نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان سمبل تاریکی

رمان سمبل تاریکی پارت هجدهم

5
(2)

فصل چهارم: آغوش مرگ

سیزده… چهارده… پونزده… شونزده… هفده! هفده ساعت از حبسم می‌گذشت. هفده ساعت بود که خودم رو داخل اتاق زندونی کرده بودم. اجازه‌ ورود به کسی رو نمی‌دادم و هر کسی هم که قصد دیدنم رو داشت، با پرخاشم مواجه میشد. رها چند باری سعی کرد باهام حرف بزنه؛ ولی مانند دیوونه‌ها بالش‌ها رو به سمت در پرت می‌کردم و جیغ‌های مکررم بقیه رو از نزدیکی به من منع می‌کرد. نمی‌خواستم چشمم به کسی بیوفته. نشیمن‌گاهم از بی‌حرکتیم خشک شده بود. با این‌که قدرت انجام کاری رو نداشتم؛ اما هنوز به قدری نیرو داشتم که در برابر خوردن خون ممانعت نشون بدم. خوشبختانه هنوز قدرت اختیار داشتم‌.

سردم بود، انگار در قالب یخی فروم کرده بودن. همه‌ این‌ها باز هم من رو تسلیم نمی‌کرد. هرگز تن به اون مایع نجس نمی‌دادم.

مثل مجسمه‌ها ساعت‌ها به جایی خیره می‌شدم، طوری که خشکی چشم‌هام، چشم‌هام رو می‌سوزوند و در نهایت گونه‌هام خیس اشک میشد.

زمانی که دوان‌دوان از کنارم می‌گذشت، من رو بیشتر به سمت سیاهی پرت می‌کرد. می‌دونستم دیر یا زود می‌بازم. این جنگی نبود که بشه با موفقیت ازش خارج شد. تهش تسلیم شدن بدنم بود و باز هم من اون خون رو می‌چشیدم؛ ولی احمقانه قصد زجر کشیدنم رو داشتم. با نیمه‌ جدیدم هیچ‌ وجه اشتراکی نداشتم و ازش بیزار بودم. این نیمه‌ تاریک من بود. پذیرفتنش مساوی میشد با فرو رفتن در جهانی دیگر، جهانی که هیچ شبیه باورهای بچگونه‌ام نبود. من نمی‌خواستم وارد دنیای جدیدی بشم که شیطان‌ها در اون پرورش می‌یافتن. من آدم بودم. آره، آدم بودم. هیچ کس نمی‌تونست این انتخاب رو از من بگیره. هرگز یک حیوون نمی‌شدم.

دستگیره به آرومی چرخید و در باز شد. دیگه حوصله‌ جر و بحث نداشتم. می‌خواستم انرژیم رو ذخیره نگه دارم تا بتونم عمل بلعم رو کنترل کنم.

– آیسان؟

صدای رها خیلی مظلوم شنیده شد. حرکتی به چشم‌هام ندادم و همین‌طور به افق خیره بودم. روی تخت نشسته و پاهام از زانو خم شده بود. سرم به سمت شونه‌ چپم کج و دست‌هام بدون هیچ حسی روی تخت افتاده بود.

صدای قدم‌هاش رو شنیدم. خیلی خوشحال بودم که گوش‌هام دیگه تکون نمی‌خورد.

– عزیزم؟

همچنان سکوت. دودلیش رو متوجه شدم. کنارم روی تخت نشست و با درنگ دستش رو روی بازوم گذاشت. انگار به خودش اومده باشه، سریع پتو رو برداشت و روم انداخت.

– حتماً سردته.

آباژور رو روشن کرد تا کمی روشنایی پخش بشه. دوباره به حرف اومد.

– آه چرا با خودت این‌طوری می‌کنی؟

– … .

– پتو دیگه هم بیارم؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مائده بالانی
1 سال قبل

حمایت

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x