلی که دختر را گرفته بود، رفت و گفت:
– بدش به من.
بازوی دختر را گرفت و رو به او با شرارت گفت:
– امشب مال منی!
دختر دوباره تقلا کرد تا از دستش آزاد شود و جیغهای خفهاش باعث شد مرد سرخوشانه بخندد.
– آرهآره، جیغ بزن. دوست دارم!
به موهای طلایی پشت سرش چنگ زد و با حرص و طمع غرید.
– بگو، التماس کن، داد بکش، میخوام، خواستنیتر میشی.
صورتش را به صورت دختر نزدیک کرد و ادامه داد.
– وحشیم میکنی!
یکی از مردها خطاب به او گفت:
– تکخور نباش جانی.
جانی با اشتیاق دختر را از پهلو به خودش فشرد و بی توجه به تقلاهایش گفت:
– امشب مال منه، طبق شرط! فردا بریزید روش، هه البته اگه از لاشهاش چیزی مونده باشه.
جواهر با چشمانی به اشک افتاده نگاهشان میکرد.
باورش نمیشد.
کنار گوششان داشت چه اتفاقی میافتاد؟!
– باز هم فضولی؟
وحشت زده چرخید و وقتی آن مرد را در کمترین فاصله روی پنجههایش نشسته دید، نفسش حبس شد.
سعی کرد به لب کج شده و نگاه مرموزش توجه نکند.
باید او را از اتفاقی که داشت در چند قدمیشان میافتاد، با خبر میکرد.
بی هوا به ساعدش چنگ زد و به پشت بوته اشاره کرد.
– اونجا رو ببین.
رامبد نگاهش را با بیخیالی از دستش گرفت و اول به چشمهای بی قرارش سپس به جایی که اشاره شده بود، نگاه کرد.
با دیدن آن مردها ابروهایش بالا پرید.
جواهر رو به او با اضطراب و پریشانی پچپچ کرد.
– میخوان به دختره دست درازی کنن!
– عه؟
به چشمهای ترسیده جواهر نگاه کرد و گفت:
– چه بد!
جواهر از لحن عادیش جا خورد.
چرا اینقدر خونسرد بود؟
از خیرگی نگاهش حس خوبی نگرفت.
با احساس خطر پلکش پرید و دستش را رها کرد. نامحسوس با همان حالت نشسته روی پنجه، نیمچه قدمی عقب رفت.
رامبد پوزخندی زد و بلند شد.
با ایستادنش توجه مردها جلبش شد.
اول اول 🖐🏻😁
چه پیربیشعورییی🤣😐
موافقم😂
وای وای وای وای پارت میخواممممم😭😭😭
کنجکاوم ببینم با جواهر چه میکنن🫣🫣🫣🫣
واایییی عالی بود من که انگار خودم داشتم فضولی میکردم و پشت بوته ها رو دید میزدم😂😂
😂😂😂
احتمالا فردا پارت دیگهای بدم.
اصلا یه جوریه قلمت که آدم دوست داره فقط پارت بخونه
خیلی قشنگ بود عزیز دلم خسته نباشی
😍😍😍
آلباجونم الان وقت ندارم، فردا با فراق باز میخوام قشنگ پارتت رو بخونم و بعد نظر میدم😊💓
هربار که میگم نباید رمان زیاد بخونم وفقط دوتا این یکیوهم نمیتونم از خیرش بگذرم فوق العادهست قلمت بینظیر آلباتروس جان تپش قلب گرفتم وای امیدوارم اتفاق بدی برا جواهر نیفته🥺
ای جانم
ممنونم که خوندی چشمقشنگم
امروزم پارت داریم احتمالا😊
وای خیلی خوشحالم ممنون
قربانت😉
واقعاً پارت زیبا و مهیجی بود، انگار تو خودِ داستان بودم😊 کنجکاوم بدونم این شخصیتهای جدید سرنخی برای رسیدن به کلید اصلی هستند یا نه! برخلاف جواهر من از آمریکا ذهنیت خوبی دارم😂 اقلیم زیبا و سرسبزی داره😊 زودتر مهسا و کارن و … . بیار تو داستان داره یادمون میرهها!
اونام به زودی میان😉
مرسی که خوندی انرژیمثبت