رمان زیبای یوسف قسمت۲۰
در راهرو باز شد که به عقب چرخید.
با دیدن کارن اخم درهم کشید.
– نمیخوای بیای؟ دارن تصمیم میگیرن کی بریم آمریکا.
رقیه پوزخندی زد و ایستاد.
– هر قبرستونی که میخواین برین، برین؛ ولی دور من و خونوادهام رو خط میکشین.
این را گفت و به طرف در رفت که کارن به ساعدش چنگ زد.
رقیه با خشم به دستش نگاه کرد که کارن رهایش کرد و عصبی گفت:
– تنها به قاضی نرو. مگه شرایط کسری رو نشنیدی؟ اون تو کما بود، بعدش هم که بههوش اومد چیزی به خاطر نداشت. کمی هم اون رو درک کن.
رقیه با سردی گفت:
– مقصرش منم؟ همهاش به خاطر نقشه احمقانه اونه. هر چی میکشیم به خاطر اونه.
– اون چاره دیگهای نداشت. تو توی اون لحظه بودی که داری اینطور قضاوت میکنی؟
رقیه پوزخند دیگری زد و به طرف در رفت.
کارن عبوس نگاهش کرد و همین که در بسته شد، با غیظ چشمانش را بست.
کله شق بود دیگر.
نسیم با سینی صبحانه وارد اتاق شد.
با اینکه دیشب را خوبِ خوب گریه کرده بود، با اینکه هر بغضی که میآمد را تقتق میشکست؛ ولی با این حال هنوز دلش نفس داشت برای باد کردن بغضهایش.
در را با پایش بست و به طرف تخت رفت.
لبخندی زد و با نشستنش روی تخت سینی را روی پاهایش گذاشت.
– برات صبحانه مورد علاقهات رو آوردم. اگه گفتی چیه؟
همتا در حالی که به دیوار تکیه داده بود، پاهایش را از زانو خم کرده و آرنجهایش را روی زانوهایش گذاشته بود.
چشمهایش باز و نگاه تاریکش به سقف بود.
نسیم خودش جواب داد.
– دوازده تخم مرغ رو آبپز کردم تا سفیدیش رو برات بیارم. زردهاش رو هم من میخورم.
چنگال را داخل سفیدی نرم تخم مرغ فرو کرد و آن را به دست همتا داد.
– بخورش.
با مهر خیرهاش ماند.
همتا کمی چنگال را لمس کرد و یک دفعه آن را رها کرد.
حتی یک لحظه هم جهت نگاهش را عوض نکرد.
نسیم چنگال را برداشت و گفت:
– گرسنهات نیست؟
– … .
– همتا خواهش میکنم یک چیزی بخور.
– … .
با التماس گفت:
– فقط یک لقمه.
اما همتا همچنان سکوت کرده بود.
نسیم آهی کشید و سینی را روی عسلی گذاشت.
– من هم میلی ندارم.
دست همتا را نرم فشرد و گفت:
– فقط به خاطر توئه که دارم نفس میکشم.
در اتاق باز شد و رقیه با غرغر وارد شد.
نسیم با تعجب گفت:
– چی شده؟
رقیه با چهرهای عبوس گفت:
– هیچی، فقط من کفریم. این کنهها چرا نمیرن؟
نسیم اخم درهم کشید و گفت:
– موافقم. دلیلی نداره دیگه اینجا باشن.
به همتا نگاه کرد و گفت:
– دیگه اجازه نمیدم همتا وارد این قضایا بشه.
نگاه تیزش را حواله رقیه که کنارش نشسته بود، کرد و با تاکید گفت:
– و همچنین تو! نمیدونم اصل کارتون چی بوده و نمیخوام هم بدونم؛ اما هر چی که بود دیگه حق ندارین توش دخالت کنین.
رقیه زیر لب زمزمه کرد.
– من شکر با خیارشور بخورم اگه دوباره باهاشون حتی هم کلام بشم.
نفسش را رها کرد و به سینی چشم دوخت.
با دیدن تخم مرغهای داخل بشقاب با ذوق گفت:
– آخ جون زرده!
خم شد و یکیشان را برداشت.
نمکپاش را هم برداشت و تا میشد زرده را نمک زد.
با لذت آن را خورد و گفت:
– اوم حرف نداره. شما دو نفر نمیخورین؟
نسیم سرش را به نفی به بالا تکان داد که گفت:
– همتا چی؟
اینبار نسیم سرش را به چپ و راست تکان داد.
رقیه اخم درهم کشید و گفت:
– جفتتون خیلی غلط کردین. زود باشین بخورین ببینم.
برای برداشتن سفیدی یا زرده که داخل دو بشقاب جدا بودند، مردد بود.
آرام رو به نسیم لب زد.
– کدومشون رو دوست داشت؟
نسیم با اشاره چشم به سفیدیها اشاره کرد.
رقیه سرش را تکان داد و از عمد زرده را برداشت.
– دهنت رو وا کن.
همتا هیچ واکنشی نشان نداد.
– لاالهالله همتا بگیر بخورش.
و با غیط دستش را گرفت و زرده توپ مانند را روی کف دستش گذاشت؛ اما از آنجا که دست همتا شل بود، زرده قل خورد و روی تخت افتاد.
– فکر کنم این قصد داره که من رو سگ کنه.
نسیم لب زد.
– خب ولش کن، شاید گرسنهاش نیست.
– گرسنهاش نیست؟ خیلی بی جا کردن خانوم.
رو کرد به همتا و کمی صدایش را بالا برد.
– حافظهات رو از دست دادی، حس گرسنگی و تشنگیت رو که از دست ندادی. هی من هیچی نمیگم… .
صدایش لرزید و بغض ادامه حرفش را خورد.
با چشمانی پر شده گفت:
– نسیم تو هم میخوری، من هم میخورم و همتا تو هم میخوری! نه نداریم.
با گریه زرده را برداشت و توی دهانش کرد سپس سفیدی را به چنگال زد و چنگال را به دست همتا داد.
نسیم با تردید به زرده گاز کوچکی زد.
نگاهش روی همتا خشک شده بود.
رقیه با بغض خطاب به همتا گفت:
– هوی چرا نمیخوری؟
چنگال که از دست همتا افتاد، دندان به روی هم فشرد.
با خشم و اعتراض به نسیم نگاه کرد که نسیم لب زد.
– آروم باش.
رقیه لب پایینش را گاز گرفت و به همتا چشم دوخت.
– یک چیزت عوض نشده. هنوز هم کله شق و یک دندهای!
خمیازه نسیم بلند شد.
رقیه تازه متوجه چشمهای پف کرده و سرخش شد.
با اینکه خودش هم دیشب نتوانست خوب بخوابد؛ اما میدانست که نسیم لحظهای به حالت چرت هم نبوده.
با لحنی طلبکار گفت:
– تو نمیخوای بخوابی؟
نسیم با سر جوابش را داد که عصبی گفت:
– یعنی چی نه؟ این گوشت تلخِ خون خشک کن رو که نمیان بدزدن. بگیر بخواب تا مخت نپوکیده.
نسیم با لحنی آرام لب زد.
– باشه، حالا اینقدر عصبی نباش.
و با اخم به همتا اشاره کرد که رقیه گفت:
– ولش کن. هی مراعاتش رو میکنیم به خیالش هم نیست. انگار نه انگار توی این چند ماه ما هم زجر کشیدیم.
نسیم که اوضاع اخلاق رقیه را خوب نمیدید، تصمیم گرفت زیاد روی روانش لیلی نکند؛ خوابش هم میآمد پس بهتر دید بخوابد.
تشک و پتویش هنوز پایین تخت بود.
خمیازه دیگری کشید و گفت:
– پس من میخوابم.
نیم نگاهی به همتا انداخت و رو به رقیه گفت:
– اگه کاری بود بیدارم کن.
– تو فقط بخواب.
نسیم با التماس آرام لب زد.
– اذیتش نکن، باشه؟
چشم غره رقیه باعث شد سرش را روی بالش بگذارد و چشمانش را ببندد.
رقیه هم اشتها نداشت.
آهی کشید و پاهایش را روی تخت دراز کرد.
پشتش تکیهگاهی نداشت پس به دستهایش تکیه داد.
چند دقیقهای گذشت.
صدای آرام نفسهای نسیم بلند شد.
رقیه هم از سکوت ایجاد شده داشت خوابش میگرفت.
دستهایش هی شل میشد و سرش برای خودش میچرخید.
چند دقیقه بعد رقیه هم روی تخت افتاد و به خواب رفت.
همتا ماند و صدای نفسهایی آرام.
با تمام شدن بحث، مهسا و سجاد بیرون رفتند تا وسایل مورد نیازشان را برای گریم کردن بقیه بخرند.
بامداد هم از بی حوصلگی بیرون رفت.
آرتین و کارن از خانه خارج شده بودند تا به جلسهشان با سرهنگ و چند مامور دیگر برسند.
کسری هم بایستی با آنها میرفت؛ ولی نه حوصلهاش را داشت، نه توانش را.
آرکا داشت خواب نیم روزیش را تمام میکرد و بقیه به نحوی خودشان را سرگرم کرده بودند.
کسری از دستشویی خارج شد و کمر شلوارش را درست کرد که نگاهش سمت پلهها که طرف راستش بود، رفت.
پلهها به همتا میرسیدند، نه؟
پاهایش خودکار به سمت پلهها رفت.
کسی متوجهاش نبود و داشت همینطور از پلهها بالا میرفت.
از فرار کردن خسته شده بود.
قرار بود در جلسه سرهنگ مشخص شود کی به آمریکا بروند، میخواست قبل از رفتن حرفهایش را به همتا بگوید.
بغض داشت مردانه.
اشک داشت مردانه.
مردها گریه نمیکردند، نه تا وقتی که کارد به استخوانشان نرسد، حال کارد به استخوانش رسیده بود.
دیگر نمیکشید، باید رها میشد.
گفته بودند همتا چیزی به خاطر ندارد؛ ولی وجدانش این را نمیفهمید، میخواست بگوید و خود را خلاص کند.
باید به همتا میگفت که چرا نتوانست مدارک را به پلیس برساند.
باید میگفت چرا دیر کرده بود.
در یک اتاق نیمه باز بود.
قلبش نا آرام بود و نامنظم میزد.
پاهایش به طرف آن اتاق پیش رفتند.
با دستش در را آرام هل داد.
چشمش به نسیم که پایین تخت خوابش گرفته بود، افتاد.
رقیه را هم غرق خواب روی تخت دید.
نگاهش بالاتر رفت و پاهای جمع شده همتا به چشمش خورد.
به چشمهای باز همتا نگاه کرد.
نمیتوانست آن نگاه تاریک را تحمل کند، آن تیلههای رنگ پریده را تحمل کند.
اخم درهم کشید و از اتاق خارج شد.
بین راه دوباره ایستاد.
قلبش تندتر میزد.
سینهاش درد میکرد.
باید میگفت، باید میگفت!
نفسی کشید و برگشت.
با کمترین صدای ممکن وارد اتاق شد.
آب دهانش را قورت داد و به اطراف نگاه کرد.
صندلی کنار میز آرایشی را برداشت و آن را نزدیک تخت گذاشت.
با تردید رویش نشست.
نگاهش تا مدتی روی زمین بود.
شرم داشت، از همتا خجالت میکشید.
نمیدانست چهطوری با او حرف بزند.
چهطوری بحث را باز کند.
اصلاً از کجا بگوید؟
– پس بالاخره اومدی.
کسری با شنیدن صدای همتا شوکه شد.
سریع سرش را بالا آورد.
همتا با بستن چشمهایش لب زد.
– زودتر از اینها منتظرت بودم.
چشمهای کسری از شنیدن حرفش گرد شد.
همتا سکوت کرده بود.
کسری با بهت و حیرت لب زد.
– ت… تو… تو… .
پلکش چند بار پرید و گفت:
– تو یادته؟!
پوزخند تلخ همتا جوابش را داد.
صدای نفسهای کسری کر کننده شده بود.
– دکتر گفت که… .
حرفش را با کلافگی قطع کرد.
آهی کشید و نالید.
– پس چرا چیزی نگفتی؟
– … .
آه دیگرش پشت لبهایش خفه شد.
سمت پاهایش خم شد و جفت دستهایش را به پشت گردنش رساند.
چندی گذشت، شاید یک دقیقه، دو دقیقه.
خیره به زمین لب زد.
– حتی به خودم اجازه نمیدم بگم متاسفم. میتونم تصور کنم که توی زندان چی بهت گذشته و این هم میدونم که تاسف من چیزی رو درست نمیکنه.
😲😲😲😲😲😲😲😲😲😮😮😮😮😮😬🤒🤒🤒🤒🫨🫨🫨😵😵😵😵😵🤯🤯🤯🤯🤯🤯🤯روایت حال من به صورت تصویر👆 هنو تو شوکم بعد از خروج از حالت شوک کامنت میزارم 😁
منم تا اون موقع میخندم😁
وای حرف زد
پارت بعدی باحالترم هست😉
یادشه پس چطور دکتر گف حافظش پریده فک کنم همتا بخاطر کسری ساکت مونده
پارت بعدی مشخص میشه
یاحسین
حرف زد
عالی عالی عالی ❤️❤️❤️❤️❤️🤩🤩🤩🤩
نوش نگاهت😉
واییی این پارت بینظیر بود، داری چیکار میکنی دختر؟! تو باید این کتابت رو چاپ کنی گفته باشم، اگه هم غرور کاذب نگیری نویسنده قابلی هستی که باید باهات مصاحبه هم کنند. دلم واسه همتا خیلی میسوزه، چهقدر رقیه و نسیم خوبند😥 آخرش من رو شوکه کردی😱 این دختر حافظهاش خوب بود، فکر کنم از قصد سکوت میکرد. قلمت ماندگار قشنگم، روند رمانت خیلی خوب پیش میره.
متشکرم از نظرت عزیزدلم
تو پارت بعدی گره بیشتر باز میشه.
وای بالاخره حرف زددددد🥺عالی بود
😉🙃🙃
منم مثل همتا سفیده تخممرغ رو بیشتر دوست دارم😊
اما من زرده رو ترجیح میدم. نمکم که میزنی اوممم😋😋😋
دقیقا🫡🤣
😉
احساس میکنم زرده چربیش زیاده، سفیده سبکتره، ولی تو نیمرو دلم نمیخواد سفیده معلوم باشه😂
کل رمان رو ول کردیم، چسبیدیم به زرده و سفیده🤣
😂😂
حرف زد یا من اشتباه دیدم؟ 😐
وووووخخخ من رقیه و نسیمو شدید میخام هیق
قلمت تحریرات عالیه خسته نباشید❤
😊نوش نگاهت
مرسی که خوندی