رمان زیبای یوسف قسمت۳۶
***
استکان را برداشت و چایش را نوشید.
چای سرد شده بود.
کمی طعم تلخ کافئینش را مزمزه کرد که متوجه صدای قدمهایی شد.
با دیدن کارن و پشت سرش نسیم، همتا، کسری و آرتین همچنین ایمان و پویا پوزخندی زد و گفت:
– قوم مغول حمله کردن. ببینم شماها بههم وصلین؟
چشمکی زد و گفت:
– چهطوری با هم بیدار شدین کلکا؟
کارن مقابلش نشست و جواب داد.
– داداش ساعت هفت شده، توقع داشتی تا کی بخوابیم؟
پویا هم زمان با نشستنش مزه پراند.
– ن… نیست همهش تا ل… لنگ ظهر خوابه، فکر میکنه ه… همه عین خودشن.
رو به فرزین طعنه زد.
– داداش یک بار سر و… وقت بیدار شدیا.
کارن گفت:
– حالا بگذریم.
با چشم و ابرو به استکان روی میز اشاره کرد.
– واسه ما هم چای هست؟
– از چهار صبحه، میخوری برو بریز.
کارن با تعجب لب زد.
– دیشب نخوابیدی؟
فرزین به بالشتک پشتش تکیه داد و رو به سقف گفت:
– اولین باره که یک فکر بیدار نگهم داشته.
پویا پرسید.
– چه فکری؟
فرزین درست نشست و چشم در چشم ایمان گفت:
– فکر میکنم بهتره با نقشه شما پیش بریم.
انتظار نگاه ایمان وادارش کرد ادامه دهد.
– اینکه بشیم یکی از اونها و از راهش به صادقزاده نزدیک بشیم.
نفسی گرفت و گفت:
– تنها دستگیرهمون همون افرادین که لیدی آدرسش رو بهمون داد؛ اما مسلمه که تا الآن لیدی بهشون گفته ما دنبالشونیم و حتماً تغییر مکان دادن. نباس وقتمون رو تلف کنیم. شما که میگین نفوذی دارین به همون نفوذیتون بگین پیامهای اخیری که به صادقزاده ارسال شده و فرستاده رو ارسال کنه. شاید از پیامهاشون بفهمیم اونها کجا نقل مکان کردن. به هر حال همهمون دیدیم که بارشون چی بوده. نباید اجازه بدیم بیشتر از این پیش برن. باید یک جورهایی جلوشون رو بگیریم.
کسی حرفی نزد که دوباره خودش بحث را ادامه داد.
– صادقزاده فهمیده که ما دنبالشیم؛ اما نفهمیده که رمز پیامهاش رو فهمیدیم پس هنوز هم میتونیم به اون کلیپها اعتماد کنیم.
سکوت پیش آمده را این دفعه نسیم شکست.
با شعف لبخندی زد و گفت:
– آقا فرزین من بهتون افتخار میکنم، شما واقعاً باهوشین.
همتا چپچپ نگاهش کرد و اعتراض کرد.
– مگه چی گفت؟ دیشب منم بهش فکر کردم.
دروغ گفته بود!
حسادت خواهرانه بود یا احساس خطر میکرد؟
که مبادا نسیمش خام شود؟
خام آدمی مثل فرزین؟
فرزین با اخم به همتا نگاه کرد و نسیم مظلومانه سر پایین داد.
همتا با همان چهره عبوسش بلند شد و خطاب به نسیم گفت:
– پاشو. باید بریم صبحانه رو آماده کنیم.
پس از رفتنشان فرزین خیره به همتا که داخل آشپزخانه مشغول بود، زمزمه کرد.
– حسود بدبخت.
صبحانه که صرف شد، فرزین بیرون رفت و رامبد با پیتر تماس گرفت.
امیدوار بودند که همه چیز همانطور باشد که فرزین پیشبینی کرده بود.
تا آمدن خبری از پیتر تقریباً کاری نداشتند؛ البته کسری و آرتین در حال اطلاع رسانی به سرهنگ بودند.
به هر حال قرار بود همراه نیروی پلیس پیش بروند.
آرکا از بی کاری دوباره خوابیده بود و سجاد با اینکه خودش هم درد داشت؛ اما به اجبارِ بامداد داشت روی کمرش راه میرفت.
– داداش خستهم، جان عزیزت بذار برم.
بامداد با لذت لب زد.
– بیا بالا، بیا بالا. چپچپچپ. آرهآره همونجا. بیشتر فشار بده… اَه زورت همینقدره؟ بیشتر فشار بده. صبحانه نخوردی؟
دستان سجاد مشت شد.
دلش میخواست لگد بزند؛ ولی میدانست که دلش عقل ندارد.
یک دفعه در اتاق باز شد و مهسا با اخم گفت:
– نوکر بابات غلام سیاه بود.
به طرفشان که وسط اتاق بودند، رفت و دست سجاد را کشید.
لگدی به پهلوی بامداد زد و گفت:
– به چه حقی از داداشم کار میکشی؟ هی من هیچی نمیگم. سه ساعته داداشم داره ناله میکنه آقا سیر نمیشه. انگار مظلوم گیر آورده.
بامداد حتی سرش را از روی بالش بلند نکرد.
با همان صدای آرام و خوابآلودش گفت:
– سجاد؟
سجاد با التماس به مهسا نگاه کرد که مهسا محکم گفت:
– برو بیرون سجاد.
بامداد لب زد.
– اگه بری… نمیری میدونم.
لحنش بد بوی تهدید میداد.
مهسا دوباره به پهلوی بامداد زد و گفت:
– داداشم رو تهدید نکن. سجاد؟ برو.
بامداد هم لب زد.
– برو سجاد!
اما گفتنش از صد مشت بدتر بود.
سجاد کلافه نفسش را خارج کرد و گفت:
– برو مهسا.
خواست دوباره روی کمر بامداد برود که مهسا ساعدش را گرفت.
عصبی گفت:
– بهت میگم برو.
سجاد بی صدا به بامداد اشاره کرد و مهسا گفت:
– هیچ غلطی نمیتونه بکنه.
سجاد با تردید نگاهش کرد که او را به طرف در هل داد.
– برو بیرون.
سپس در را محکم بست.
سجاد فوراً در را باز کرد و گفت:
– چرا در رو بستی؟
– با این شازده کار دارم.
سجاد به بازویش چنگ زد و او را به خود نزدیک کرد.
زمزمهوار گفت:
– این وحشیه، میزنه ناکارت میکنه.
مهسا با تمسخر به بامداد نگاه کرد و با دست به او اشاره کرد.
– این؟
پشت چشم نازک کرد و گفت:
– برو نخندونم، برو.
سجاد بی صدا لب زد.
– مطمئن باشم؟
مهسا چشم غره رفت که سجاد با اکراه سرش را عقب کشید؛ ولی مهسا زودتر از او در را بست و سر سجاد بین در و چهارچوب گیر کرد.
– آی آی!
مهسا عجولانه گفت:
– اوه اوه!
و در را باز کرد.
سجاد به گردنش دست کشید و با اخم به مهسا نگاه کرد که مهسا چشم غره رفت و در را بست.
نفسش را رها کرد و منتظر ماند تا صدای پای سجاد به گوشش خورد؛ اما صدایی نشنید.
– تا نری من حرف نمیزنم.
در سریع باز شد که به کمرش خورد.
عصبی چرخید و گفت:
– وحشی!
سجاد نیم نگاهی به بامداد که مثل مردهها روی زمین پخش شده بود، انداخت.
اخمی کرد و رو به مهسا گفت:
– چه حرفی با یک مرد غریبه داری؟
– اِ؟ اینجوریه؟ باشه. پس نیازی نیست که حالیش کنم ازت کار نکشه، خودت هستی دیگه. بیا داخل.
و دستش را گرفت و به داخل اتاق کشید که سجاد ممانعت کرد و با دست دیگرش به دیوار بیرون اتاق چنگ زد.
– نهنه قربونت.
تکخندی کذایی زد و گفت:
– من به تو مطمئنم. راحت باش. تنهاتون میذارم.
با قدمهایی بزرگ از اتاق فاصله گرفت.
مهسا با نگاه سفیهانهاش دنبالش کرد و وقتی از دیدش خارج شد، در را بست.
چرخید و خواست حرفی بزند که بامداد لب زد.
– میدونی اونجا وقتی کسی مانع کار کردن یکی میشد، چی کار میکردم؟
“میکردم”ش میخ شد به ذهن مهسا.
نگفت میکردیم، گفت میکردم!
بامداد سرش را روی بالش جابهجا کرد و گفت:
– مجبورش میکردم کاری رو انجام بده که اون یک نفر رو ازش منع کرد.
با درنگ گفت:
– ده ثانیه وقت داری بیای ماساژم بدی.
مهسا با بهت و حرص پوزخندی زد و بلند گفت:
– هاها به همین خیال باش.
– نمیای؟
مهسا دست به کمر زد و با لحنی محکم؛ ولی ساختگی گفت:
– نه!
تهته صدایش کمی میلرزید.
بامداد لب زد.
– گفتم که من حرفی رو دوبار تکرار نمیکنم… باید میاومدی.
این را گفت و بلافاصله بلند شد که مهسا از سرعت عملش جا خورد.
بامداد به طرفش چرخید و گفت:
– که به نوکر بابام میگی بره؟
مهسا سعی کرد ترسش را نشان ندهد.
چه خوب که تپش قلب دیدنی نبود.
– نوکر بابات غلام سیاه خدابیامرز بود.
بامداد به یک قدمیش رسید که ناخودآگاه قدمی به عقب تلو خورد و به در چسبید.
– چرا اینقدر داری میای نزدیک؟
بامداد دستهایش را داخل جیبهای شلوارش کرد و سمتش کمی خم شد.
در حالی که به چشمهای قهوهایش خیره بود، جواب داد.
– میخوام نوکر جدیدم رو خوب ببینم.
مهسا صدایش را بالا برد.
– چی؟! با من بود… .
در با شتاب باز شد که مهسا توی بغل بامداد افتاد.
آرکا با خشمی کنترل شده گفت:
– داری چی کار میکنی؟
مخاطبش بامداد بود.
بامداد لب زد.
– تو دخالت نکن، بحث زن و شوهریه.
مهسا متعجب نگاهش کرد و وقتی وضعیتشان را دید، سریع فاصله گرفت.
آرکا خیره به چشمان بامداد گفت:
– جیغجیغهاش نمیذاره بخوابم.
با طعنه ادامه داد.
– زنت رو ساکت کن.
مهسا پوزخند صداداری زد و گفت:
– الهی! تازه میخواستی بخوابی؟ سه ساعته گم و گور شدی.
غرزنان ادامه داد.
– عین کرگدن هیکل کردی؛ ولی همهش خوابی.
آرکا حتی نگاهش هم نکرد.
مهسا از این بی توجهای خونش به جوش آمد.
یک دفعه بامداد را هل داد و در را بیشتر باز کرد.
چشم در چشم آرکا گفت:
– واسه چی برای من قیافه میای؟ اونی که باید سرد باشه منم نه تو!
آرکا پوزخند کم رنگی زد و گفت:
– مگه غذایی؟
مهسا با نفرت به او و بامداد نگاه کرد.
– جفتتون عین همین.
رو به آرکا گفت:
– بکش کنار.
آرکا بابت لحن دستوریش هیچ واکنشی نشان نداد.
مهسا کمکم داشت جرئتش را زیر آن نگاه ترسناک آرکا از دست میداد.
نه که آرکا طور خاصی نگاهش کند؛ بلکه نگاهش طور خاصی بود.
همیشه ترسناک و ترسناک!
اصلاً آن تیلههای قهوهای فرق داشتند.
مهسا نفسزنان گفت:
– برو کنار، میخوام برم.
صدایش میلرزید.
بامداد از پشت سرش لب زد.
– بکش کنار، طفلکی ترسیده.
مهسا تند نگاهش کرد و گفت:
– از کی ترسیدم مثلاً؟
سر چرخاند و هم زمان گفت:
– از ای… .
جای خالی آرکا حرفش را قطع کرد.
از اتاق خارج شد و رو به آرکا که داشت پشت به او با آرامش قدم برمیداشت، گفت:
– من ازت نمیترسم!
– آرومتر هم میگفتی صدات رو میشنید.
مهسا پرخاش کرد.
– ساکت شو!
و به طرف هال رفت.
نسیم داشت اپن را دستمال میکشید.
با دیدن مهسا که اخمو و عبوس روی کاناپه نشست، متعجب شد.
داخل هال کسی نبود پس گفت:
– مهسا جون خوبی؟
مهسا جوابش را نداد.
دستمال را روی اپن گذاشت و از آشپزخانه خارج شد.
به طرفش رفت که صدای فرزین از ورودی هال بلند شد.
– بقیه کجان؟
نسیم به سمتش چرخید که با دیدنش جا خورد.
دختر بود و جزئیبین دیگر.
نگاهش از گردنش به روی دستش سر خورد.
با اینکه آستین لباسش پایین بود؛ اما حدس زد که آن خالکوبی هم پاک شده.
به چشمانش نگاه کرد.
فقط نفهمید چرا این پسر حال برایش مرد شده بود؟
مخصوصاً که اخم کم رنگش با ابهتش میکرد!
به خودش آمد و با منمن گفت:
– نمیدونم. احتمالاً دارن استراحت میکنن.
فرزین سری تکان داد و به مهسا اشاره کرد.
با حالت چهره پرسید.
– چشه؟
نسیم به عقب سر چرخاند و به مهسا نگاهی انداخت.
رو به فرزین کرد و گفت:
– نمیدونم.
فرزین دوباره سر تکان داد.
چرخید تا از هال خارج شود که نسیم تندی گفت:
– آقا فرزین؟
فرزین نگاهش کرد؛ ولی نسیم نتوانست حرفش را بزند، انگار آن عسلیها لبهایش را بههم میچسباندند.
– هیچی.
حیف که نتوانست بگوید چهقدر بدون خالکوبی جذابتر است.
و او چه میدانست که فرزین به خاطر او آن کار را کرد؟!
اویی که از شانزده سالگی دست به خالکوبیهای موقت میزد.
فقط یک خالکوبی ابدی داشت که آن هم روی کتف چپش بود.
ستارهای سیاه داخل دایرهای تیرهتر.
برای آن دیگر نتوانست کاری انجام بدهد.
فرزین با درنگ نگاهش را از رویش گرفت و رفت.
نسیم به جای خالیش خیره بود.
غرق در فکر لبخندی کنج لبش نشست.
باز هم آن صحنه به خاطرش آمده بود.
دست خودش نبود، هر وقت که به یاد آن صحنه تیراندازی و حضور ناگهانی فرزین میافتاد، ناخودآگاه پوستش دوندون میشد و انرژیای مثل موج از روی شکمش رد میشد.
بعد از ظهر بود که پیتر کلیپها را به همراه تمام جزئیاتش مخصوصاً آدرس فرستنده برای رامبد ارسال کرد.
همه توی سالن پایین کاناپهها نشسته بودند و ایمان و کسری مشغول بررسی کلیپها بودند.
رقیه هم تندتند مطالب را روی کاغذ مینوشت.
بابت سرعت زیادش دست خطش بد شده بود و انگشتانش درد گرفته بود.
عصبی رو به ایمان که بی وقفه جملات را به زبان میآورد، گفت:
– اِ آرومتر.
ایمان با اخمی غلیظ گفت:
– بده به یکی که عینت کند نباشه.
– من کند نیستم، درست حرف بزنا! این تویی که ور ور ور ور تند میگی.
ایمان با چشم غره تهدیدآمیز گفت:
– اعصاب ندارم، پا رو دمم نذار.
رقیه هم چهرهاش را کج و معوج کرد و گفت:
– جمعش کن تا نره زیر پام و الا دیدی حوصلهم رو سر برد قیچیش کردما.
فرزین که کنار ایمان به نشیمنگاه کاناپه تکیه داده و یک پایش را از زانو خم کرده بود، در حالی که آرنجش روی زانویش بود، با نیشخند گفت:
– بهتره باهاش دهن به دهن نشی.
رقیه پوزخند زد که اضافه کرد.
– با بچه نباید بحث کرد.
اینبار ایمان پوزخند زد و قبل از انفجار رقیه گفت:
– راست میگی.
رو به رقیه طعنه زد.
– ببخشید عمو!
با شیطنت به کاغذ روی میز نگاه کرد و چشم در چشم رقیه گفت:
– باشه. آرومتر هم میگم!
آخخخخخخخ چی بگم که هرچی بگم بازم کمه دختر چه قلم جادوگری داری عالللی از عالی هم فراتر بینظیر از بینظیر هم بهتر حرف نداره هم طولانی هم منظم هم محشره
بیچاره نسیم زود خفتش کرد خواهر بزرگه 😂😂😂فقط امیدوارم حسادته خواهرانه نباشه که مسخره وناراحت کننده آخه خواهری که عاشق همن نبایدبه خاطر یه پسر به هم حسادت کنن ورقیب هم بشن بابا چیزی که تو این رمان جذاب زیاده پسره ت رو خدا جون من یکیو برا همتا ردیف کن ولی از هم حسود نشن 🫣🫣🤣🤣🤣🤣ای بامداد ملعون حتی یزیدم دل رحمتره مهسا گیر دوتا خر افتاده حالا مهسا جون نصیب کدوم یکی از این نره غول میشه 😏😍😍😍منکه عاشق هر دوشونم
فقط تیکه پرونی های ایمان ورقیه بهم 🤣🤣🤣آبا جون پسرات بدجور دارن حرص دخترامو درمیارن هاااا
خستههههه نباشششششیییی گلبانو دمت گرمممممممم عزیزدلم 🥰🥰🥰🥰
ای جااان خوشحالم خوشت اومده😍
حسادتی هم اگه باشه سر اینه که نسیم نباید از فرزین تعریف میکرد😂😂باید از خودش تعریف میکرد.
همتا از فرزین متنفره حالا بعد هم به شدت نفرتش پی میبری
فدات ممنونم
آها حالا اگه حسادتش سراینه خداروشکر خیالم راحت شد😁😁😁
بی صبرانه منتظرم بیچاره فرزین باید از هفت خان رستم بگذره تا به نسیم برسه 🤣🤣🤣🤣
من نمیرم واسه ترسناک بودن عشقم؟😎
آب قند لطفا
😂😂😂😂😂خوشم میاد از استیکری که استفاده میکنی کامل برازنده عروس آرکاس
عروس آرکاااا😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍
😂😂😂خوب اولا خیانت کردی گفتی ارکا خوب نیست چسبیدی به سجاد
من واسه سجاد نقش وکیل مدافع دارم
خسته نباشی الباتروس جونم🫂
متشکرم از لطفت چشمقشنگم