رمان سمبل تاریکی پارت بیست و دوم
چند روزی میگذشت. غروب و طلوع، زمانهایی که آسمون رنگ میپروند و کبود میشد، تغییر شکل میدادم. با اینکه در آوردن لباس توی جنگل حس خوبی بهم نمیداد؛ اما وقتی در حالت گرگیم میدویدم، حس قدرت و تونستن رو بیشتر لمس میکردم. سرعتم چندین برابر میشد و نیروی بدنیم اوج میگرفت؛ طوری که حتی میتونستم تختهسنگ بزرگی رو هم بشکنم.
در این مدت کم و بیش متوجه فعالیتهای تیم شده بودم. یک چیزی این وسط پررنگ بود. کسی حق نداشت از قانون اصلی سرپیچی کنه. قانونی که ما رو از آسیب زدن به جامعه انسانی منع میکرد. ما حق داشتیم فقط در جهت رفع نیازمون خون بنوشیم؛ ولی نه خون هر انسانی رو، دور بچهها نوار قرمز کشیده شده بود. اجازه نداشتیم طوری رفتار کنیم که توجه انسانها جلبمون بشه. باید مرگ و میرها طوری رخ میداد که ظاهراً طی تصادفات و حوادث معمولی صورت میگرفت.
اردوان و تحفه روی پروژهای کار میکردن. قصد داشتن مادهای رو بسازن که این نیاز رو برطرف کنه، مادهای به نام RBC. در تلاش بودن این ماده رو تا حدودی همجنس خون طرح کنن تا اکسیژن و دمای لازم رو به بدن برگردونه؛ ولی هنوز به نتیجه دلخواه نرسیده بودن.
روابط تنگاتنگ شوکا و نیکان بیشتر اوقات روی اعصاب بود. میخواستم فرمان بدم جلوی من اینقدر جلفبازی نکنن؛ ولی سام هشدار داد من چنین حقی ندارم و نبایست از تواناییم سوءاستفاده کنم. به همین جهت وقتی شاویس برای بررسی کردن شهر و محدودههای اطراف، ساختمون رو ترک میکرد، اجباری در میون نبود تا تمام افراد تیم همراهیش کنن. شوکا و نیکان زمانشون رو با هم میگذروندن. بهمن هم زیاد اهل کار نبود یا باید بگم اصلاً اهل کار نبود و مدام جلوی تلوزیون جا خشک میکرد. بوسه؛ اما قابل تحملتر بود. گه گاهی به کمک تحفه و اردوان میرفت.
به توصیه رها و سام قصد داشتم به شهر برم. با اینکه سختم بود توی گشت زنی همراه شاویس باشم؛ ولی نباید از موضعم پایین میاومدم. به قول رها من با این حرکت خودم رو به همه نشون میدادم.
از قرار معلوم غیر از ما، گرگینههای دیگهای هم وجود داشتن. خب طبیعی بود. اونها هم نوعی مخلوق بودن. درسته افسانهای یا ماورائی؛ ولی وجود داشتن و تعدادشون هم ممکن بود اندازه انسانها یا کمتر و بیشتر باشه. حتی خیلی از اونها در جامعه انسانی شغل و مقام داشتن؛ البته من نمیتونستم چنین چیزی رو قبول کنم. جونورهایی که همکارشون رو طعمه میدیدن؟ اوه این نمیتونست همکاری باشه.
موهام رو محکم پشت سرم بستم و روسری بزرگم رو آزادانه روی سرم گذاشتم. به خودم رنگ و لعاب میدادم. دیگه تقریباً با این زندگیم کنار اومده بودم.
خط چشم و رژ لب رو بعد از زدن کرم ضد آفتاب روی صورتم پیاده کردم. روپوش نسبتاً گرمی رو روی مانتوم پوشیدم و با زدن عینک آفتابی به چشمهام از اتاق خارج شدم.
از وقتی فهمیده بودم چه کسی هستم، خواه و ناخواه غرور و تکبر در وجودم نقش بسته بود. محکمتر و مطمئنتر قدم برمیداشتم، حتی اگر از کاری اطمینان کافی رو نداشتم.
صدای برخورد پاشنه کفشهام با مرمرهای سفید توجه شاویس رو جلب کرد. نزدیک کمد جالباسی داشت کت خاکستری_ زانوییش رو تنش میکرد. عینک آفتابی قیافهاش رو جذاب نشون میداد. قطعاً اگه اون عینک رو بر میداشت، تحقیر نگاهش تمام جذابیتش رو میگرفت.
از دیدنم اخم درهم کشید. خنثی و بیحالت مقابلش ایستادم. عارم میشد باهاش همکلام بشم. میتونستم حقارت نگاهش رو روی خودم پشت اون شیشههای دودی هم ببینم؛ ولی اون دیگه چنین حقی نداشت. اجازه نمیدادم باهام اینطوری رفتار بشه. نه حالا که میدونستم چه خونی در رگهام جریان داره. قدرت جفتمون برابر بود. میدونستم اون همون حسی رو داره که من ناخودآگاه روی بقیه داشتم؛ ولی این وسط من همجنس اعضای تیم نبودم؛ بلکه همجنس خودش بودم.
شاویس یک ابروش رو سوالی بالا برد. سویچ سمند رو که از سام گرفته بودم، مقابل چشمهاش گرفتم.
با گیجی اخم کمرنگی کرد که پوزخندی زدم و گفتم:
– اجازه همراهی میدین؟
اون هم با تمسخر پرسید.
– به کجا؟
از فکری که تو سرش بود، پوزخند نفرتباری زدم و از کنارش گذشتم. لعنت بهت سگ نجس! در تلاش بودم تا لحنم رو بیتفاوت نشون بدم.
– از کجا شروع میکنی؟
نیم رخ بهش نگاه کردم و ادامه دادم.
– گشت زنی رو میگم.
عینکش رو برداشت. اخمش تیرهتر شده بود. پوزخندی زد و گفت:
– میخوای باهام بیای؟
– اینطوری فکر کن.
– بشین بچه.
دندونهام به روی هم فشرده شد. نه آیسان، نشون نده چهقدر عصبی که حاضری همین الآن خرخرهاش رو بجویی.
از بیحرکتیم دوباره ابروهاش خم شد و با جدیت گفت:
– این کار بچهبازی نیست.
– نگران نباش. من به خالهبازی علاقه ندارم.
– تو اصلاً میدونی کار ما چیه؟
قبل از اینکه جوابش رو بدم، عصبی گفت:
– اوه هر چند خبرها بهت رسیده.
میتونستم نفرتش رو نسبت به سام و رها حس کنم. دقیقاً احساسی که اون نسبت به من داشت، چون زاده یک انسان و یک آدمنما بودم، چون تابعش نبودم.