رمان زیبای یوسف قسمت۴۰
رقیه از پشت پنجره به تخت که نزدیک کمد دیواری بود، نگاه کرد.
سر خم کرد و رو به کارن که پایین پایش روی نرده بالکن ایستاده بود و با گرفتن طاقچه پنجره تعادلش را حفظ داشت، پچ زد.
– خوابن.
کارن سر به تایید تکان داد و او هم خودش را به کمک نردههای کوتاه دور طاقچه بالا کشید.
رقیه به آرامی پنجره را به سمت بالا کشید و محتاطانه وارد اتاق شد.
پشت سرش کارن پایین آمد.
تخت مقابلشان با چند قدم فاصله قرار داشت و شخصی که خوابیده بود، زیر پتو بود.
داشتند از مسیر راهرو مانند میگذشتند.
کارن آرام لب زد.
– چه زود هم میخوابن.
رقیه بدون اینکه به سمتش بچرخد، پچ زد.
– ببخشید که ساعت یازدهه و همچین زودم نیست.
از راهرو خارج شدند که یک دفعه آباژوری به سمتشان حمله کرد.
رقیه جیغ زد و کارن با لگد آباژور را پرت کرد.
سر چرخاند که با دیدن شخص مقابلش اخمش باز شد.
میترا هم محو رقیه شده بود.
جواهر با ترس گوشه اتاق کز کرده بود و میترا حیرت زده مینمود.
رقیه تکخندی از سر بهت زد و گفت:
– امسال آشنا، پارسال دوست.
میترا لب زد.
– شما دو نفر اینجا چی کار میکنین؟
رقیه کمکم به خودش آمد.
خنده کوتاهی کرد و رو به کارن گفت:
– باز هم دست سرنوشت ما رو بههم رسوند.
میترا لبخند مصنوعی و کم جانی زد؛ اما نگاه و اخمش چیز دیگری میگفت.
***
ماکان به جمع نگاه کرد و آن مرد هنوز هم سر پایین بود!
به هیکلش نمیخورد که ترسو یا خجالتی باشد.
باز هم اهمیتی به او نداد و خطاب به همه گفت:
– زیر لفظی میخواین؟
– تغییری نکردی.
صدای رقیه توجهاش را جلب کرد.
ماکان با دیدن او و کارن همچنین میترا و جواهر با حیرت گفت:
– شما دو نفر؟!
بقیه که توجهشان جلب رقیه و بقیه شد، سر چرخاندند. این کسری بود که با دیدن جواهر ضربه سوم را هم خورد.
چند مرتبه پلک زد، اخمش داشت لحظه به لحظه عمیقتر میشد. هاج و واج در سکوت و حیرت به ورزیده نگاه کرد، دوباره به جواهر چشم دوخت. این دختر چشم آبی محال بود از خاطرش برود، محال بود عروسکی را که از دست داده بود، فراموش کند.
دوباره به ورزیده نگریست. او همانی نبود که… !
حیف که موقعیت، موقعیت او نبود و باید بهتش را در گوشهای جمع میکرد.
با شنیدن صدای ماکان حواس ریز ریز شدهاش را به سختی جمع کرد.
ماکان به بقیهشان نظری انداخت و با بدبینی گفت:
– پس دسته جمعی اومدین!
میترا به طرفش رفت و لب زد.
– حرف دارن.
کنارش نشست و دوباره گفت:
– بهشون فرصت بده.
نگاهش مطمئن مینمود و ماکان با اخم به بقیه چشم دوخت.
و اما صدای نفسهای ایمان داشت کر کننده میشد.
چشمانش را بسته بود و پلکهایش میلرزید.
گل بود به تره نیز آراسته شد!
میترا دیگر اینجا چه میکرد؟
مشتهایش را محکمتر کرد طوری که پوست گندمیش داشت سفید میشد.
جواهر روی مبل دیگر در کنار میترا نشست که رامبد را در ردیف مقابلش سمت راست دید.
چشمانش گرد شد و نفسش رفت و برنگشت.
رامبد؛ اما هنوز متوجهاش نشده بود.
کسری دستی به صورتش کشید تا خودش را جمع کند.
او بود که بحث را باز کرد.
– میدونیم بی غرض پیش توئه.
ماکان پرسید.
– از کجا؟
– چون خودمون هم دنبالش بودیم.
ماکان به رامبد نگاه کرد.
از او مطمئن نبود و با بدبینی گفت:
– حتی تو؟
تازه متوجه موردی شد و شوکه شد.
سریع سر چرخاند که نظر بقیه هم به جواهر جلب شد.
میترا وحشت زده به دست جواهر چنگ زد و گفت:
– جواهر؟
جواهر مات و مسکوت به رامبد خیره بود.
رامبد هم از دیدنش در عجب بود و اخم داشت.
میترا با نگرانی به دست جواهر نگاه کرد.
دستش داشت میلرزید.
سر چرخاند و به رامبد نگاه کرد.
به اویی که بی رحمانه جواهر را درید و حال خیرهاش بود.
با خشم بلند شد و مقابل جواهر ایستاد تا تماس چشمیشان را قطع کند.
– بلند شو بریم یک آبی به صورتت بزنی.
چانه جواهر لرزید.
مشخص بود که میخواهد حرف بزند و نمیتواند.
میترا دستهایش را کشید؛ ولی جواهر چشمانش را بست و زمزمه کرد.
– نمیتونم.
نمیتوانست چون رانهایش میسوخت.
زانوهایش سست بود.
نمیتوانست چون بغضش تمامش را به بازی گرفته بود.
بدتر از همه این بود که قفل کرده بود و نمیتوانست گریه کند.
– فقط من غریبه بودم که بیدارم نکردین؟
آرزو وارد سالن شده بود و از بازو به کنج دیوار تکیه داده بود.
جواهر با احساس تهوع ملتمس زمزمه کرد.
– ببرم بیرون. ب… ببرم بیرون.
میترا دستهایش را کشید و جواهر دوباره چشمانش را بست تا مبادا رامبد را ببیند.
به کمک میترا از سالن خارج شد و همین که دیگر حضور رامبد را حس نکرد، سست شد و روی زمین افتاد.
صدای جیغ میترا وارد سالن شد.
– ماکان جواهر!
جواهر را به اتاق برگرداندند.
دخترک بیچاره از شدت شوک بیهوش شده بود.
دوباره در سالن جمع شدند تا بحثشان را ادامه دهند.
ماکان پرسید.
– پس میخواین بی غرض رو به پلیسای ایران بدین.
آرتین گفت:
– باهاش چی کار کردی؟
ماکان جواب داد.
– هه کاری کردم که واقعاً به کما بره. زنیکهی (…).
کسری با اخم گفت:
– باهاش چی کار کردی؟!
– نترس بابا. اون همینطوریش هم نمیتونست حرف بزنه؛ اما نفس میکشه، نگران نباش.
– من نگران اون نیستم. فقط نمیخوام تصمیمگیری از سر احساسات مشکلی ایجاد کنه.
میترا با نفرت نگاهش را از روی رامبد برداشت و سعی کرد حواسش را به بحث بدهد؛ اما نمیتوانست.
آن مردک پست تمام ذهنش را درگیر داشت.
حتی شرمنده هم به نظر نمیرسید.
با اینکه از بحثهایشان متوجه شده بود که او هم در پی بی غرض بوده؛ ولی نمیتوانست بیخیال این شود که به مانند یک درنده به تن نحیف جواهر حمله کرد.
نفسش را رها کرد و نگاهش را بالا آورد که مرد مقابلش توجهاش را جلب کرد.
شاید یک ساعت هم بیشتر میشد که آمده بودند؛ اما آن مرد هنوز سرش پایین بود.
با اخم و کنجکاوی نگاهش میکرد.
آن جناب مشکلی داشت که سرش پایین بود؟
چرا مثل بقیه در بحث شرکت نمیکرد؟
نظر کوتاهی به بقیه انداخت.
وقتی حواس پرتشان را دید، کمی به طرف چپ مایل شد و سرش را خم کرد تا بتواند شخص مقابلش را ببیند؛ ولی فقط توانست چروک ریز پیشانیش را که بابت اخمش بود، ببیند.
درست نشست و دوباره زیر چشمی به بقیه نگاه کرد.
اینبار به سمت راست کج شد.
شکستگی روی ابرویش اخمش را درهم برد.
دقیقتر نگاه کرد.
چشمهای بسته و گونهاش را دید؛ اما کافی نبود.
نیم رخ آن هم از زاویه دید او که به درد نمیخورد.
شانههایش را تکان داد و خواست بیخیال شود که نگاهش پایین رفت و به مشتهایش رسید.
آن دستها چنان سفت و محکم مشت شده بودند که رنگشان پریده بود، انگار طرف قصد خرد کردن انگشتانش را داشت.
اخم کرد و به صورتش که دیدی هم به آن نداشت، نگاه کرد.
مشکلش چه بود؟ چرا اینقدر عصبی بود؟
دوباره کمی سر خم کرد و ابروی شکستهاش را دید.
این ابرو… .
اخمش غلیظتر شد.
به تمامش نگاه کرد.
این هیکل… .
چند بار پلک زد. گیج شده بود و از طرفی… نفسش داشت نامنظم میشد.
سعی کرد بهتر چهره آن مرد را ببیند. نمیدانست چرا؟ ولی ذهنش، قلبش، تمامش دستور میداد که او را ببیند. حتی از بقیه فراموش کرده بود، انگار که توی سالن فقط همان مرد حضور داشت.
با اینکه چیز بیشتری دستگیرش نشده بود؛ اما ناآرام شده بود.
چشمانش را بست.
نهنه، امکان نداشت. نه، امکان نداشت!
قلبش تند میزد و نفسهایش تندتر خودشان را به ریههایش میکوبیدند.
بی اختیار بلند شد.
احساس عجیبی داشت. اصلاً درکش نمیکرد، فقط مغزش دستور میداد که به طرف آن شخص برود.
این مرد… این مرد… .
مقابلش ایستاد و سایهاش که روی ایمان افتاد، ایمان چشمانش را باز کرد.
دیدن جفت پای میترا حالش را آشفته کرد.
ماکان و بقیه هم ساکت شده بودند و با کنجکاوی به میترا نگاه میکردند.
صدای نفسهای بلند میترا به گوش ایمان میرسید و این حال ایمان را بدتر میکرد.
قطره اشک که از چشم میترا چکید، ماکان اخم کرد.
– میترا چی شده؟
بلافاصله به ایمان نگاه کرد.
این مرد واقعاً چرا سرش پایین بود؟
دوباره به میترا نگاه کرد و گفت:
– میترا؟
میترا دندانهایش را به روی هم فشرد تا بغضش را کنترل کند؛ اما قطرات اشک گولهگوله از چشمانش میچکیدند.
روی زانوهایش نشست و حال راحتتر توانست آن مرد را ببیند.
خشکش زد. دهانش نیمه باز ماند و چشمانش ماتم زد.
اخم ایمان از خیرگی نگاهش غلیظتر شد.
با استیصال و از سر اجبار نگاهش را بالا آورد.
حال دو جفت گوی سیاه به هم خیره شده بودند.
نفس میترا منقطع از دهانش خارج شد، مثل یک هقهق نصف و نیمه.
ایمان از گوشه چشم به ماکان نگاه کرد.
برادر کوچکش چه اخم و تخمی کرده بود.
خب به او حق میداد.
خواهرش، ناموسش یک دفعه جلوی یک مرد غریبه زانو زده بود.
بالاخره سرش را بالا آورد و مستقیم نگاهش کرد.
چشمهای ماکان هم زمان با دهانش بازتر شد.
چند ثانیه همانطور مانده بود.
یک دفعه خندهاش گرفت و ایمان که متوجه حالش شد، چشمانش را بست.
ماکان خیره به ایمان میخندید و چشمانش؛ ولی میگریست.
دل درد گرفته بود؛ ولی همچنان میخندید.
میترا روی نشیمنگاهش نشست و در حالی که یک دستش روی زمین بود، دست دیگرش را روی دهانش گذاشته بود و بیچارهوار هق میزد.
ماکان میان خندههایش لب زد.
– زن… زندهست که… زنده… ست. اینکه… زندهست!
ایمان طاقت نیاورد و از کاناپه پایین رفت.
میترا را محکم در آغوش گرفت و لبهایش را روی شانهاش فشرد.
میترا فقط هقهق میکرد.
بار داشت به بزرگی یک بغض.
بغض داشت به بزرگی چند سال.
بغض داشت به بزرگی ندیدن جنازه پدر و مادر.
بغض داشت به بزرگی ندیدن جنازه برادر.
چند ثانیه بعد میترا هم دست دور کمر برادر حلقه کرد و بلندتر گریه کرد.
رقیه هم بغضش گرفته بود.
دستش را روی سینهاش گذاشت و زمزمه کرد.
– وای!
چشمانش پر شد؛ اما سریع پلک زد.
دلیلی نداشت بگرید، داشت؟
یک دفعه بغضش ترکید و چرخید و همتا را که کنارش بود، بغل کرد و گریه کرد.
همتا هاج و واج آرام به کمرش زد.
ماکان با صورتی خیس از اشک آرام گرفته بود و به ایمان نگاه میکرد.
کمکم داشت عصبی میشد.
کمکم داشت دستش مشت میشد.
کمکم داشت بغضش فریاد میشد.
ایمان در تمام این سالها زنده بود؟!
از کاناپه بلند شد.
به آرامی به طرفش رفت.
حال نگاهها روی او زوم شده بود.
رقیه دماغش را به لباس همتا کشید و به ماکان نگاه کرد که همتا از چندشی چهره درهم کشید و رقیه را از خودش دور کرد.
به او که حواسش پرت خواهر و برادرها بود، چشم غره رفت و سپس به ماکان نگاه کرد.
ماکان بالای سر ایمان ایستاد.
میترا هم ساکت شده بود و تندتند در آغوش ایمان نفس میکشید.
دستان ایمان با دیدن پاهای ماکان از دور میترا شل شد و سرش را بالا آورد.
میترا هم چرخید و به ماکان نگاه کرد؛ ولی ماکان فقط به چشمان سیاه ایمان زل زده بود.
ایمان نفسش را رها کرد و به آرامی از میترا فاصله گرفت.
بلند شد و ایستاد.
صدای مشت شدن دست راست ماکان به گوش ایمان رسید.
به یکباره ماکان مشتش را به صورتش زد که رقیه شوکه شده دهانش باز شد.
ماکان لب زد.
– همیشه که نباید بزرگترها بزنن. بزرگترها هم اشتباه میکنن.
لعنتی!
دوباره داشت اشکهایش میچکید.
– چرا؟
صدایش میلرزید.
بغض زبان نفهمش زبان نمیفهمید که، به او هم اجازه نمیداد از زبانش استفاده کند.
به سختی نفسی گرفت و گفت:
– چرا خودت رو پنهون کردی؟
ایمان نگاهش را بالا آورد و با گرفتگی لب زد.
– مگه نمیگی اشتباه کردم؟ برای اشتباهم بهونه بیارم؟
ماکان تکرار کرد.
– برای چی خودت رو پنهون کردی؟
ایمان با استیصال پشت چشم نازک کرد و دست به کمر زد که لبه کاپشنش کنار رفت.
با درنگ گفت:
– باید بی غرض رو پیدا میکردم. نمیخواستم بلایی سر شما بیاد.
ماکان نیشخندی زد که نگاهش کرد.
– میدونی این مدت چی کشیدم؟ (موکد) چی کشیدیم؟!
اشارهاش به خودش و میترا بود.
– میدونی چی به سر میترا آوردن؟
با خشم به سینهاش زد و داد زد.
– نمیخواستی به دردسر بیوفتیم؟!
میترا با نگرانی وسطشان ایستاد و سعی کرد ماکان را آرام کند.
– داداش لطفاً!
صدای او هم میلرزید.
ماکان توجهای به او نکرد و گفت:
– چرا خیال کردی باید تنها بری دنبال بی غرض؟
بلندتر داد زد.
– نکنه خیال کردی فقط پدر و مادر تو کشته شدن؟!
ایمان هم صدایش را بالا برد و غرید.
– نمیخواستم شما هم مثل اونها جلوی چشمهام کشته بشین و نتونم کاری انجام بدم!
ماکان دوباره نیشخند زد.
– هان! پس میخواستی زندگی کنیم؟
به میترا که دوباره گریهاش گرفته بود، با تلخی گفت:
– چند روز زندگی کردیم؟
با طعنه دوباره گفت:
– زندگی!
سبزی نگاهش دوباره میرفتند تا زیر باران خیس شوند.
همه محو آن صحنه احساسی شده بودند حتی رامبد.
خب ایمان که به او از تمام زندگیش نگفته بود.
رامبد فقط رفیقش بود، نه چیزی فراتر.
مگر همه رفیقها باید شانهشان از اشک شخص، تر شود؟
یا گوش باشند برای درد دلهایش؟
بعضیها رفیقند تا کنارت باشند.
تا بودنشان به تو بگوید تنها نیستی.
همین و… همین!
ماکان انگشت شستش را زیر دماغش کشید و بدون اینکه به ایمان نگاه کند، گفت:
– برو. تا الآنش خودمون بودیم، از این پسش هم خودمون هستیم.
میترا با بهت گفت:
– داداش!
ماکان با خشم نگاهش کرد و گفت:
– میخوای تو هم باهاش برو.
ایمان لب زد.
– باز داری بچه میشی. این ادای گندت رو فکر کردم کنار گذاشتی.
– آره، بچه شدم فقط هری!
این را گفت و با اخمهایی درهم از سالن خارج شد که یک دفعه برگشت و به همتا و بقیه اشاره کرد.
پرخاشگرانه گفت:
– با اون زنیکه میخواین هر غلطی بکنین، بکنین. فقط ورش دارین و برین.
صدایش را بالا برد.
– میخوام تنها باشم.
رو به ورزیده، قباد و آرزو گفت:
– شماها هم میرین. اصلاً همهتون میرین! اومدم هیچ کدومتون رو نبینم.
رفت و ورزیده که آرنجش روی دسته کاناپه بود، دستش را به طرف جای خالی ماکان دراز کرد و لب زد.
– این باز سیماش قاطی کرد.
ایمان: یک کم با خودش خلوت کنه، خوب میشه. همیشه همینطوره.
از سنگینی نگاهی به میترا چشم دوخت که با نگاه دلخورش مواجه شد.
– داداش، ماکان خیلی اذیت شد. اونقدر که اون اذیت شد، من نشدم. سختی که اون تو این سالها کشید، تو قدیم یک صدمشون رو هم نکشید. خیلی بد کردی!
ایمان نفسش را آه مانند رها کرد و نگاه گرفت.
رقیه سمت همتا خم شد و در حالی که به ایمان و میترا نگاه میکرد، گفت:
– معلوم نیست اخمش بابت عصبی بودنشه یا شرمندگیش. یک عذرخواهی هم نمیکنه. عجب آدمیه واقعاً.
همتا لب زد.
– تو دخالت نکن.
صدای تیراندازی همه را تکان داد.
ایمان به رقیه نگاه کرد که رقیه به کارن چشم دوخت.
کارن لب زد.
– من نگفتم حمله کنن.
ایمان لبهایش را بههم فشرد و سریع سمت خروجی رفت که میترا وحشت زده جیغ زد.
– ایمان!
رقیه به سمتش رفت و سعی کرد آرامش کند.
ایمان در را باز کرد تا به افرادش ایستباش بدهد؛ اما به محض باز کردن در گلولهای از کنار گردنش رد شد.
حیرت زده به افرادی نگاه کرد که با محافظها درگیر بودند.
فوراً در را بست و قفلش کرد.
چرخید و رو به فرزین که جلوتر از بقیه بود، گفت:
– آدمای من نیستن!
کارن با بهت لب زد.
– بی غرض!
ایمان سریع از در فاصله گرفت و هم زمان گوشیش را از داخل جیبش برداشت.
شماره یکی از بچهها را گرفت تا وارد ویلا شوند.
ماکان از سر و صداها به داخل سالن پرید و گفت:
– چی شده؟!
سجاد جواب داد.
– انگار افراد بی غرض حمله کردن.
ماکان زیر لب غرید.
– لعنتیها!
به ایمان نگاه کرد و گفت:
– چی کار کنیم؟
– دخترا رو ببر طبقه بالا.
رقیه تندی گفت:
– گفته باشما، من جایی نمیرم.
ایمان به یک باره داد زد.
– گفتم همه دخترا برن بالا!
رقیه از فریادش کپ کرد.
خب… ترسناک شده بود.
همتا و رقیه پشت سر میترا و آرزو از سالن خارج شدند.
کسری گفت:
– چند دقیقه دیگه پلیسا هم میرسن.
ماکان پرسید.
– پلیس؟!
کسری نگاه از او گرفت و تندی گفت:
– آره. فکر نمیکردیم به تو بربخوریم.
کارن لب زد.
– الآن رو چی کار کنیم؟
نگفتممممممممممم نگفتم خواهر برادرن نگفتممممممممممم واییییییییییی یه جا درست حدسسسسسس زدمممممم😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😋😍😍😍😍
😂😂😂😂خب مشخص شد نفر اول مسابقه تویی
❤️❤️❤️زیبا بود
خسته نباشی
زنده باشی چشمقشنگم
ممنونم که خوندی
نوش نگاهت
وای که چه پارت قشنگی بود، اصلاً نورانی شدم به جای اکلیلی. اون صحنههای میترا و باران رو اینقدر خوب به تصویر کشیدی که خیلی احساساتی شدم. پر از هیجان بود این پارت. رمانت فوقالعادهست، روایت آدمهایی که به نحوی از نیمه تاریک دنیا ضربه خوردند و هر کدوم انگیزههای متفاوت؛ ولی هدفهای یکسانی دارند که همین باعث شده کنار هم جمع بشند. اسم این رمان باید میشد بالهای زخمی یا یه اسمی شبیه به همین
اونجا فکر کنم میترا بود که همتا رو بغل کرد واکنش همتا خیلی باحال بود😂 نسیم کجاست؟ فرزینم کم گذاشتی باهات قهرم😞 کسری و جواهر؟🧐🧐
ینی هیشکی یادی از شوهر بدبخت فلک زده خواب به خواب رفته من نمیکنه!🥲💔
گلبمممم آخخخخ گلبم😔
اتفاقاً توی دلم گفتم آرکا و بامداد کجان😂
تو دلت نگو علنا بگو یه بنده خدایی ببینه محض رضای خدا اونا رو بیاره حالا اشاره مستقیم به نویسنده رمان زیبای یوسف نمیکنم ان شاءالله که رستگار شود💔
🤣🤣🤣آخخخخ مهرهای طلایی رمانه نباشن تاریکی محض 😅😅😅
😂😂😂
تو فکر کن آرکا رفته به خواب زمستونی
آخ خواهر نازنینم دردت به جون شوهرت آخه بیچاره زیادی از عالم روئیا شکار میکشه پس به خاطر همین خیلی اذیتش نمیکنیم بمونه تو عالم خیالش بهتر 🤣🤣🤣
😂😂😂
فعلا بمون تا پارت بعد
ویه بمب دیگه توسط راضیه جون منفجر شدسوپرایزینگ 😁😁😁😂😂میگم راضیه جون تو یه قرص فشاری قرص قلبی چیزی نداری بدی من به این قلب واموندم بدم افت نکنم تا پارت آخر😮💨😬😅😅 خواهر چیکار میکنی بامون با این چیستان ها ومعماها واقعا دمت گرم عالییی بینظیر پرفکت بعد بهتم از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجم هواررررر آخرش همه باهم متحدشدن آرزوم برآورده شد🥹🥹آخخخ من عاشق ماکان وایمانم الانم دادش از آب درآورند شد یوهههههههههههووووو چه شود جونم فقط امییییداورم تمنا دارم اتفاقی براشون نیفته بی صبرانه منتظرم خخخخخیلی زیبا قشنگ خفن وجذاب خسته نباشیبیییی 🥰🥰
فقط میتونم بگممممم
نووووش نگاهت