نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان سمبل تاریکی

رمان سمبل تاریکی پارت هشتم

3.2
(39)

فصل دوم: نسیم مرگ

دستم رو با نا‌توانی بالا آوردم و روی آینه گذاشتم. زیر چشم‌های خمارم صورتی شده بود. می‌دونستم به زودی کبود میشه؛ اما این چیزی نبود که من رو آزار می‌داد. موهای ریز نقره‌ای رنگی علاوه‌ بر گونه‌های استخونیم دماغ قلمیم رو هم پوشونده بود؛ البته این موها ریزتر از چیزی بودن که بشه به راحتی دیدشون. باید کمی دقیق‌تر می‌شدی تا این پرزهای مزاحم رو می‌دیدی؛ ولی برای منی که روی پوستم زیادی حساس بودم، این موها عذابم می‌داد. نمی‌تونستم این چهره رو واسه خودم قبول کنم. نمی‌دونستم هورمون تستوسترون خونم به یک‌باره بالا زده بود یا دلیل دیگه‌ای داشت که صورت اصلاح شده‌ام بعد دو روز دوباره پرزهای نقره‌ای رنگ به خودش گرفته بود. دیگه رمقی نداشتم که بخوام برای یک‌بار دیگه صورتم رو سرخ کنم تا این پرزها بریزن. حس می‌کردم از درون دارم منجمد میشم و این حس مانع از حرکتم میشد. می‌دونستم جریانات پیش اومده در جنگل باعث شده بود به یک بیماری روانی دچار بشم. بیماری‌ای که با گذشت یک هفته روز به روز بدتر میشد. اوایل خیال می‌کردم این تغییرات دما به خاطر سرماخوردگیه، با این‌که بیشترین حدسم روی روان آسیب دیده‌ام بود؛ ولی وقتی جز افت دما تغییر دیگه‌ای نمی‌کردم، کمی شک کردم. حالم اردوان رو وادار کرد تا معاینه‌ام کنه. در یکی از رشته‌های پزشکی مشغول بود و بعد معاینه‌ام گفت مشکل خاصی ندارم. اون هم حدس میزد مشکل یک چیز دیگه‌ست و چند باری من رو با سام همراه کرد تا بلکه با کمی گردش تحولی در من به وجود بیاد؛ اما اوضاعم پیچیده‌تر از اونی بود که بشه با دو بار رفتن به شهرهای اطراف بهتر بشه. دیگه حتی حرکت دادن دست‌هام هم با کندی ادا میشد. انرژی‌ای نداشتم. زیادی خواب‌آلود شده بودم و بیشتر وقتم رو با خوابیدن می‌گذروندم. نمی‌تونستم چیزی بخورم و این اواخر سام از دستم عصبانی شده بود، چون باور داشت من مدام در فکر اتفاقات جنگلم و خودم مانع بهبودیم میشم. در حالی که اصلاً این‌طور نبود. حالم به قدری من رو گرفتار خودش داشت که نخوام به موضوع دیگه‌ای فکر کنم.

از دستشویی با کرختی خارج شدم. لب‌هام کبود شده بودن و متوجه این بودم که بیش از قبل لاغر شدم. خودم رو به اتاق رسوندم. روی تخت دراز کشیدم و زیر پتو خزیدم. باید امشب از داخل کمد یک پتو دیگه هم برمی‌داشتم. با این‌که هوا هنوز گرم بود؛ ولی اردوان رو مجبور می‌کردم تا شوفاژ اتاقم رو روشن کنه. زیاد در این سرما غلت نزدم و خوابی من رو به سیاهی کشوند.

– هیولا!

– … .

– هیولا!

صدای سام پلک‌هام رو تکون داد. به آرومی لای چشم‌هام رو باز کردم. سام روی تخت کنارم نشسته بود. فقط می‌تونستم شلوار خونگی کرمی-سفیدش رو ببینم. به سختی آب دهنم رو قورت دادم و نگاهم رو بالا آوردم. از شکم تختش بالاتر رفتم و سینه‌ عضله‌ایش رو که چون دکمه‌های اول لباسش باز بود، در دیدرسم قرار داشت، گذروندم. تونستم لبخند کجش رو ببینم و سپس چشم در چشم زمردهای رخشان زردش شدم. گاهی اوقات گربه صداش می‌زدم، چون در کمال تعجب چشم‌هاش در تاریکی کمی می‌درخشید.

– می‌خوایم شام بخوریم.

با بی‌حوصلگی پشت چشمی نازک کردم. با این‌که صدایی از من خارج نمیشد؛ ولی گرفته لب زدم.

– می‌دونی که نمی‌تونم.

– می‌دونی که مجبوری. از دیروز صبح جز یک لیوان شیری که همون رو هم تقدیم چاه فاضلاب کردی، معده‌ات چیزی ذخیره نکرده.

– لابد نمی‌خواد که ذخیره کنه. خواهشاً برو و تنهام بذار.

از دستم من رو بلند کرد که تمام وزنم رو آزاد کردم و تلاشی برای نشستن نکردم. وقتی نشوندم، خواستم به عقب تلو بخورم که مانع شد و گفت:

– بلند شو آیسان! باور کن مثل میت سرد و بی‌روح شدی. آدم ازت خوف می‌کنه. بلند شو، یاالله.

نالیدم.

– سام!

پا فشاری کرد.

– بلند شو. فقط یک لقمه بخور؛ اما جون بگیر.

با زور و اجبار از اتاق خارجم کرد. سالن ساکت و خاموش بود. به این خفه صدایی عادت داشتم. من رو به آشپزخونه برد. آشپزخونه فقط با سنگ طویلی که حکم اپن و میز ناهارخوری رو داشت؛ اما از دو طرفش راه بود تا واردش بشی، از سالن جدا میشد. به خاطر وسایل داخلش زیاد جا باز نبود و یک میز چوبی روی ستونی قرار داشت. چون هیچ صندلی در کنارش نبود، ازش برای آماده کردن غذاهای سرپایی استفاده می‌کردیم.

اردوان در سکوت مشغول خوردن شامش بود و ریش نسبتاً کوتاه جو گندمیش با هر بار جنبوندن لب‌هاش تکون می‌خورد. این‌جا قانونی مبنی بر صبر کردن برای جمع شدن اعضا سر میز وجود نداشت. هر کی به هر کی بود و زیاد برای با هم بودن بهانه تراشی نمی‌کردیم. همین بی‌توجه‌ای‌ها باعث شده بود رابطه‌ من و اردوان سردتر از رابطه معمولی دختر-پدری باشه و بیشتر مواقع با بیخیالی از کنار هم می‌گذشتیم.

سام مقابل اردوان پشت میز که سمت سالن بود، نشست و با کشیدن دستم وادارم کرد کنارش روی صندلی جای بگیرم. می‌دونستم تلاش سام برای خوب شدنم فقط عذابم رو بیشتر می‌کرد؛ چرا که لقمه رو خورده- نخورده بالا می‌آوردم. معده‌ام لج کرده بود و حتی آب رو هم پس میزد.

برنج به اندازه کافی سردی داشت، برای همین اردوان به سام دستور داد تا از خورشت‌ها فقط گوشتش رو برام بندازه تا بلکه بتونم ریزریز هم که شده گوشت رو بخورم. با اکراه بدون توجه به قاشق و چنگال با انگشت‌هام تکه‌ کوچیکی از گوشت رو جدا کردم. مزه‌ دهنم تلخ شده بود و دهنم خشک‌تر از اونی بود که بتونم لقمه رو به راحتی قورت بدم.

– بخور، هیچی نمیشه.

از زمزمه‌ سام آهی کشیدم و چشم بسته لقمه رو داخل دهنم فرستادم. سعی کردم تا می‌تونم بجوئمش تا معده‌ام بتونه قبولش کنه. شصت بار جویدمش و راهی گلوم کردم؛ ولی به محض قورت دادنش به چند ثانیه هم نرسید، دردی رو سر معده‌ام احساس کردم و با پیش‌روی لقمه به سمت دهنم فوراً از پشت میز بیرون پریدم که صندلیم محکم روی سرامیک‌ها افتاد و از برخوردشون صدای بدی سکوت رو جریحه‌دار کرد.

مشت آبی به صورتم زدم. نفس‌هام کشدار آزاد میشد. تلو خوران و با تکیه به دیوار از دستشویی فاصله گرفتم. از فشاری که بهم می‌اومد تا باقی‌مونده‌های اسید معده‌ام رو بالا بیارم، سر درد گرفته بودم. بالا آوردن با معده‌ای که هیچ چیزی داخلش نبود، سخت‌تر بود، چون اسیدش بد گلوت رو می‌سوزوند. قدمم رو آروم برداشتم. قدم بعدی رو هم جلو رفتم. داخل راهرو کسی نبود و من همچنان با تکیه به دیوار پیش می‌رفتم. از جایی که حضور داشتم، شاید باید با برداشتن هشت قدم به سمت چپ، یک پیچ رو دور می‌زدی تا وارد بخش دیگه سالن بشی و پس از اون با برداشتن چندین قدم به آشپزخونه می‌رسیدی. با این میزان فاصله من باز هم می‌تونستم بحث‌های زمزمه‌وار سام و اردوان رو بشنوم؛ اما فقط صداهاشون رو می‌شنیدم. نمی‌خواستم گوش کنم که چه چیزی دارن راجع‌به من میگن.

همین که خواستم از راهرو خارج بشم، ناگهان نور سفیدی به چشم‌هام حمله کرد. نور مثل سری گذشته آزاری بهم نرسوند تا مجبور بشم چشم‌هام رو باریک کنم یا حتی ببندم. هر چند که این کار خارج از کنترلم بود. نور مانند یک نسیم به داخل چشم‌هام هجوم آورد و من برای لحظه‌ای هیچ چیزی جز سفیدی ندیدم. با گذشت زمان کمی شاید کوتاه‌تر از گذر ثانیه تونستم محوطه‌ای رو ببینم. تاریک و هوای سردش بارونی بود. تنه درخت‌ها عریض و طویل بودن، حتی با وجود چتر سرسبزشون زمین از فرط شدت بارون بخش‌هایی از اون که خاک‌هاش به نسبت نرم‌تر بودن، حالا گل‌آلود به نظر می‌رسیدن و امون از گذر یک شلوار سفید از اون‌جا!

اجازه‌ حرکت دادن به تیله‌هام رو نداشتم؛ بلکه این تصاویر بودن که مقابل چشم‌هام حرکت می‌کردن و می‌تونستم اطراف رو ببینم. زیاد طول نکشید که فهمیدم مقابل جنگل ایستادم. چون در روزهای آخر، آسمون از رفتنمون دل‌آزرده شده و شروع به گریستن کرده بود، متوجه شدم تو چه ورطه‌ زمانیم. نوری از سمت راست نظرم رو جلب کرد و ماشینی خودش رو وارد صحنه کرد. ماشین، ماشین آمبولانس بود!

دوربین حرکت کرد و باز هم اون شخص نامعلوم پشت چشم‌هام قرار داشت. نمی‌تونستم ببینمش؛ ولی دوربینی که به دست داشت، داشت از پشت یک درختچه می‌گذشت، چون شاخ و برگ‌هایی مانع از دید واضحم برای دیدن آمبولانس شدن. صدای خرخر ریزی از پشت دوربین شنیدم‌. بالآخره تونستم چیز دیگه‌ای جدا از نفس‌های عمیقش رو بشنوم؛ ولی خرخرش شبیه یک غرش دهان بسته بود. نمی‌دونستم برای چی چنین صدایی از خودش بروز می‌داد. ناگهان شاخ و برگ‌های مقابلم به سمت پایین کج شدن. انگار اون شخص از روشون با جهشی پریده بود و شاخه‌های بزرگ‌تر زیر دست‌هاش خم شدن. آمبولانس نزدیک‌تر میشد. از شنیدن صدای نفس‌هایی که حالا بلندتر شده بود و با خرخر خفه‌ای همراه بود، دونستم این ماییم که با سرعت غیر قابل وصفی به اون ماشین نزدیک می‌شیم.

توان انجام هیچ کاری رو نداشتم. درست مثل تماشای یک فیلم هیجانی ترسناک دلم می‌خواست جیغ بکشم، با ورجه‌وورجه واکنش نشون بدم و یا حتی تلوزیون رو خاموش کنم تا این صحنه‌ی دلخراش برخورد به شیشه راننده و شکستنش رو نبینم، اون چشم‌های وحشت زده راننده‌ای که از دیدن فرد نامعلوم دستپاچه شده بود و کنترل فرمون از دستش خارج شد.

از داخل بغل راننده که سرش با برخورد خرده شیشه‌ها و همچنین کوبیدن سرش به فرمون خونی شده بود و جوی‌های ریزی از زیر موهای سیاهش به شقیقه‌ها و پیشونیش سر می‌خوردن، بیرون شدیم. ماشین به درختی برخورد کرده بود و جلوی ماشین کمی به عقب جمع شده بود. با تکون خوردن وحشیانه‌ در، بدنه به راحتی جدا شد و تا تونستم این اتفاق رو هضم کنم، داد و فریاد راننده و مرد کناریش جنگل رو عزادار کرد، چرا که راننده به سرعت به سمت پشت دوربین کشیده شد و تنها پایین تنه‌اش قابل دید بود. پاهاش وحشیانه به این طرف و اون طرف پرتاب میشد و از صدای خرخر بلند و فریاد راننده متوجه شدم داره یک بلایی سرش میاد. مرد دیگه قصد فرار کرد و با باز کردن در بیرون پرید؛ اما نفهمیدم اون پشت چی شد که صدای داد مرگ‌آلودش گو‌ش‌هام رو سوزوند.

تکون‌های راننده کمتر و کمتر شد تا در آخر ثابت و بی‌حرکت موند. پس از چندی پایین تنه‌اش هم به سمت پشت دوربین رفت که حدس زدم از ماشین خارج شده. صدای جیغ چند نفر از داخل اتاقک آمبولانس شنیده میشد. صدای گریه‌ بچه‌ای هم به گوش می‌رسید. به نظر می‌اومد از دیدن چیزی وحشت کردن. یک‌دفعه تصویر آمبولانس به سمت چپ رفت و تونستم درهای بسته‌ اتاقک رو ببینم. درها باز شدن و چشمم به افرادی خورد که از شدت حیرتم یکه‌ای خوردم و نور سفید تصاویر رو شست، از پسش سام و اردوان مقابلم قرار گرفتن.

گونه‌ چپم می‌سوخت. حس کردم چند بار سیلی خوردم. پلکی زدم که سام عاصی شده به بازوم چنگ زد و عربده کشید.

– تو چه مرگت شده؟

نگاهم رو بی‌هیچ حرفی به سمت اردوان لغزوندم. نگران و پریشون به نظر می‌رسید. هنوز هم مات و مبهوت دیدن اون صحنه‌های وحشتناک بودم و نمی‌تونستم حرفی بزنم. یک‌دفعه تمام انرژی باقی‌مونده‌ام تبخیر شد و سیاهی چشم‌هام بالا رفت.

دور تا دورم از یخ پوشیده شده بود. نمی‌تونستم حتی یک سانت تکون بخورم. مثل این بود که من رو داخل یک قالب یخی گذاشته بودن. نفسم سرد و بی‌بخار خارج میشد. می‌تونستم دست‌هام رو ببینم که سر انگشت‌هاش از فرط سرما منجمد و کبود شده بود. کسی رو در اطرافم نمی‌دیدم. این دیگه چه مجازاتی بود؟ چه کسی من رو در این‌جا اسیر کرده بود؟ لمس و فلج شده بودم. حتی نمی‌تونستم تیله‌هام رو تکون بدم. انگار تماماً منجمد شده بودم.

چیزی وارد پوستم شد. تونستم کم‌کم هشیاریم رو به دست بیارم و خودم رو در اتاقی که سبز و سفید بود، ببینم. دیوارهای تماماً سفید، پنجره‌ای که پرده‌ سبز پسته‌ایش به طور کامل مانع از تابش نور به داخل میشد. در سمت چپم با چند متر فاصله قرار داشت. اتاق نیمه تاریک و مثل سردخونه سرد بود. شاید نتونسته بودم زیاد لای پلک‌هام رو باز کنم که پرستار کناریم متوجه بیداریم نشده بود و همین‌طور داشت سوزن رو داخل پوست دستم وارد می‌کرد. مدام سوزن رو داخل می‌کرد و در می‌آورد. ظاهراً برای پیدا کردن رگم به مشکل خورده بود. با این وجود از فرط بی‌حسیم هیچ سوزشی رو در پشت دستم حس نمی‌کردم. پرستار با اتمام کارش سرمم رو دستکاری کرد و از اتاق خارج شد. آه لااقل حالا می‌دونستم کجام و کسی من رو اسیر نکرده؛ ولی چرا بیمارستان بودم؟ ناگهان صدای جیغ و فریادهایی باعث شد چشم‌هام تا حد ممکن گرد بشن. نرگس! با یادآوری اون صحنه‌های دلخراش تو فکر این شدم که چرا من آمبولانسی رو دیدم که نرگس و اون خونواده کوچیک رو همراه کرده بود؟ این اتفاق به راستی ربطی به من نداشت که، داشت؟ اصلاً چرا باید توی بیداریم چنین رویاهای زنده‌ای می‌دیدم؟ وحشت با حس دون‌دون شدن پوستم لمسیم رو کمی از بین برد و بهتر می‌تونستم به خودم حرکت بدم؛ البته در حد تکون دادن انگشت‌هام.

صدای کشیده شدن دستگیره باعث شد به خودم بیام. در داخل راهرویی که بغل دستم بود، قرار داشت، پس نمی‌تونستم بلافاصله با باز شدنش اون شخص رو ببینم. صدای قدم‌هاش رو می‌شنیدم، یک، دو … . حالا دو جفت پا داخل راهرو قدم بر می‌داشتن، پشت سر هم بودن انگار. بالآخره هیکل چهارشونه و قد بلند اردوان در دیدرسم قرار گرفت. پشت سرش سام وارد شد.

به نگاه بسته‌ اردوان چشم دوختم. در نگاهش هیچ چیزی مشخص نبود. نگرانمه یا خسته‌ست از تحمل چنین دختر ضعیفی؟ صداش به آرومی گوشم رو نوازش کرد.

– بهتری؟

جوابی ندادم. خودش با دیدن اوضاعم به جواب پی می‌برد. سام به حرف اومد.

– رنگ و روت بهتر شده ولی.

اما من چنین چیزی در خودم نمی‌دیدم.

اردوان با همون لحن سردش گفت:

– چهار روزه بیهوشی. خوشبختانه بدنت با سرم مشکلی نداشت.

نگاه گرفتم و زمزمه کردم.

– فقط معده‌ام ناسازگاره.

سام: خوب میشی هیولا.

خیره به دیوار روبه‌روم لب زدم.

– کی مرخصم؟

اردوان در عوض جوابم سوال روی سوال آورد.

– نمی‌خوای این‌جا بمونی؟

آهی کشیدم و گفتم:

– نه.

اردوان: بسیارخب، میرم کارهای ترخیصت رو انجام بدم. سام، تو پیشش بمون.

سام لب زد.

– باشه دکتر.

با رفتن اردوان، سام کنارم روی صندلی همراه نشست و دستم رو میون دست‌های گرمش گرفت. چشم‌هام رو بستم و لب زدم.

– بیشتر فشار بده.

سام بدون هچ حرفی فشار دست‌هاش رو بیشتر کرد. گرمای دست سام زیاد نبود، شاید در حد یک دمای متعادل؛ اما برای منی که حتم می‌دادم هوای درونم به زیر صفر درجه رسیده، حکم جیب گرم تو روز برفی زمستونی رو داشت.

– آیسان؟

چشم‌هام بسته بود و خودم رو به این آرامش نسبی سپرده بودم. سام سوالش رو پرسید.

– می‌خوای از اتفاقاتی که توی جنگل برات افتاده بگی؟ شاید با گفتن حالت بهتر بشه.

به محض باز شدن چشم‌هام در باز و اردوان وارد شد. به کمک اون و سام از تخت پایین رفتم. پاهام زیاد قوت نداشت که بتونه قدم از قدم برداره و اردوان با دست گذاشتن به زیر زانو و کتفم بلندم کرد. سرم رو به سینه‌ سنگش تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم. سام هم زمان حرکتمون کتش رو بیرون آورد و روم انداخت. ممنونش شدم؛ ولی این قدردانی رو تنها با بغل گرفتن کت نشون دادم. در عقبی ماشین باز شد و اردوان من رو روی صندلی خوابوند. اون هم کت خاکستری مایل به آبیش رو روی کت سام انداخت. با این حال همچنان سردم بود و خواب‌آلود بودم. هوا گرم و شرجی بود؛ اما اردوان بخاری ماشین رو روشن کرد. نسیم گرم به سمت پاهام می‌اومد و کمی اوضاع قابل تحمل شده بود. سمند با تکون‌های ریزش حکم گهواره‌ام رو داشت و خیلی زود تسلیم میل درونیم برای خوابیدن شدم.

صدای پچ‌پچ‌هایی بیدارم کرد. سام به آرومی پرسید:

– پس چرا دکترها متوجه نشدن؟

اردوان با جدیت و فکری مشغول به برگه داخل دستش خیره بود، بی‌این‌که نگاهش رو بالا بیاره، جواب داد.

– شک کرده بودن؛ ولی… .

سام نگاه از اردوان گرفت و لب زد.

– گرفتم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.2 / 5. شمارش آرا : 39

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سعید
سعید
1 سال قبل

چه بلایی سرش اومده یعنی!😨

saeid ..
پاسخ به  آلباتروس
1 سال قبل

😁🌷

مائده بالانی
1 سال قبل

خسته نباشی عزیزم❤️

Ghazale hamdi
1 سال قبل

#حمایتتتتتت✨️🥰🤍

دکمه بازگشت به بالا
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x