رمان سمبل تاریکی پارت چهاردهم
کف و ساق پام به شدت درد گرفته بود. تازه به ورودی شهر رسیده بودم و خورشید قدرتمندانه زمین رو در آغوش گرفته بود. از فشار بیخوابی پلکهام سنگین شده بود و خستگی زیادم من رو برای خوابیدن ترغیب میکرد. به دلیل اینکه دوباره بال شالم رو روبندم کرده بودم، نفس کشیدن سختم شده بود.
ساعتی زمان برد تا به خونه رسیدم. تازه متوجه شدم که چیزی رو با خودم همراه نکردم. حتی گوشیم رو هم جا گذاشته بودم. به اطراف چشم دوختم. خوشبختانه در این وقت روز داخل کوچه خلوت و نسبتاً ساکت بود. دو-سه ماشین زیر سایه درختها پارک شده بودن.
چارهای جز بالا رفتن از در نداشتم. به کمک برجستگیهای روی در خودم رو بالا کشیدم و سپس تلپی به داخل حیاط پریدم. دردی که از کف پام به استخونهای ساقم وارد شد، بیطاقتم کرد و ناله خفهای سر دادم. به قدری خسته شده بودم که توان بلند جیغ زدن نداشتم. همونجا نشستم و تلاشی برای ایستادن نکردم. میل داشتم سرم رو روی موزائیکها بذارم و بخوابم؛ اما هوای گرم و شرجی من رو سوق میداد تا وارد خونه بشم.
با اکراه بلند شدم و سلانهسلانه به سمت در ورودی گام برداشتم. از دیدن قفل نصب شده، آه از نهادم بلند شد. نالهای سر دادم و پیشونیم رو به در چسبوندم. حالا چهطوری برم داخل؟ با شکستن قفل!
پشت به در شدم و اطراف رو از نظر گذروندم. آجری رو روی لبه باغچه دیدم. باغچهای که شامل یک درخت و انواع بوته و گلها میشد. زیاد وسعت نداشت و در گوشه حیاط قرار داشت. با برداشتن آجر ته مونده انرژیم رو صرف شکستن قفل کردم.
سکوت حاکم بر خونه آزاردهنده و گوشخراش بود. گویا سالهای درازیه که کسی داخلش اقامت نداشته.
کشونکشون و با تکیه به دیوار خودم رو به اتاقم رسوندم. پلکهام دیگه نیمهباز بود و به سختی باز نگهشون داشته بودم. در حالی که مثل یک باتری قرمز شده و نیرویی برام باقی نمونده بود، خودم رو روی تخت پرت کردم.
بین خواب و بیداری بودم. حدس میزدم غروب باشه. رخوت مثل یک چادر روم پهن شده بود. میدونستم اگه تکونی به خودم بدم، میتونم چشمهام رو باز کنم و اون چادر نامرئی پاره میشد؛ ولی میلی برای این کار نداشتم زیرا صدای افکارم مانعم میشد.
حرفهای اخطارآمیز رها بارها و بارها در سرم پخش شد. معدهام بسته شده بود؟ اردوان چه چیزی رو از من مخفی کرده؟ اون افراد که ظاهراً یک فرقهای رو تشکیل داده بودن، از اینکه رها باهام ارتباط برقرار کرده بود، ناراضی بودن؟ پرخاش زویا درخاطرم نقش بست، نگاه نفرتبار شاویس، سردی نگاه و کلام اردوان و در آخر هشدار تحفه (اوضاعش وخیمه.)
لای چشمهام رو باز کردم. اتاق نیمه تاریک بود. سرم رو چرخوندم و نگاهی به دور و برم انداختم. اتاق تقریباً خالی به نظر میرسید، چون بیشتر وسایلم به اون ساختمون منتقل شده بود.
با تکیه به دستهام نشستم. نفسم رو خارج کردم و دستی به موهام کشیدم تا از جلوی صورتم کنار بزنمشون.
در و دیوار لبخونی میکردن و حروف درهم برهمی رو روانه نگاهم میکردن. اردوان گفت خودم بیماریم رو کشف کنم؟ چهطور چنین چیزی ممکن میشد؟ این بیماری من رو به سمت مرگ میبرد. تنها راه درمانم نوشیدن خون بود. نوشیدن خون ذرات یخ درونم رو ذوب میکرد، حرارت بدنم رو بر میگردوند. احتمال داشت که به یک نوع بیماری سرد مزاجی دچار شده باشم؟ آیا سرد مزاجی تا به این حد مشکل میشد؟
از روی تخت پایین رفتم و اتاق رو ترک کردم. در همون تاریکی راه آشپزخونه رو در پیش گرفتم. بین راه چراغهای سالن رو روشن کردم تا این حس زنده به گوری رو از خودم دور کنم.
با علم از اینکه معدهام بستهست و نمیتونه ذرات جامدی رو قبول کنه، خواستم امتحان کنم با آب چهطوره. شاید به مرور بهتر شدم و لااقل بدنم آب رو پس نمیزد.
از شیر آب لیوان آبی پر کردم. با نگاه کردن به لیوان لحظهای انبوه خون غلیظ رو تصور کردم. هوس قدرتمندی در نوشیدن دوبارهاش در من به وجود اومده بود. حتی شده دستم رو زخمی کنم تا خون رو بمکم؛ اما از این کار حس انزجار داشتم. خونخوار خودم میشدم؟ اوه حتی یک خونآشام هم اینطوری نبود.
به سمت میز رفتم. طوری به لیوان چشم دوخته بودم که انگار قراره زهر بنوشم. حس بدی همراهم بود و فکر کردن به اون درد آزارم میداد.
لیوان رو در دستم فشردم. چشمهام رو بستم و خطاب به خودم لب زدم.
– هیچی نمیشه.
با احتیاط لیوان رو نزدیک دهنم بردم. وقتی لبهام خیس شد، به آرومی بازشون کردم و جرعه ناچیزی رو نوشیدم.
تا زمانی که خنکی آب سر بخوره و به معدهام برسه، صبر کردم، شاید کمتر از چند ثانیه. باید آمادگیش رو میداشتم که حالم بد بشه. فوراً به طرف سینک خیز برداشتم.
لبهام رو با پشت آستینم خشک کردم. از آشپزخونه خارج شدم و روی مبلی که در سالن قرار داشت، نشستم. باید فکری برای این مشکلم میکردم. میدونستم تا چند روز دیگه دوباره سردم میشه. بایستی قبل از کند شدن حرکاتم و مجسمه شدنم راه چارهای پیدا میکردم. یادمه اردوان گفت بدنم سرم رو پس نمیزد، چون مواد مستقیماً وارد خونم میشد؛ ولی هنوز هم اون سرمای مرگبار سلول به سلولم رو زیر بخار سردش جمع کرده بود. در هر صورت مرگ انتهای خط زندگیم میشد. تنها راه چارهای که به ذهنم میرسید، نوشیدن اون خون بود؛ اما چه خونی؟ خون چه حیوونی رو باید مینوشیدم؟ به این نکته هم باید توجه میکردم که گرم باشن. اردوان موقع دادن خون، به سام سفارش کرد بیشتر خونها رو گرم کنه.
لحظهای چیزی یادم اومد. داخل زیرزمینی انباری از خون بود؟ حتماً خونها منجمد شده بودن که اردوان تونسته بود ذخیرهشون کنه. حالا که میدونستم دنبال چیم، پیدا کردنش آسونتر بود.
بیاختیار از روی مبل پریدم. گویا یک دقیقه بعد قراره مجسمه بشم که اینقدر عجله داشتم.
خودم رو به داخل حیاط پرت کردم و مستقیماً به سمت زیرزمینی دویدم. درش قفل بود. همون بلایی رو سر قفل آوردم که با در ورودی انجام داده بودم.
وقتی موفق شدم قفل رو بشکنم، در رو به عقب هل دادم. عجله و شتابم ضربانم رو بالا برده بود و هیجان در رگهام جریان داشت؛ اما با باز شدن در و دیدن خلوت زیرزمینی که تنها گرد و غبار پراکنده در هواش بهم خوشآمد میگفت، همچو بادکنکی خالی شدم.
یک پله باقی مونده بود تا بتونم وارد زیرزمینی بشم. پاهای سست و بیاختیارم به جلو برداشته شد و قدمی تلو خوردم.
ناباور و ماتم زده تمام زیرزمینی رو از نظر گذروندم. خالیِ خالی! اردوان همه چیز رو برده بود. حتی سرمایهی حیاتم رو؛ ولی کی وقت کرد؟ چرا من متوجه نشدم؟
شکست خورده پلهها رو طی کردم و دوباره وارد خونه شدم.
زمان برخلاف لحظات تنهایی که میکشیدم و گله داشتم چرا اینقدَر کند میگذره، به سرعت سر میخورد. گویی گذشته از یک طرف دنبالش میکرد و آینده با طنابی اون رو به سمت خودش میکشید و این حال من بود که مدام خطخطی میشد و در زمان دیگهای قرار میگرفتم. شب پاره میشد و از پسش روشنایی روز اضطرابم رو بیشتر میکرد. دوباره نعره تاریکی بود که بر زمین حاکم میشد.
مثل پروانهای که در پیلهاش به دام افتاده، حیران و سرگردان بودم. داخل خونه به این طرف و اون طرف میرفتم، در حالی که پاسخگوی بیقراریهام دیوارهای سفید و تابلوهای ساکت میشدن. ندایی بهم میگفت باید برگردم؛ اما این نشدنی بود. هرگز غرورم رو زیر پا نمیگذاشتم.
توی این مدت حتی یکبار هم جلوی آینه نایستاده بودم. وسوسههایی سراغم میاومد تا خودم رو تماشا کنم؛ اما ترس از وحشت دیدن خودم بیشتر از حس کنجکاویم بود. صبحها تنها چشمها و دهنم رو میشستم، زیرا لمس کردن پوست صورتم انزجارآفرین بود.
بوی عرق نمیدادم؛ ولی از اینکه نزدیک به هفتهای شاید هم بیشتر حموم نکرده بودم، عذابم میداد. مطمئناً اگر به بیماری دیگهای دچار میشدم و تا این مدت دوش نمیگرفتم، کسی نمیتونست در یک قدمیم هم بایسته؛ ولی این بیماریم مانع عرق کردنم میشد و سرمای نشأت گرفته از درونم به بیرون رسوخ میکرد.
مچ دست چپم رو گرفتم و دستهام رو به بالا کشیدم تا کرختی از بدنم خارج بشه. چند حرکت کششی به خودم دادم. فقط پنجاه و سه ساعت از اومدنم گذشته بود. گزگزهایی رو در سر انگشتهای دست و پام حس میکردم. گاهی اوقات این گزگزها مثل خواب رفتن دست و پا سوزنسوزن میشد. ماهیچههای بدنم میخارید و خنکهایی در سرم چشم باز کرده بود. اینها نشونه مرگم بود. میدونستم اگه تا چند ساعت دیگه نهایتاً تا یک روز دیگه راهحلی پیدا نکنم، مرگ رو دوباره لمس میکنم.
تمام روز رو خوابیده بودم و الآن نزدیک غروب بود. از اتاق خارج شدم. ضعف و گرسنگی قوتم رو نصف میکرد. هنوز نمیدونستم که خون چه کاری با بدنم انجام میده که هم حس گرسنگی و تشنگیم رفع میشه و هم دمای بدنم به حالت تعادل خودش بر میگرده. حتی قبل از مبتلا شدن به این مرض ناشناختهام، هرگز نوشیدن آب یا خوردن غذا هم زمان دو نیازم، تشنگی و گرسنگیم رو رفع نمیکرد؛ ولی هماینک طوری شده بودم گویا یک بچه شیرخواره هستم و خون به مانند شیر تمام نیازهای من رو پاسخ میداد.
تصمیم گرفتم بیرون برم. کمی این پیله رو بشکافم و اجازه بدم روشنایی نور هدایتم کنه؛ بلکه اون بیرون نشانههایی برام روشن شد تا بتونم مسیر درست رو برم.
در سر داشتم مرغ تازه بخرم. شاید عجیب به نظر برسه؛ اما باید خونش رو امتحان میکردم.
هیچ حس چندش یا اکراهی نداشتم. گویا تکه کردن مرغ برای نوشیدن خونش یک کار عادی محسوب میشد و همه انجامش میدادن. حتی شوق و اشتیاقی هم برای خوردنش در من وجود داشت.
سالن رو به قصد راهرو طی میکردم. هنوز به ورودی راهرو نرسیده بودم که… اون نور!
جنگل رو میدیدم. صدای رودخونه شنیده میشد. فضا برام آشنا بود. یک دفعه متوجه شدم که کجا هستم. بیاختیار دوربین تکون خورد و حس میکردم شخص پشت دوربین به دنبال کسیه. شاید باید بگم قصد داشت جسد اون زن مفقود شده رو پیدا کنه. دوباره نوری چشمهام رو شست؛ ولی وارد نگاهم نشد؛ بلکه از داخل همون دوربین مثل کشیدن یک پرده جریان پیدا کرد. وقتی تونستم دوباره محیط جنگلی رو ببینم، جا خوردم. به شدتی حیرت زده شدم که به ثانیه نکشید نور سفید این دفعه من رو از خلسه بیرون پرت کرد.
نمیتونستم صحنهای که دیده بودم رو درک کنم. همه چیز همون بود. یک فیلم تکراری! جنازه از زیر سنگ بیرون کشیده شده بود. حتی یک تغییر جزئی هم پیدا نکرده بود. تنها تفاوتی که من رو بهت زده کرد، شخصی بود که در کنار اون جسد نشسته بود. اون شخص… اون شخص من بودم. در حالی که داشتم کف دستهای خونیم رو لیس میزدم. جنازه اون زن روی زمین در کمترین فاصلهام بود. با چشمهایی بسته با لذت خون دستهام رو لیس میزدم.
دو قدمی که به عقب تلو خوردم، باعث شد پاهام درهم پیچ بخوره و به پشت روی زمین بیوفتم. نشیمنگاهم درد گرفت؛ ولی دردش به قدری نبود که من رو از ماتم زدگی خارج کنه.
هیچ حسی جز حیرت نداشتم. سرم، وجودم، تمامم تهی شده بود. نه سوالی، نه فریادی، هیچ چیزی در من یافت نمیشد. تنها شوکه شده بودم و نمیدونستم باید چه عکسالعملی رو نشون بدم. چه واکنشی طبیعی بود؟ آیا سکوتم در اینباره یک رفتار رایج بود؟ اینکه خودت رو سر یک جنازه در حال لیسیدن خون ببینی، چه واکنشی میتونست معمول باشه؟
اولین چیزی که خلاء سرم رو شکست، صدای رها بود. تکرار و مرور حرفهاش گیجم میکرد. ماهیت من، طبیعت من چی بود؟ رها از چیِ من حرف میزد؟
جوابی برای این سوالات نداشتم؛ بلکه هنوز با چشمهای وق زده و بیاحساس به افق خیره بودم. تصویر خودم یک سانت هم از زاویه دیدم جابهجا نمیشد، گویی به پرده ذهنم چسبیده بود.
بالآخره تونستم پلکی بزنم. همین حرکت کوچیک باعث شد تا بتونم ورود و خروج اکسیژن به ریههام رو متوجه بشم. دمای نسبتاً سرد خونه رو درک کنم. صدای تیکتاک ساعت رو بشنوم و کمکم خودم رو حس کنم.
همچنان داغی مهر سکوت روی لبهام برقرار بود. در عوض سوالات در خلوت ذهنم شورش کرده بودن.
به راستی من بیمار بودم؟
به راستی من بیمار بودم؟
به راستی من بیمار بودم؟
چندین مرتبه در سرم همین تیتر پررنگ و وحشیانه میچرخید. طوری که دیگر صداها در سرم خاموش شده بود. آیا واقعاً بیمار بودم؟!
سرم رو به چپ و راست تکون دادم. زمزمهوار و بهت زده لب زدم.
– توهمه!
ولی ندای درونم این رو صدق نمیکرد؛ بلکه در انکارش شریک بود. به سختی روی پاهام ایستادم. حس سوزنسوزن رو در رانهام احساس میکردم. گویی هزاران موریانه بهم حمله کردن؛ ولی باید قدم بر میداشتم. باید متوجه میشدم خیالاتی شدم یا واقعیته!
از اینکه بیفکرانه عمل کرده بودم و گوشیم رو همراهم نیاورده بودم، به شدت از دست خودم عصبی بودم. میتونستم از طریق گوشیم به آخرین اخبار در مورد گمشدهها دست پیدا کنم؛ ولی الآن مجبور به خرید روزنامه بودم.
تصمیمم برای بیرون رفتن عملی شد؛ اما هدفم تغییر کرده بود. قصد داشتم با خوندن روزنامهها بفهمم آیا واقعاً تصاویری که میبینم، حقیقت دارن؟ و تنها از طرفی میتونستم موفق بشم که به سرگذشت اون گمشدهها پی ببرم. امیدوار بودم نیروی پلیس تا این مدت به اطلاعات خوبی دست یافته باشه.
نمیتونستم در حیاط رو باز کنم. از صدای زمزمههای بیرون هم متوجه شدم مردم محل تک و توکی داخل کوچهان. تیر چراغ برق روشن بود و از اونجایی که نزدیک در هم قرار داشت، نمیتونستم از در بالا برم چون به راحتی نظر بقیه جلبم میشد؛ ولی چارهی دیگهای هم داشتم؟
بیخیال پچپچهای اضافی این و اون شدم و با سفت کردن روبندم از در بالا رفتم. فقط نیم نگاهی به اطراف انداختم. توجه سه پسر جوون که دو نفرشون به موتور تکیه داده و دیگری مقابلشون روی پیاده رو نشسته بود و مشغول حرف زدن بودن، جلبم شد.
با جهشی پایین پریدم و سپس پایین لباسم رو مرتب کردم. اخمهام رو درهم کشیدم تا اجازه مطلک پرونیهاشون رو بگیرم و از کوچه خارج شدم.
حدوداً تا دکه روزنامهفروشی نیم ساعتی راه بود. نگاههای بقیه رو روی خودم حس میکردم که نود درصدشون طوری بهم نگاه میکردن انگار با یک شیرین عقل مواجه شدن. خب بستن بال شالم به دور صورتم چندان جالب به نظر نمیرسید؛ اما حاضر بودم این نقص رو به جون بخرم، عوضش هرگز پشمالو به نظر نیام.
وقتی به دکه رسیدم، مقدار پولی که از خونه برداشته بودم به روزنامهفروش دادم و روزنامههای حوادث اخیر رو برداشتم.
کنجکاویم به قدری زیاد بود که میخواستم همونجا داخل پیاده رو بشینم و یکیک روزنامهها رو بخونم؛ ولی ترس از اینکه مبادا صحنههایی که دیده بودم با نوشتهها و اخبار تطابق داشته باشه، ترجیح دادم به خونه برگردم تا شوکزدگی و مبهوت شدنم رو در خلوت تخلیه کنم.
سرعتم به نسبت بیشتر شده بود. خمیازههایی گستاخانه قصد داشتن خمارم کنن که با دهان بسته شدهام، سعی در خنثی کردنشون داشتم؛ ولی چندان فایده نداشت.
وارد خونه شدم و مستقیم در کف سالن نزدیک کاناپهها که مقابل تلوزیون دوره کرده بودن، نشستم. روزنامهها رو باز کردم و دورتادورم چیدمشون.
توجهام در سطر تیترها بود.
(متهم به جرم خود اعتراف کرد. وی همسر خود را پس از اینکه… .) متن رو کنار گذاشتم و تیتر دیگه رو خوندم. چشمهای سرگردانم به این طرف و اون طرف سر میخورد. دنبال یک واژه کلیدی بودم. گمشدگان، قتل، جنازه، جنگل هر چیزی که اون صحنههای لعنتی رو برام روشن میکرد. آیا متوهم شده بودم؟ از اثرات بیماریم بودن یا اصلاً بیمار نبودم؟ باید به جواب سوالاتم میرسیدم.
(بهاره دختر هشت ساله از ری… .) اون رو هم رد کردم. وقتی به مورد دلخواهم نرسیدم، روزنامه رو به جلو سر دادم تا در معرض دیدم نباشه و حواسم رو پرت کنه. روی روزنامه دوم متمرکز شدم.
چندین جرم و جنایات در این اواخر رخ داده بود؛ ولی فجیحی و شدت وخیمیشون هرگز به صحنههای دلخراشی که دیده بودم، نمیرسید.
روزنامه دوم همچنین سوم و چهارم هم به کارم نیومد. بررسی کردنشون پنج دقیقه هم نشد. پس از چندی بالآخره تونستم تیتر مورد نظرم رو پیدا کنم. با این مضمون:
(حوادث دلخراش همچنان ادامه دارد. پلیس نتوانسته مجرم را دستگیر کند.) نگاه کلی به متنش انداختم. بیشتر فرضیه پلیسها رو شرح میداد که حدس میزدن شخصی از عمد مسافرها رو از کلبهها دور و در اعماق جنگل سرنگونشون میکنه.
(خانواده مفقود ادعا دارند دخترشان ربوده شده. همچنین خواس… .) توجهای به اون متن نکردم چرا که به طور زنده ماجرا رو دیده بودم. متن بعدی؛ اما کمی من رو به اونچه که میخواستم نزدیکتر کرد. در بالای تیتر با رنگ مشکی و پررنگی که روش گویا سرخی خون رو پخش کرده بودن تا جذابتر و ترسناکتر به نظر بیاد، نوشته شده بود.
(اخطار! به این جنگل وارد نشوید.) سپس در زیرش این متن قرار داشت.
(شواهد نشان داده شده بر این اساس است که مفقود شدگان توسط شکارچی قهاری شکار شدهاند.) متن رو سرسرکی و چشمی خوندم. فرضیه بر این بود که یک گرگ اون زن و مرد رو شکار کرده؛ اما هنوز این یک فرضیه بود و خانوادههای مفقودین خواستار پیگیری بیشتر بودن.
ادامه روزنامه رو خوندم؛ ولی من رو به سمت اتفاقات دیگهای کشوند. حیرون و مضطرب کل روزنامه رو از نظر گذروندم؛ اما متن دیگهای مربوط به اون حوادث ندیدم. تنها دو روزنامه دیگه باقی مونده بود. وحشیانه بهشون چنگ زدم و سراسیمه چشمهام رو پیچ و تاب دادم. روزنامه رو برگردوندم تا پشتش رو هم بخونم؛ اما باز هم اتفاقاتی شرح داده شده بود که باب میلم نبود. روزنامه دیگه هم من رو به هدفم نرسوند. لعنتی! فقط یک کم دیگه مونده بود. چهطور اینجوری شد؟ باید روزنامه بیشتری میگرفتم؛ ولی اون مرد گفت حوادث مد نظرم در این صفحات درج شده.
تسلیم نشدم و دوباره روزنامهای که تا حدودی بحثهای پیش اومده در جنگل مورد توجه قرار گرفته بود رو خوندم. یک دفعه چشمم به تیتری خورد که خشکم زد. در عجب بودم چهطور ندیدمش.
(تحقیقات سرانجام یافت. اجساد یافت شده به پزشکی قانونی منتقل شدند.)
سرم داشت گیج میرفت. سنگینی پلکهام رو حس میکردم. نفسهام منقطع و بریده شده بود.
(گرگ عظیمالجثهای جان نه نفر را گرفت. طبق گزارشات به دست آمده، آمبولانسی که حامل بیماران بود، میان جنگل با گله شکارچیان مواجه میشود. پزشکی قانونی علت مرگ قربانیان را حمله حیوانی درنده میداند که… .) چشمهام ادامهاش رو همراهی نکرد؛ بلکه مدام از اول شروع میکرد، شاید اشتباهی رخ داده و اون آمبولانسی که قرار بود نرگس و بقیه بیمارها رو از جنگل خارج کنه، به چنین عاقبت شومی دچار نشده؛ ولی با هر بار شروعم به پایان تلخ میرسیدم.
ناگهان صدای جیغ و فریادهایی که در اتاقک آمبولانس شنیده بودم، در سرم پخش شد، مثل یک پس زمینه. واژهها از داخل روزنامه به پرواز در اومدن و درهم و برهم وارد چشمهام شدن.
روزنامه از دستم افتاد. خشک و بیحرکت شدم. چشمهام گرد و دهانم نیمهباز بود.
شب بارونی، آمبولانس، جنازهها، حمله گرگ.
افکار بدون هیچ ترتیبی خودشون رو به سرم میکوبیدن. صدای نفسهام بلند شد، کشدار و بلند. لحظه به لحظه بیشتر میتونستم هوای ورودی و خروجی ریههام رو بشنوم.
آیا واقعاً یک گرگ به اونها حمله کرده؟ تصویر خودم و جنازه زن چشمکزنان مقابل سوالم نیشخند زد.
وحشتزده و هاج و واج خودم رو در آغوش گرفتم، در حالی که زانوهام چسبیده به سینهام و سرم رو در حصار دستهام گرفته بودم. به یکباره از فرط وحشتی که به جونم افتاده بود، جیغ کشیدم. جیغهایی فرا صوت و کر کننده. دیوانه شده بودم. پاهام رو یکی در میون به جلو سر میدادم تا روزنامهها رو از خودم دور کنم، گویا زبون داشتن و با صدای بلند حرفهاشون رو برام تکرار میکردن.
انرژیم افت کرد. سست و بیرمق شدم. همونطور جمع شده به پهلو روی زمین افتادم. دیگه فریاد نمیکشیدم؛ اما صدای جیغهام در سرم پخش میشد. لرزش بدنم رو حس میکردم، لرزشی که بیشباهت به تشنج نبود.
کسی در سالن رو باز کرد. هشیار و بیهوش بودم. خواب و بیدار بودم. گیج و منگ. حال میزونی نداشتم.
قدمهایی شروع به حرکت کرد، سپس ایستاد. ناگهان دوباره؛ ولی با شتاب به سمتم حرکت کرد.
– آیسان؟
صدای آروم و زمزمهواری به گوشم خورد؛ اما صدای فریادهای سرم بلندتر از صدای وحشتزده اون بود. بارها و بارها صداش رو شنیدم.
(آیسان، آیسان، آیسان)
دوباره صدام زد.
– آیسان؟
و متقابلاً پخش صداش در سرم تکرار شد.
(آیسان، آیسان، آیسان)
ظاهراً درونم خالی شده بود که هر صدایی که به داخلش سر میخورد، چندین برابرش رو در درونش پخش میکرد.
کسی تکونم داد. جسمم رو بالا کشید. مثل یک میت زنده به نقطهای خیره بودم. هیچ چیزی متوجه نمیشدم. حتی نمیفهمیدم اون شخص چرا داره تکونم میده؟ چی داره میگه؟ وز وزهای صداش چه معنی داشت؟
– من رو ببین آیسان، من رو ببین.
سیلیهایی به گونه چپم زده شد. میسوخت چون با قدرت همراه بود؛ ولی توان حرکت کردن نداشتم زیرا وزن کلماتی که خونده بودم، بیشتر از حد تحملم بودن و روم خیمه زده بودن.
شونههام زیر پنجههایی خرد شد. تکون محکمی خوردم و صدای نعرهای من رو به حال آورد.
– آیسان؟
خشم و ترس در صداش مشهود بود. تونستم تیلههام رو تکون بدم. با بیرمقی چشمهام رو به سمت اون شخص هدایت کردم، سام بود. چهره سفیدش سرخ شده بود و اخمهای گره خوردهاش زمردهای زرد و رخشانش رو ترسناک نشون میداد. چند طره از موهای برنزیش روی پیشونیش و چشم چپش افتاده بود. نفسنفس میزد و با نگرانی بهم خیره بود.