نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان زیبای یوسف

رمان زیبای یوسف قسمت۱۸

4.3
(21)

نمی‌دانست چرا مضطرب است؟

او که بدتر از این‌ها را هم انجام داده بود ککش نگزید، حالا به یک تابلوی تشنه آب داده بود از استرس کم مانده بود عرق کند.

مسخره بود، نبود؟

برای خودش که این حالش مسخره بود.

اصلاً چرا زبانش بند آمده بود؟

چرا از آن چشمک‌های مخصوصش نمیزد؟ یا پوزخندهای حرص‌درآرش؟

رقیه در جواب نگاه منتظر نسیم خطاب به فرزین گفت:

– فرزین تو توی اتاق همتا کاری داشتی؟

همه نگاه‌ها به جز آرکا که روی مبل نشسته و چشم بسته بود، سمت فرزین چرخید.

فرزین از نگاه‌های رویش نفس عمیقی کشید و با گذاشتن آرنجش روی کاناپه به عقب چرخید.

به نسیم نگاه نمی‌کرد، زهر چشم‌هایش رقیه را نشانه گرفته بود.

کاش می‌توانست خفه‌اش کند.

رقیه با پوزخند تکرار کرد.

– توی اتاق همتا کاری داشتی؟

فرزین خیرگی نگاهش را از روی رقیه برنمی‌داشت.

به گونه‌ای با چشم‌هایشان برای هم خط و نشان می‌کشیدند.

نسیم با تعجب خطاب به رقیه لب زد.

– آقا فرزین چرا باید برن اتاق همتا؟

و نگاهش سمت فرزین سر خورد.

رقیه رو به فرزین زمزمه کرد.

– نمی‌خوای جواب بدی؟

فرزین سعی کرد خونسردیش را به دست آورد.

دوباره تکیه‌اش را به کاناپه داد و لب زد.

– همین‌جوری رفتم.

رقیه: احیاناً یک تابلو ندیدی؟

فرزین خیره به صفحه گوشیش لب زد.

– چرا.

رقیه کج‌خندی زد که فرزین با آرامش نگاهش کرد و گفت:

– نه یکی، خیلی زیاد بودن، شاید ده تا شاید هم بیشتر.

رقیه نیشخندی زد و گفت:

– عه؟

– آره.

نگاه نسیم روی آن دو می‌چرخید.

فضا برایش سنگین شده بود به همین خاطر رو به رقیه لب زد.

– بیخیال. دلیلی نداره آقا فرزین تابلو رو بردارن.

رقیه با غیظ پوزخندی زد و گفت:

– آره، دلیلی نداره.

و عبوس به طرف آشپزخانه رفت تا بقیه ظرف‌ها را بیاورد.

نسیم با درنگ نگاهش را از موهای فر و دو رنگه فرزین گرفت و سمت آشپزخانه رفت.

فرزین از صدای قدم‌هایی با احتیاط به عقب چرخید که مهسا را مقابلش دید و یکه خورد.

مهسا با چشمانی تنگ شده آرنجش را روی تاج کاناپه گذاشت و به طرف فرزین خم شد.

زمزمه‌وار با لحنی شکاک گفت:

– کجا گذاشتیش؟

فرزین دستش را بالا برد و انگشت وسطش را زیر انگشت شستش برد سپس با فشار رهایش کرد که انگشت وسطش با ضرب به پیشانی مهسا خورد.

مهسا سریع دستش را روی پیشانیش گذاشت و از کاناپه فاصله گرفت.

– خیلی حیوونی فرزین.

فرزین اعتنایی به او نکرد، از روی کاناپه بلند شد و سمت سفره رفت.

بقیه پسرها هم کم‌کم دور سفره جمع شدند.

بعد از ناهار پسرها به جز آرکا بیرون رفتند.

همه‌شان به یک دور پیرایش و آرایش نیاز داشتند.

آرکا دلیلی برای کوتاه کردن موهای بلندش که تا پایین شانه‌هایش می‌رسید، نمی‌دید، فقط کمی ریشش را کوتاه‌تر کرد تا به اندازه قبلیش برسد، همان نیم وجبی‌ خرمایی.

ساعت حول و حوش شش بود که پسرها تک و توکی به خانه برگشتند.

اول سجاد به خانه رسید، بیست دقیقه بعدش هم پویا.

رقیه مشغول شستن ظرف‌ها بود و مهسا خواب بعد از ظهریش را می‌کرد.

نسیم سالن را مرتب می‌کرد که دوباره صدای زنگ بلند شد.

از آن‌جا که سجاد دستشویی بود و پویا ته سالن روی مبل، گرم گوشیش بود، ناچاراً به طرف آیفون رفت و بدون جواب دادن کلید “در باز کن” را زد.

خب می‌دانست غریبه نیست و لابد باز یکی از پسرها برگشته بود.

دوباره به طرف میز تلوزیون رفت تا آن را دستمال بکشد.

در سالن باز و حبیب وارد شد.

پشت سرش فرزین به داخل آمد و در را بست.

نسیم نیم نگاه کوتاهی به پشت سرش انداخت تا ببیند کدامشان برگشته‌اند که با دیدن فرزین لحظه‌ای خشکش زد.

فرزین موهای فرش را که بابت رشد موهایش دو رنگه سیاه و طلایی شده بود، یک دست به همان رنگ قبلی طلایی مایل به قهوه‌ای رنگ کرده بود.
چون موهایش را کوتاه هم کرده بود، خالکوبی عقرب سیاه پشت گوشش که تا روی گردنش می‌رسید، بیشتر توی دید قرار گرفت.

کمی صورتش را درهم کشید و با اخمی کم رنگ رویش را گرفت.

چه چندش شده بود!

هیچ از نقاشی کردن روی پوست خوشش نمی‌آمد.

فرزین با غرور به نسیم که روی پنجه‌هایش نشسته بود و داشت میز تلوزیون را تمیز می‌کرد، نگاه کرد.

دستی به موهایش زد و آرام سمت کاناپه رفت تا رویش بشیند.

احتمالاً نسیم هنوز متوجه‌اش نشده بود، نه؟

گلویش را صاف کرد و با درهم کشیدن ابروهایش خودش را به ظاهر مشغول گوشیش کرد.

سنگینی نگاهی را روی خودش حس نکرد.

زیر چشمی به نسیم نگاه کرد و وقتی هنوز او را مشغول دید، دوباره گلویش را صاف کرد و به گوشیش چشم دوخت.

باز هم واکنشی ندید.

حرصش گرفته بود؛ ولی نمی‌دانست چرا؟

خب… خب… اصلاً زشت نبود که نسیم پشت به او نشسته بود؟

باید جایش را عوض می‌کرد تا نسیم هم پشت به او نباشد!

پویا را دید.

به طرف مبل‌ها که سمت راستش بود، رفت.

پویا روی مبل دو نفره تقریباً دراز کشیده بود.

فرزین نیم نگاهی به نسیم انداخت.

این‌طوری نیم رخش را می‌دید.

نا محسوس به پای پویا زد تا درست بشیند.

پویا نگاهش را از صفحه گوشیش گرفت و “نچ”ای کرد.

فرزین با ضربه دیگری که زد پویا را وادار کرد تا درست بشیند.

خب آن مبل دو نفره به گونه‌ای مقابل نیم رخ نسیم قرار داشت البته نه که این دلیلش باشدها! از جای مبل خوشش آمده بود… فقط نمی‌دانست چرا نگاهش زیر زیرکی روی نسیم می‌لغزید!

نگاهش را به پویا داد و با صدای نسبتاً بلندی که به گوش بعضی‌ها برسد، گفت:

– خوب شد رفتیم آرایشگاه. مثل میش پر پشم شده بودیم.

و گوشه چشم نامحسوسی به نسیم انداخت.

نسیم به او نگاه کرد که فوراً سرش را به طرف گوشی پویا خم کرد و زمزمه‌وار گفت:

– داری چی کار می‌کنی؟

تازه متوجه برنامه شد.

سفیهانه نگاهش را بالا آورد و گفت:

– داری بازی می‌کنی؟

پویا با خونسردی لب زد.

– خب چی کار‌‌… ک… کنم؟

فرزین چپ‌چپ نگاهش کرد و با درنگ دوباره به نسیم چشم دوخت که… با جای خالیش مواجه شد!

کی رفت؟

اصلاً کجا رفت؟!

با نیشخند زمزمه کرد.

– دِکی.

با درنگ پرسید.

– میگم چه‌طور شدم؟

پویا در حالی که به دسته مبل تکیه داده بود، نگاه معمولی‌ای به او انداخت و لب‌هایش را به معنای “فرقی نکردی” آویزان کرد.

فرزین با حرص گفت:

– نسبت به چند ساعت قبل رو میگم.

پویا نگاه دوباره‌ای به او انداخت.

– قابل ت… تحمل شدّی، همون فر… فر… فرزین همیشگی.

فرزین با قیافه‌ای دمغ سرش را به تایید تکان داد.

قابل تحمل!

آهی کشید و به گوشی پویا نگاه کرد.

گوشی را گرفت که اعتراض پویا بلند شد.

– عه!

– نچ حالا تو هم. یک دور بازی کنم ببینم به سنت می‌خوره یا نه.

پویا عصبی گفت:

– خب تو… تو گوشی خودت نصب… نصب کن.

– هیس.

***

کارن در را برای همتا باز کرد و همتا پیاده شد.

کسری زنگ در را به صدا در آورد و زیاد منتظر نماند چون در خیلی سریع باز شد.

ظاهراً اهالی خانه انتظارشان را می‌کشیدند‌.

آرتین بعد از پارک کردن ماشین او هم به طرف خانه قدم برداشت.

کارن به همتا کمک می‌کرد تا مسیر را درست برود.

تماس فیزیکی با او نداشت بلکه با حرف هدایتش می‌کرد.

صدای قدم‌ها توی راهرو پیچید که نسیم با پریشانی سریع در را باز کرد.

کسری جلوی دیدش را گرفته بود.

کسری به آرامی از چند پله آخر هم بالا رفت و وارد خانه شد.

نسیم با ترس و هیجان به پله‌ها نگاه کرد.

چشمش به دو جفت پا افتاد، یکی زنانه و لاغر دیگری مردانه.

قلبش تندتر تپید.

تمامش چشم شده بود و افراد پشت سرش را حس نمی‌کرد.

مثلاً رقیه‌ای که دم در خشکش زده بود یا مهسائی که با کنجکاوی به همتا خیره بود؛ پسرها هم که بدتر، انگار آمده بودند تماشای دعوا که کله‌کله بالا می‌آوردند و توی راهرو سرک می‌کشیدند.

نگاه نسیم بالاتر رفت.

تن یکیشان لاغر و نحیف بود، تن دیگری؛ ولی توپر و نسبتاً درشت.

آب دهانش را قورت داد.

بدنش سست شد و تکیه‌اش را به در داد.

بالاتر رفت.

شال زن را دید.

بالاتر.

پوست سفید و رنگ پریده دختر نظرش را جلب کرد.

با بستن چشمانش نفس عمیقی کشید.

هر آن ممکن بود هوشیاریش را از دست بدهد.

با درنگ بین پلک‌هایش را باز کرد و با همتا چشم در چشم شد.

نفسش بند آمد از آن تیله‌هایی که باید سیاه می‌بودند؛ ولی خاکستری شده بودند!

نفسش گرفت وقتی نگاه همتا را طور دیگری دید.

نفسش بالا نیامد وقتی همتا بدون هیچ واکنشی به افق خیره بود و او را نمی‌دید.

زانوهایش لرزید و به گلویش چنگ زد.

نمی‌توانست نفس بکشد.

روی زمین افتاد و محکم‌تر به گلویش چنگ زد.

کسی متوجه او نبود و همه محو همتا شده بودند.

کارن با کلافگی سر پایین انداخت و به پله‌ها چشم دوخت.

فرزین با دیدن نسیم سکوت را شکست.

با نگرانی گفت:

– برین کنار.

خیلی ناخودآگاه بقیه را که جلویش سد شده بودند کنار زد و به طرف نسیم رفت.

بقیه تازه متوجه نسیم شدند که از هوش رفته بود.

فرزین او را روی دستانش بلند کرد و وارد سالن شد.

به گونه‌ای از جو ایجاد شده فرار کرد.

به هیچ عنوان نمی‌توانست آن چشم‌ها را تحمل کند.

به قدری رنگ باخته بودند که هر بی سوادی هم متوجه کوریش میشد.

نسیم را به اتاقش رساند.

او را روی تخت گذاشت و با نفس‌نفس همان‌طور خم شده چشمانش را بست.

چه دید و چه شد؟

آن دختر لاغر و مردنی واقعاً همتا بود؟

آخرین بار که او را دید این‌گونه نبود.

لاغر بود، درست؛ اما نه در این حد!

پوست سفیدش مثل مرده‌ها شده بود، بی روح و رنگ پریده.

چشمانش را باز کرد و به نسیم نگاه کرد.

قلبش فشرده شد و ندانست چرا؟

خیره نسیم مانده بود و نمی‌دانست چرا؟

خیمه‌اش را از رویش برداشت و صاف ایستاد.

تازه توانست نفس راحتی بکشد؛ ولی هنوز سنگینی روی سینه‌اش را احساس می‌کرد.

به در نگاه کرد.

پایین برود؟

پایین برود که چه کند؟

اصلاً این حالات چه بود که به او دست داده بود؟

خب همه‌شان شوکه شده بودند.

توقع این برخورد سرد را از همتا نداشتند.

توقع دیدن او را این‌گونه نداشتند.

دوباره به نسیم نگاه کرد.

با کلافگی محکم چشم‌هایش را بست و از اتاق خارج شد.

قلبش یاغی شده بود و تند می‌کوبید.

کارن آرام بقیه را کنار داد و به همتا گفت:

– برو جلو.

همتا از راهرو خارج و وارد سالن شد.

رقیه با بغض و ناباوری شانه مهسا را که کنارش بود، محکم فشرد.

فشرد تا به خودش آید.

فشرد تا اطراف را حس کند.

مهسا با غم دستش را روی دست رقیه گذاشت و آن را به نرمی فشار داد.

فشرد تا هوشیارش کند.

فشرد تا آرامش کند.

رقیه به سمت همتا که وسط سالن بلاتکلیف ایستاده بود، تلو خورد.

چرا همتا حرف نمیزد؟

چرا با او سلام نکرد؟

چرا نگاهش نکرد؟

برای چه مثل ربات‌ها رفتار می‌کرد؟

این‌قدر سرد و بی روح؟

به کسری نگاه کرد تا او جوابش را بدهد؛ ولی کسری از نگاه ماتم زده‌اش به پشت گردنش دست کشید و به طرف کاناپه‌ها رفت.

خودش را روی یکیشان پرت کرد و چشمانش را بست.

رقیه این‌بار به کارن نگاه کرد.

کارن با تاسف سرش را تکان داد و او نیز چشمانش را بست!

رقیه به سختی داشت نفس می‌کشید.

پاهایش به زحمت وزنش را تحمل می‌کردند.

مقابل همتا ایستاد.

همتا؛ ولی جای دیگری را نگاه می‌کرد.

این چشم‌ها… حتماً که لنز بود، آری، لنز بود.

قطره اشکی که چکید، چیز دیگری می‌گفت.

با چانه‌ای لرزان دستش را به سمت صورت همتا بلند کرد.

همتا حتی پلک هم نمیزد.

خنثی و بی حالت ایستاده بود، انگار منتظر بود تا نمایش تمام شود.

قطره بعدی هم از چشم رقیه چکید.

با سر انگشت‌هایش که پوست سرد همتا را لمس کرد، به یک‌باره زانوهایش از توان افتاد و روی زمین افتاد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
13 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Batool
Batool
10 ماه قبل

آخ قلبم فشرد انگار من اونجام دستام لرزید تنم سست شد فوق‌العاده وپر از درد بالاخره دیدار همتا رسید 🥲🤧🤧🤧🤧💔 آلبا جون خواهشن بگو آخرش همتا خوب میشه بینا میشه حافظه شو بدست میاره 😭😭😭😭

Batool
Batool
پاسخ به  آلباتروس
10 ماه قبل

قربونت عزیزدلم منم ممنونم از پارتگذاری منظمت ورمان بی‌نظیرتر🥰😘😘😘

لیلا ✍️
10 ماه قبل

آخرش خیلی تلخ و غمگین بود🤒😭 میگم چرا پویا لکنت داره؟ قبلاً که خوب بود!😂 این رقیه هم خیلی حرص‌درار شده🤣 فقط اون موقعی که بفهمه فرزین عاشق نسیم شده فکر کنم خودش رو خفه کنه😂 زیبا بود آلبا‌جان😍

لیلا ✍️
پاسخ به  آلباتروس
10 ماه قبل

عه، پارت قبلی متوجه نشدم. یه تلفات دادند🤣

ALA
ALA
10 ماه قبل

وااایییی چه قشنگ بود😍😍😍😍
خسته نباشی عزیزم🥰🥰🥰

𝐸 𝒹𝒶
10 ماه قبل

ای بغضی شدممم🥲
خسته نباشییددد❤

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
10 ماه قبل

خیلی قشنگ نوشتی آلبالو همه چیزو طوری نوشتی که خواننده میتونه تصور کنه و اینکه خسته نباشی
بت اطمینان دارم همتا بینا میشه😂
لکنت پویا کی خوب میشه؟واااای موهای فرزیننن🤣🤣🤣

دکمه بازگشت به بالا
13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x