رمان زیبای یوسف قسمت پنجم
از صدای بلند و گوش خراش شلیک، مردها تکانی خوردند و نگاهی بههم انداختند و این پسرها بودند که قلبشان تندتر از آنها حرکت میکرد.
چندی طول کشید تا صدای شلیکی از نزدیکی سوله بلند شود؛ اما چون فاصله نسبتاً زیادی از هم داشتند گلوله به کسی نخورده بود.
محافظها بابت خماری و نیمه هشیاریشان و پسرها به خاطر کم جانیشان تلو خوران میدویدند؛ اما همان هم از آنها انرژی میگرفت.
کسری با نفسنفسی که داشت، گلویش خشک شده بود.
پاهایش یه سختی حملش میکردند.
آنپسر روی شانهاش هم قوز بالا قوز شده بود.
یکیشان با گریه داد زد.
– ما رو میگیر… .
صدای شلیک نزدیکتر به گوش رسید طوری که چشمان آن پسر را گرد و حرفش را قطع کرد.
کسری و بقیه ماتم زده به جسم خونیش نگاه کردند که به شکم روی زمین افتاده بود.
صدای تند قدمها آنها را به خود آورد.
شوکه شده و با وحشت دوباره دویدند.
بیابان و تاریکیش تمامی نداشت.
نمیتوانستند همینطور بدوند، باید راهی پیدا میکردند.
اما چه راهی؟!
حتی فرصت نمیکردند به عقب بچرخند تا به آنها شلیک کنند.
کسری به سختی آب دهانش را قورت داد.
قطرات عرقش گردنش را خیس کرده بود.
نگاهش به مانند گرسنهها این طرف و آن طرف میلغزید بلکه پناهگاهی پیدا کند.
به گونهای فقط به دور خودشان میچرخیدند.
سمت چپش سولهای دید.
فاصله زیاد بود؛ ولی چارهای نبود، باید خودشان را به آن میرساندند و الا یا کشته میشدند یا… دیرتر کشته میشدند!
فریاد زد.
– بدوئین. باید خودمون رو به اونجا برسونیم.
– من… من دیگه… دیگه نمیتونم!
یکی از پسرها بود که نالید و با نفسی که دیگر بالا نمیآمد، روی زانوهایش افتاد.
کسری فقط توانست به عقب سر بچرخاند؛ ولی فرصت نکرد حتی بایستد چون صدای شلیک بلند شد و کتف پسر را خونی کرد.
آنجا به راستی که کشتارگاه بود و خلاص؛ آنها هم گوشت قربانی!
ترس باعث شده بود سرعتشان زیادتر شود.
خود را به پشت سوله رساندند و کسری بی فوت وقت پسر را مانند گونیای از روی شانهاش پرت کرد.
اعتنایی به درد شانه و بازویش که بابت حمل کردن وزن پسر بود، نکرد و سمت دیوار رفت.
بقیه پسرها وا رفته و افتاده فقط نفسنفس میزدند.
حتی آن پسری هم که اسلحه را گرفته بود، جانی به تنش نمانده بود.
کسری از کنار دیوار سرک کشید.
محافظها را دید.
داشتند به آنها نزدیک میشدند.
دندان به روی هم فشرد و ماشه را کشید که صدای بلند شلیک پلکهایش را پراند.
بوی باروت برایش آشنا بود، زیادی آشنا.
احساس آشنایی با اسلحه دستش داشت، انگار بارها و بارها اسلحهها را لمسش کرده بود، با بوی باروت خو گرفته بود.
دوباره ماشه را کشید؛ اما با شلیکی که به سمتش شد سریع جاخالی داد.
تعدادشان زیاد بود و تنها توانسته بود یک نفرشان را زمین زند.
محافظها با احتیاط بیشتری نزدیک میشدند.
کسری چسبیده به دیوار با چشمانی بسته نفسنفس داشت.
دستش میلرزید، نه از ترس؛ از خشم، از نفرت.
دوباره نشانه گرفت و زد.
دوباره جاخالی داد و نفسنفس زد.
باز هم نشانهگیری و صدای شلیک.
برای بار چندم که ماشه را کشید، تیری از خشاب خارج نشد.
عصبی و خشمگین سریع اسلحه دیگر را برداشت.
خودش را بابت برداشتن فقط سه اسلحه سرزنش میکرد.
خواست دوباره نزدیک کنج دیوار شود که دستی روی بازویش نشست.
سر چرخاند و با دیدن شخص مقابلش جا خورد.
– تو برو، من حواسم هست.
اخم کسری از حرفش درهم رفت.
او که… .
پسر کلت را از دستش گرفت و با گرفتن بازویش به عقب پرتش کرد.
خودش سمت کنج دیوار رفت.
قبل از اینکه سرک بکشد و شلیک کند، چشم در چشم کسری لب زد.
– تو که برات مهمن، تو که دنبال زندگیای برو. من هستم!
کسری زمزمهوار لب زد.
– اما… .
پسر لب زد.
– مگه نگفتی امیدشون به ماست؟ پس ناامیدشون نکن. بحث، بحث ما چند نفر نیست، بحث دهها نفره. فقط تویی که میتونی نجاتشون بدی، پس برو.
روی گرفت.
پلکش پرید.
چشمانش چرا میسوخت؟
پلکی زد و در حالی که سر سمت مخالف کسری چرخانده بود، گفت:
– پلیس رو خبر کن.
پلکش دوباره پرید.
با تلخی لب زد.
– نذار گوسفندها رو جمع کنن.
پوزخند تلخی زد و رو به کسری کرد.
– میدونی وقتی گرفتنم توی اون انباری چی میشنیدم؟
پوزخند دوبارهاش طعم لبش را زهرمار کرد.
– ما گوشت قربونیم و دخترها عروسک شب… عروسک و گوسفندها رو نجات بده پسر.
قطره اشکش سرد بود.
لحنش سرد بود.
نگاهش سرد بود.
سرمای مرگ بود.
با منقبض شدن فکش دوباره روی گرفت و کلت را محکم گرفت.
با ابروهایی درهم خشن لب زد.
– همین حالا برین. شاید نتونم زیاد معطلشون کنم. خودتون رو از پشت به ماشینها برسونین… فقط برین!
معطل نکرد و بلافاصله با سرک کشیدن چند بار تند و پشت سر هم شلیک کرد.
کسری ماتم زده و گرفته خیرهاش بود.
پلکش پرید و دستاش مشت شد.
چشمان او هم میسوخت؛ ولی قطره اشک نشد.
با اکراه پسر از هوش رفته را بلند کرد و با بقیه سمت پشت سوله رفت.
صدای شلیکها تمامی نداشت.
تا به ماشینها برسند، نفس نصف شدهشان برید.
خوشبختانه درهای ماشین باز بود و کلید در جایگاهش.
وقت را از دست ندادند و کسری سریع پشت فرمان نشست.
به محض اینکه نور ماشین هم زمان با حرکتش پخش شد، توجه محافظها جلبشان شد.
کسری خلاف جهتشان پا روی پدال گاز فشرد.
بقیه با هیجان از شیشه عقب مردها را تماشا میکردند که به دنبالشان بودند.
سرعت ماشین به قدری بالا بود که فرصت شلیک کردن به آنها داده نشود و گرد و خاک تصاویرشان را محو کند.
پسری روی صندلی لم داد و با بغض گفت:
– نجات… نجات پیدا کردیم.
قطره اشکهایش پشت سر هم صورتش را خیس میکردند.
با خنده و گریه تکرار کرد.
– نجات پیدا کردیم!
کسری نگاهی از آینه جلو به پشت سرش انداخت.
هیچ خبری از ماشینی که تعقیبشان کند، نبود، با این حال احساس خوبی نداشت.
تا توانستند راه شهر را پیدا کنند، نزدیک ساعتی طول کشید.
احساسی به کسری میگفت خیلی سریع پیدا میشوند، البته اگر در ماشین بمانند!
نمیدانست چرا عقلش میگفت ماشین ردیاب دارد.
نزدیکهای شهر بودند که پسر از هوش رفته چشم باز کرد.
با گیجی پلکی زد و سرش را چرخاند.
تکانهای ریز و صدای موتور ماشین هشیارش کرد.
شوکه شده نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی خودش را روی صندلی و داخل ماشین دید، وحشت زده به راننده نگاه کرد.
راننده آشنا بود!
به دو پسر کنارش نگریست.
آنها هم آشنا بودند.
یکیشان برایش کجخند زد.
برای چه چشمان خمار و خستهاش برق میزد؟
لبخندش چه معنایی داشت؟
از خطور فکری حیرت کرد.
باورش نمیشد.
دوباره به راننده نگاه کرد.
برای باری دیگر خودشان را از نظر گذراند.
تعدادشان بیشتر نبود؟
با یادآوری آن میز و چاقوهای خونمال آب دهانش را با ترس قورت داد.
پسر کناریش ضربهای به شانهاش زد و زمزمهوار گفت:
– تموم شد!
***
به نیویورک رسیدند.
شهری که برای خیلیها میتوانست رویایی و بهترین تجربه محسوب شود؛ اما برای آنها آن هم در آن شرایط… .
کسری بی توجه به جایی که قرار داشتند، کنار جاده ماشین را متوقف کرد.
سریع کمربندش را باز کرد و خطاب به بقیه گفت:
– پیاده شین.
با پیاده شدنشان دوباره لب باز کرد.
– باید سریع از اینجا دور شیم.
یکیشان پرسید.
– کجا بریم؟
کسری زمزمه کرد.
– فقط از ماشین دور شین.
نای حرکت نداشتند.
خسته و تلو خوران به سمتی رفتند.
از رفت و آمد زیاد ماشینها حدس میزدند که مرکز شهر باشند.
یکی از پسرها نفسزنان نالید.
– از یکی آدرس بپرسید. باید… هر چه زودتر… با… با پلیس حرف بزنیم.
پهلویش به شدت درد میکرد.
این اواخر کم زجر نکشیده بود.
دویدنهایش هم که بدتر.
با آن حال وخیمشان که توجه هر عابری را جلب میکرد، چند ساعتی آهسته و سست راه رفتند.
به ایستگاه اتوبوس رسیده بودند که پسرها روی صندلیها نشستند.
پاهایشان از درد داد میزد.
کسری میله سایهبان را گرفت.
سینهاش تند بالا و پایین میشد.
به دور و برش نگاه کرد و با دیدن بیمارستان صاف ایستاد.
چهرهاش درهم بود و هنوز نمیتوانست درست ریههایش پر هوا کند.
به عقب چرخید و گفت:
– ریسکه اگه تو شهر پرسه بزنیم.
با سر به بیمارستان اشاره کرد و گفت:
– مدتی رو اونجا مجبوریم بمونیم.
همان پسری که شلوارش بابت ادرارش بو گرفته بود، حیرت زده پرسید.
– مگه… نمیخوای… به پلیس خبر بدی؟ واسه چی داری معطل… داری معطل میکنی؟!
– با کدوم مدرک؟
کس دیگری از بینشان با بی طاقتی و خشم گفت:
– ما خودمون مدرکیم!
کسری در جوابش گفت:
– اما کافی نیست.
پسر اولی تندی گفت:
– مخفیگاهشون رو لو میدیم.
کسری روی صندلی نشست و سمت پاهایش خم شد.
رو به خیابان گفت:
– نمیشه. حالا که فرار کردیم، حتماً همه چی رو پاکسازی کردن.
– پس چی کار کنیم؟!
صدایش به قدری ناله مانند بود که کم بود گریهاش بگیرد.
کسری با کلافگی به موهایش چنگ زد و پسر عصبی به رانش مشت کوبید.
یا در اتاق همراهان بیمار، یا گوشه_کنارههای بیمارستان بود که این چند روز را گذراندند.
وضع جسمیشان کمی بهتر شده بود؛ ولی هنوز ترس در چشمانشان خودنمایی میکرد.
هنوز جرئت بیرون رفتن از بیمارستان را نداشتند.
کسری در حالی که داخل بیمارستان توی سالن قدم میزد، فکرش مشغول اتفاقات اخیر بود.
آنقدر این چند وقت برایش باریده بود که جای خالی خاطرات گمشدهاش را هم پر کند.
نگاه از زمین گرفت و سرش را بالا آورد.
چشمش به دیوار شیشهای مقابلش خورد.
توی راهرو کسی نبود.
راهرو بابت هوای عصری و ابری کمی تاریک شده بود.
آرام به طرف دیوار رفت.
از آن پشت میتوانست حیاط بزرگ بیمارستان را ببیند.
آهی کشید و روی نیمکتی که آنجا بود، نشست.
سرش را به تکیهگاه تکیه داد و به سقف زل زد.
فقط چند ثانیه زمان برد تا اخمهایش درهم شود.
داشت چیزی به خاطرش میآمد.
تکیهاش را گرفت و درست نشست.
اخمش هر لحظه داشت بیشتر غلیظ میشد.
چشمانش را بست تا بهتر تمرکز کند؛ اما آن خاطرهای که حتی رنگش را ندید و فقط بویش به مشام ذهنش رسید، داشت محو میشد.
ماتمش برده بود.
درست مثل آن لحظهای که میخواهی حرفی بزنی؛ ولی یادت میرود، درست همان لحظهای که میفهمی دارد از خاطرت میرود، یک خاطره نامعلوم نیامده داشت میرفت.
کلافه و عصبی موهایش را در چنگش فشرد طوری که پوست سرش کمی بالا آمد و سوخت.
عصبی بود.
چرا در همچین موقعیتی او باید حافظهاش خالی باشد؟
با چشمانی بسته غر زد.
– لعنتی.
و سست و وا رفته دوباره به تکیهگاه تکیه داد.
چند روز دیگر هم گذشت.
اقامتشان داشت یک هفته میشد و آنها هنوز هیچ کاری نکرده بودند.
خوشبختانه بیمارستان به اندازهای بزرگ بود که زیاد توی چشم دکتر و پرستارها نباشند و الا با گذشت این مدت حتماً که به آنها شک میکردند.
سه پسر که خود را برای کسری بن، گری و تام معرفی کرده بودند به دنبال کسری وارد حیاط شدند؛ البته حیاط پشت ساختمان! به ندرت پیش میآمد روبهروی جاده و خیابان قرار بگیرند.
طبق تصورشان کسری زیر سایه درختی دست به سینه با پاهایی دراز شده نشسته بود.
گاهی از آرامشش حیرت میکردند.
بن خود را زودتر به او رساند.
از آنجا که حیاط پشتی خلوت بود، راحت میتوانستند صحبت کنند.
تام بابت شلوار کثیفش تا حد امکان سعی داشت نزدیک کسی نباشد.
در فکر داشت حتی داخل دستشویی شلوارش را بشوید و منتظر بماند خشک شود؛ اما خب این نشدنی بود.
باید از اینجا خارج میشدند، نیاز به لباس و شلوار جدیدی داشتند.
همهشان بوی عرق گرفته بودند و موهایشان از کثیفی چرب شده بود.
گری به دنبال بن روی زمین نشست.
کسری فقط لای پلکهایش را باز کرد و منتظر نگاهشان کرد.
موهای کوتاه بن که بیشتر آن تارهای دو سانتیش سیخسیخی بود، نشان میداد یک ماه یا بیشتر است که کچل کرده.
سری گرد داشت و قدش نسبت به بقیه کمی کوتاهتر بود. همچنین سنش کمتر از آنها نشان میداد.
گری همانی که مثلاً قرار بود در تیراندازی کمک دست کسری باشد، پوست تیره و قیافهای کشیده داشت با لبهایی درشت. همان مادر مرده گوشه آن سلول.
قدش حدوداً برابر کسری بود.
قد بلند و لاغری تام هم با آن پوست گندمی و چهره کشیدهاش مانند آن سه نفر جلب توجه نمیکرد.
حتی بابت اتفاقات اخیر هر چهار نفرشان زارتر هم شده بودند.
بن بود که سکوت را شکست و به حرف آمد.
– چی کار کنیم؟
کسری به تام نگاه کرد که چند قدم دورتر از آنها ایستاده بود.
گری تندی به حرف آمد.
– غذای زیادی که بهمون نمیرسه. من تصمیم گرفتم اینجا کار کنم. حتی دیروز به مستخدم کمک کردم و سالن رو تی کشیدم.
با مکث و ذوق توی چشمانش اضافه کرد.
– کمی هم بهم پول داد!
تام بالاخره نزدیک درخت دیگری نشست و چمباتمه زده گفت:
– واسه مدرک چی کار کنیم؟ بالاخره که باید پلیس بفهمه. الآن ما هیچی نداریم، انگار فقط… جونمون رو گرفتیم و در رفتیم.
گری با قیافهای آویزان شده نالید.
– معلوم نیست چی به سر بقیه اومده؟ چند نفر اسیرشونن؟
بن خطاب به کسری گفت:
– تو فکری نداری؟
کسری با درنگ لب زد.
– سعی کنید تو همین بیمارستان واسه خودتون کار پیدا کنید.
و چشمانش را بست.
بن با بی طاقتی گفت:
– بعدش چی؟ تا کی باید اینجا باشیم؟
کسری تیز نگاهش کرد و لب زد.
– تا وقتی حافظهام برگرده!
بن و بقیه از حرفش جا خوردند.
مگر او حافظهاش را از دست داده بود؟!
کسری بلند شد و از آنها فاصله گرفت.
در این مدت عوض اینکه آرام شود و ذهنش سامان بگیرد، بیش از پیش کلافه و آشفته بود. تصاویری را میدید، اشکالی را میدید که همگی به گذشتهاش مربوط میشدند؛ اما بههم ریختگی و پراکنده بودنشان به او اجازه نمیداد تا به چیزی برسد.
تصویر یک جنگل را میدید و همینطور ذرات برف. با دختری که اسلحهای به سمتش گرفته بود. چهرهاش را نمیدید؛ اما میدانست که یک دختر است.
تصویر بعدی مربوط به یک مرد جوان بود؛ اما ظاهر او را هم نمیتوانست به طور واضح ببیند و تنها چیزی که میتوانست شاهدش باشد، چشمان قهوهای رنگش بود که شباهت زیادی به چشمان خودش داشت، هر چند که تیلههای او تیرهتر بود.
غرق در فکر وارد سالن شد که چند نفر از پشت به او تنه زدند و با دو به سمتی رفتند.
متعجب به نگهبانها نگاه کرد.
چه اتفاقی افتاده بود؟
جلو رفت و وقتی مردی با لباس بیمارستان اسلحه به دست دید، مکث کرد.
مرد دستش را به دور گردن دختری حلقه کرده بود و اسلحه را محکم به شقیقهاش میفشرد.
با چشمهای درندهاش به نگهبانها نگاه میکرد.
قیافهاش طوری وحشی بود انگار از تیمارستان او را به بیمارستان منتقل کرده بودند و اینطور هم بود!
دختر با وحشت داد زد.
– کمک! خواهش میکنم کمکم کنین.
خطاب به مرد گفت:
– هی داری گردنم رو میشکنی.
با مکث نالید.
– بی عرضهها یک کاری کنین دیگه.
کسری از شنیدن حرفش حیرت کرد.
جمله آخرش را به زبان او گفته بود، فارسی!
چند قدمی به جلو برداشت.
مرد داشت به سمت خروجی میرفت و نگهبانها با اسلحههای دستشان او را نشانه گرفته بودند.
غرش مرد بلند شد.
– برید عقب!
و بیشتر اسلحه را به شقیقه دختر فشرد که جیغ و گریه بی اشک دختر بلند شد.
با نزدیک شدن نگهبانها دختر حیرت زده فریاد زد.
– احمقها چرا دارین میاین؟ من رو میکشه.
آنقدر دستپاچه و وحشت زده بود که جملاتش را به زبان فارسی بگوید.
مرد به خروجی بیمارستان رسید.
درها خودکار باز شدند و آرام و محتاطانه خارج شد.
کسری نگاهی به اطرافش انداخت.
تمام نگهبانها حواسشان به مرد بود و مرد هم به آنها خیره بود.
باید از راه دیگری جلویش را میگرفت.
درنگ نکرد و به طرفی خیز برداشت.
سالن بابت آن گروگانگیری به هیاهو افتاده بود و مدام تنهاش به بقیه میخورد.
پنجره بازی توجهاش را جلب کرد.
خواست به طرفش برود که شخصی به او خورد.
– متاسفم.
نگاه سرسرکی به مرد که از او عذرخواهی کرده بود، انداخت و دوباره خواست به طرف پنجره برود؛ ولی پای بالا آمدهاش روی زمین نشست.
شوکه شده به عقب چرخید.
آن مرد جوان کت پوش روی گردنش چیزی نبود؟
چرا بود، قسم میخورد که بود.
با چشمهای خودش دید.
آن طرح عجیب و مرموز را!
ولی او را نشناخت.
انگار فقط آن آدمرباها به دنبال او نبودند، وگرنه فرصت برای به دام انداختن آنها زیاد بود.
یعنی چند وقت نفس به نفس آنها داخل بیمارستان بودند؟
وای نه باز گرفتنشون؟؟؟؟
دیگه باید دید
واااییییی الباتروس جان
دارم از کنجکاوی غش میکنم🤣
خیلی خیلی زیبا عزیزم
موفق باشیییی🤭🤩🤩🤩🤩🤩
ممنونم از لطفت آلا جونم
فقط میتونم بگم عالی بود😊 مونولوگها و دیالوگها هماهنگی خوبی با هم داشتند و به جا توی پارت قرارشون دادی👌🏻تو این پارت کسری قهرمان داستان بود و روندش جوری بود که مخاطب خودش رو به جای شخصیت قرار می.داد و همراهش تموم این لحظات رو تجربه میکرد. قلمت قوی و توصیفاتت زیبا و درست بود✨ بدرخشی همیشه😍 از همتا و فرزین چرا خبری نیست! به نظرم نباید از شرایط اون شخصیتها دور بشیم.
دور نمیشیم ولی فعلا زمانشون نرسیده.
ممنونم که خوندی و مثل همیشه کنارم موندی انرژی مثبت چشم قشنگ من.
رمانت به دلم نشسته .. امیدوارم همینطوری پرقدرت ادامه بدی🫶🏻
عزیزدلم
مرسی که خوندی☺