نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان زیبای یوسف

رمان زیبای یوسف قسمت۳۲

4.2
(18)

رقیه هم زمان با خارج کردن نفسش روی تخت نشست.

تخت در وسط اتاق بود. یک طرفش پنجره تمام شیشه‌ای قرار داشت و در طرف دیگرش کمد دیواری.

به همتا نگاه کرد که تکیه داده به تاج تخت با اخم مشغول پیام دادن به نسیم بود تا از حالش مطمئن شود.

نیم ساعتی میشد که خواهرها بیخیال هم نمی‌شدند.

روی تخت دراز کشید که پاهایش آویزان شد.

دستش را بالا آورد و به ساعت مچیش نگاه کرد.

خیره به سقف گفت:

– احتمالاً الآن دیگه کارشون تموم شده.

همان لحظه گوشیش زنگ خورد.

آن را از داخل جیب شلوارش برداشت و با دیدن اسم کارن سریع نشست.

با هیجان به همتا گفت:

– کارنه!

بلافاصله تماس را وصل کرد و گفت:

– رسیدین؟

– آره. آماده باشین داریم میایم بالا.

رقیه سرش را تکان داد و گفت:

– آماده‌ایم، بیاین.

تماس را قطع کرد و گفت:

– رسیدن.

همتا گوشیش را خاموش کرد و لب زد.

– چه خوب.

به طرف کمد دیواری که آینه‌ بزرگ و مستطیل شکلی هم نصبش بود، رفت.

کلاه‌گیس مردانه‌اش را از کنار آینه که روی قفسه‌ها بود، برداشت و سرش کرد.

برای این ماموریت صلاح دیده بودند که علاوه بر هویت، جنسیتشان را هم مخفی کنند.

در هتل سه اتاق‌ کرایه کرده بودند.

به خاطر تعداد زیاد پسرها دو اتاق متعلق به آن‌ها بود.

صدای در باعث شد رقیه از تخت پایین بپرد و به طرف در بدود.

سریع در را باز کرد و اولین نفر بامداد وارد شد و پشت سرش بقیه.

در را بست و با بی طاقتی پرسید.

– خوب پیش رفت؟

پسرها روی کاناپه‌ها که نزدیک پنجره بودند، نشستند و به بالشتک‌ها تکیه دادند.

رقیه کنار همتا روی تخت نشست و منتظر نگاهشان کرد.

کارن لب زد.

– شماره پلاک‌هاشون رو برداشتیم.

رقیه: شک نکردن؟

– نه.

کسری لب زد.

– باید به سرهنگ خبر بدیم.

این را گفت و گوشیش را از داخل جیبش برداشت.

هم زمان با شماره‌گیری از جمع فاصله گرفت.

رامبد سرش را به عقب مایل کرد و روی بالشتک‌ها که حکم تاج کاناپه را داشتند، گذاشت.

با چشمانی بسته لب زد.

– فردا دیگه کار اصلیمون شروع میشه.

در جواب حرفش آرتین گفت:

– تا سرهنگ نگه، نه.

ایمان بدون این‌که به کسی نگاه کند، گفت:

– درسته هدفمون یکیه؛ اما قرار نیست زیاد هم‌مسیر باشیم.

با درنگ اضافه کرد.

– فردا وارد دستگاهشون می‌شیم.

کسری با پایان مکالمه‌شان تماس را قطع کرد و همان‌طور که به طرف کاناپه‌ها می‌آمد، گفت:

– سر خود عمل کردن شما باعث میشه پلیس نتونه کارش رو درست انجام بده پس بهتره که با هم همکاری کنیم.

ایمان طعنه زد.

– پلیس دیر می‌جنبه.

کسری با درنگ نگاهش را از چشمان گستاخش گرفت و خطاب به همه گفت:

– سرهنگ گفت فردا وارد عمل بشیم.

رامبد لودگی کرد.

– خب من هم همین رو گفتم.

کسری تنها نیم نگاهی نثارش کرد سپس رو به همتا گفت:

– اگه کاری ندارین ما دیگه بریم؟

همتا سرش را به چپ و راست تکان داد و کسری دوباره گفت:

– پس زود بخوابین چون صبح زود قراره راه بیوفتیم.

رقیه از روی تخت بلند شد و پرسید.

– کی آدرسشون رو پیدا می‌کنین؟

کسری کوتاه گفت:

– همین امشب.

و نگاهی اجمالی به پسرها انداخت و به طرف در رفت.

پیدا کردن آدرس ساختمانی که مد نظر داشتند از طریق پلاک ماشین‌ها طولانی‌تر از حد تصورشان بود.

ماشین‌های یخچال‌دار متعلق به آن افراد نبودند و زیادی دست به دست شده بودند بدون این‌که سندی بینشان منتقل شود.

خوب می‌دانستند که این ترفندشان بود تا پلیس نتواند به راحتی پیدایشان کند و همین‌طور هم شد چون هفده روز زمان برد تا به ساختمان اصلی که در بالای شهر بود، برسند!

فرزین و رامبد همین‌طور کسری بابت علم هکی که داشتند در تلاش بودند تا دوربین‌های ساختمان را هک کنند.

حتی دوربین های داخل حیاط هم سفت و سخت رمزگذاری شده بود و شکستن آن کار ساده‌ای نبود.

فرزین به خاطر هوای گرفته اتاق‌ جدا از کسری و رامبد داخل کافی‌شاپ هتل پشت میز بیضی شکل نشسته بود و داشت حین رمزگشایی شربت می‌نوشید.

با این‌که مشتری زیادی داخل کافی‌شاپ نبود و با آن عده کم هم که پشت میزها مشغول گپ و گفت بودند فاصله زیادی داشت، طوری که او نزدیک به دیوار و آن‌ها وسط سالن نشسته بودند؛ اما صداهای اطراف حواسش را پرت می‌کرد برای همین از طریق هدفونش داشت موسیقی ملایم پیانو گوش می‌داد تا ذهنش به آن مسیری که باید برود.

خیره به صفحه لپ‌تاپ لیوان را از روی پیش‌دستی برداشت و جرعه‌ای نوشید.

گوشیش روی میز چوبی لرزید و متوجه پیامک شد؛ اما اهمیتی نداد.

فعلاً وقت پیام بازی نداشت و باید قفل را می‌شکست.

یک دقیقه نشد که گوشیش دوباره و طولانی‌تر لرزید.

اخمش غلیظ‌تر شد و با دست دیگرش گوشیش را از روی میز چوبی برداشت.

سجاد چرا داشت به او زنگ میزد؟!

آن‌ها که داخل یک هتل بودند.

یعنی سختش بود منتظرش بماند یا به دنبالش از اتاق خارج شود؟

لیوان را روی میز گذاشت و گوشی را دست به دست کرد.

با وصل کردن تماس لب باز کرد حرفی بزند که صدای هراسان سجاد دوباره اخمش را گره زد.

– سریع بیا بالا، سریع!

و قطع تماس.

متعجب به گوشی نگاه کرد که با خاموش شدن صفحه تماس تازه متوجه علامت‌‌های هشدار روی گوشیش شد!

هشدارها از طرف مهسا و پویا بودند.

از شدت شوک سر جایش پرید که صندلی کمی عقب رفت.

گیج بود و متحیر.

چشمان عسلیش روی هشدارها نوسان می‌کرد.

اسمی محکم به ذهنش خورد که تازه بوهایی حس کرد. لیدی!

فوراً لپ‌تاپ را بدون این‌که خاموش کند، بست و از کافی‌شاپ خارج شد.

تا آسانسور به طبقه مورد نظر برسد، صبرش پاره‌پاره شد.

به طرف اتاق مشترکش با حبیب، سجاد، ایمان و رامبد رفت.

وقتی درش را باز کرد، کسی را ندید.

با خشم لپ‌تاپ را روی مبل پرت کرد و از اتاق خارج شد.

به طرف اتاق دیگر رفت که از صدای محکم و تند قدم‌هایش قبل از این‌که به جان در بیوفتد، حبیب آن را باز کرد.

حبیب را هل داد و وارد شد.

همه داخل اتاق جمع بودند و سجاد با چشمانی سرخ پایین مبل‌ها که نزدیک دیوار شرقی بود، چمباتمه زده بود و تاب می‌خورد.

همه نگران بودند؛ اما شدت وحشت سجاد و همتا بیشتر از بقیه بود.

کارن نزدیک پنجره تندتند راه می‌رفت.

کسری روی مبل نشسته و سمت پاهایش خم بود.

جفت دستانش پشت گردنش بودند و اخم غلیظی هم داشت.

فرزین نفس‌زنان گفت:

– چی شده؟

کسی جوابش را نداد.

با خشم داد زد.

– میگم چی شده؟!

قلبش بد می‌کوبید.

حبیب نزدیکش ایستاده بود.

با تاسف لب زد.

– برای کسری پیام دادن.

فرزین بلافاصله گفت:

– کی؟

حبیب نیم نگاهی نثارش کرد.

فرزین یقه‌اش را گرفت و او را محکم به دیوار کوبید.

– گفتم کی؟

حبیب با ضرب دست‌هایش را از روی یقه‌اش پایین داد و او هم صدایش را بالا برد.

– لیدی!

فرزین شوکه شده مشتش شل شد.

زمزمه‌وار تکرار کرد.

– لیدی؟!

چرخید و ماتم زده رو به بقیه گفت:

– اون… چه‌طور آخه؟

همتا با خشم از روی تخت بلند شد و گفت:

– معلوم نیست.

چند قدم برداشت و با نگاهی وق زده که افق را نشانه می‌گرفت، گفت:

– معلوم نیست چه‌طوری در رفته.

داد زد.

– معلوم نیست کی کمکش کرده؛ اما الآن نسیم دستشه!

با گفتن این حرف ایستاد و به پیشانیش دست کشید.

سینه‌اش تند بالا و پایین میشد و رنگش سرخ شده بود.

دست‌هایش می‌لرزید و در آن وضعیت، سر دردش هم قوز بالا قوز شده بود.

رقیه که مقابل مبل‌ها روی زمین به دیوار تکیه داده بود، با پاهای لرزانش بلند شد و گفت:

– واسه چی دست‌دست می‌کنیم؟ خب پاشیم بریم دیگه.

آرتین لب زد.

– سرهنگ هنوز خبر نداده باید چی کار کنیم.

فرزین از کوره در رفت و به او که روی مبل نشسته بود، چند قدمی نزدیک شد.

فریاد زد.

– سرهنگ، سرهنگ! الآن لیدی اون سه نفر رو گرفته تو معطل دستور مافوقتی؟

فکش از شدت خشم منقبض شده بود.

با دماغی که سوراخ‌هایش گشاد شده بود، زیر لب غرید.

– شماها رو نمی‌دونم؛ اما من میرم!

به طرف در رفت که همتا با لحنی محکم گفت:

– من هم باهات میام.

رقیه بلافاصله لب زد.

– من هم میرم وسایلم رو جمع کنم.

سجاد هاج و واج دماغش را بالا کشید.

اشک صورتش را خیس و سرخ کرده بود.

از روی زمین بلند شد و گفت:

– داداش وایسا من هم باهات بیام.

فرزین با انتظار به بقیه نگاه کرد که کسری با درماندگی چشمانش را بست و زمزمه کرد.

– همه با هم می‌ریم.

پیامکی برایش ارسال شد که نه تنها او بلکه چشمان همه روی گوشی داخل مشتش زوم شد.

کسری پیام را باز کرد و با خواندنش دندان به روی هم فشرد.

کارن به طرفش رفت و پرسید.

– اونه؟

کسری نفسش را رها کرد و لب زد.

– آدرس رو داده.

بامداد با پوزخند زمزمه کرد.

– چی بشه این‌بار!

ایمان لب باز کرد.

– قبل رفتن بهتر نیست یک برنامه‌ای بچینیم؟

رقیه با خشم طعنه زد.

– مگه قراره بریم اردوی علمی؟

ایمان با نگاه سردش جواب داد.

– نه، قراره بریم جنگ!

لحنش زیادی کوبنده و خوفناک بود.

بقیه نگاهی به‌هم انداختند و ایمان گفت:

– مطمئناً قرار نیست ازتون پذیرایی بشه، بالاخره باید راهی پیدا کنیم تا بتونیم خودمون رو از منجلاب بکشیم بالا.

سجاد بی حوصله و عبوس گفت:

– حالا اون موقع یک فکری براش می‌کنیم.

ایمان تکرار کرد.

– اون موقع؟! مطمئنی زنده می‌مونی؟

از لحنش خون در رگ‌های سجاد یخ بست.

رقیه نالید.

– چه نقشه‌ای بکشیم؟ اگه همه‌مون نریم شک می‌کنه، اگه بریم که گیر می‌افتیم.

همتا غرق در فکر لب زد.

– نه.

به رقیه نگاه کرد و گفت:

– لیدی تو رو ندیده.

به ایمان و آرکا نگاه کرد.

– شما دو نفر رو هم همین‌طور. شماها می‌تونین همراه ما نباشین.

رقیه با بهت لب زد.

– چی داری میگی؟

– شما باید دنبال بچه‌ها برین.

– اما… .

همتا به میان حرفش پرید و با تاسف گفت:

– تنها راهمون همینه.

رقیه با درماندگی لحظه‌ای چشمانش را بست.

– خیلی خب؛ ولی یادت رفته؟ ایمان هم باهامون به انباری اومد.

– می‌دونم؛ اما لیدی نیمه هوشیار بود و حال درستی نداشت.

رامبد با نیشخند گفت:

– تو اون حال فقط من رو خوب یادش مونده.

سرش را روی تاج مبل گذاشت و با چشمانی بسته گفت:

– فکر نکنم هیچ وقت فراموشم کنه.

رقیه با نفرت نگاهش کرد و گفت:

– کارت افتخار نداره که این‌طوری حرف می‌زنی!

رامبد تنها پوزخند زد که همتا با حرص نفسش را رها کرد و محکم‌تر حرفش را ادامه داد.

– ما فقط تا روزی که گفته وقت داریم. وقتی رفتیم شما از پشت ما رو ساپورت کنین.

پس از مکثی آرام‌تر لب زد.

– و سعی کنین جای نسیم و بقیه رو پیدا کنین.

رقیه وحشت زده گفت:

– فقط ما سه نفر؟!

همتا تشر زد.

– چاره دیگه‌ای داریم؟

فرزین محکم گفت:

– آره.

وقتی همه نگاه‌ها رویش نشست، ادامه داد.

– من نمیام.

سجاد پرخاش کرد.

– زده به سرت؟

فرزین بی توجه به حرفش گفت:

– من هم‌ میرم دنبال بچه‌ها.

آرتین پرسید.

– و اگه متوجه نبودت شد؟

فرزین پوزخندی زد و جواب داد.

– دقیقاً می‌خوام متوجه بشه! گوش کنین. اگه یک کدوممون تو جمعی که لیدی منتظرشه نباشیم، باعث میشه لیدی دست نگه داره از هر برنامه‌ای که واسه خودش چیده و این‌طوری شانس زنده موندنمون بیشتره.

نگاهش را کمی روی بقیه چرخاند و گفت:

– من یک جور برگ برنده شما محسوب میشم.

سکوت چند ثانیه‌ای را رامبد بود که شکست.

– بد نمیگه.

فرزین با اعتماد به نفس زمزمه کرد.

– من هیچ وقت بد نمیگم!

***

به واشینگتن برگشتند.

لیدی آدرس یکی از بزرگ‌راه را برایشان داده بود.

ردیاب پویا و مهسا هنوز ساختمان خودشان را نشان می‌داد؛ اما می‌دانستند که اگر به آن‌جا بروند فقط با فندک‌ها مواجه می شوند.

مطمئناً لیدی و افرادش پویا و مهسا را بررسی کرده بودند.

غیر از آرکا، ایمان، فرزین و رقیه، بقیه به آن بزرگ‌راه رفتند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
21 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Batool
Batool
10 ماه قبل

دختررررررر محشر کبری عالیییی نفسم بنداومد دیگه حتی بالا نمیاد ضربان قلبم که هیچ گوشام سوت میکشن خیییلی زیبا بود خداکنه اتفاقی برا هیچ کدومشون نیفته که من اون موقعه سکته میکنم بجز رامبد که اصلا مشکلی ندارم البته الان متاسفانه بش احتیاج داریم 😁فرزین عاشقو باش😂😍واییییییییییی که فردا برسه هیجان وشور اشتیاق تمامو فرا گرفته خستتتتته نباشی عزیزدلم😘😘😘

Batool
Batool
پاسخ به  آلباتروس
10 ماه قبل

فدات ممنون

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
10 ماه قبل

چه پیچ تو پیچ رفت
ینی لیدی خودش گروگان بود الان گرونگیره😐
چطوری آزاد رف؟
از همتا خوشم میاد یه وایب باحالی میده😂
در عین حال هم نترس هم نگران
هم میتونه خوشحال باشه هم غمگین
خوشم اومد مثه خودم پارادوکس خالصه🤣
نمیدونم چرا دلم به حال نسیم نسوخت!
هرچند میتونم حدس بزنم از چنگشون در میاد ولی لازم بود بفهمه عین این بچه ها هر قبرستونی میخوای بری منم میام منم میام را نندازه😒
نوش نگاه چشم قشنگم😍
گفتم خسته نشی بگی😁

آماریس ..
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
9 ماه قبل

همتا کراش خودمه ازش دور شو

لیلا ✍️
10 ماه قبل

سلام خوبی؟😉

لیلا ✍️
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

منم واسه همتون دلم لک زده بود😥

لیلا ✍️
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

آره واقعاً😞🤒 دیگه چه کنیم مجبوری که نمیشه بیان🤣

لیلا ✍️
10 ماه قبل

امروز خیلی سرم شلوغ بود راضیه‌جان فردا با فراق باز می‌خونم نظر میدم😊

آماریس ..
9 ماه قبل

خسته نباشی عزیزم ، خیلی زیبا بود🌱🤍

آماریس ..
9 ماه قبل

آقا یکی رمان منو تایید کنه خیلی وقته گذاشتمش☹️

لیلا ✍️
پاسخ به  آماریس ..
9 ماه قبل

ای خدا ادمین که دیر میاد به ما هم دسترسی کامل ندادند😥

آماریس ..
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

😐بخدا فک کنم دو روزه گذاشتمش هنوز نیومده..
نمیتونی یکاری کنی؟

لیلا ✍️
پاسخ به  آماریس ..
9 ماه قبل

صبر کن به مدیر بگم خدا کنه آنلاین باشه.

آماریس ..
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

چی‌شد؟🙁

لیلا ✍️
پاسخ به  آماریس ..
9 ماه قبل

گفتم جواب نداده هنوز😞

لیلا ✍️
9 ماه قبل

رمانت همچنان هیجانش رو حفظ کرده. خداقوت آلباتروس جان، همیشه بدرخشی🙂🌻

لیلا ✍️
9 ماه قبل

نرگس کجایی دختر، توام رفتی؟ رمان‌هات رو نمی‌ذاری؟ حالا که حساس شده😞

دکمه بازگشت به بالا
21
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x