رمان سیب سرخ حوا «پارت 17»
یه تقه به در خورد .
بابا داخل اتاق شد و با دیدن شاهین کنار من تعجب کرد.
_سلام بابا.این آقا کی باشن؟
_سلام بابا جون…راستش …ایشون…
_سلام جناب.شاهین نجاریان هستم.همسرنازلی جان.
_تو چه گوهی میخوری مرتیکه؟نازلی بابا این مرتیکه چی میگه ؟
_بابا براتون توضیح میدم.
_چیو توضیح میدی هان؟تو روز روشن اومده میگه من دامادتم.یعنی آنقدر سرازخود شدی نازلی؟بدون اجازه من میری شوهر میکنی ؟مگه من بوووووووو قم اینجا دختره ی درییییییییده ؟
بابا خواست بهم سیلی بزنه که شاهین جلوی بابا رو گرفت .منم آروم اشک می ریختم .بعدبابا به سمت شاهین حمله ور شد و شاهین و بابا باهم درگیر شدن و بابا سر شاهین رو شکست.
_آخ …سرم…سرم .
بدو بدو رفتم و پرستار رو خبر کردم.
پرستار اومد و شاهین رو به بخش اورژانس برد .
سر شاهین شکسته بود و بخیه برداشته بود .
_خوبی شاهین؟
_من خوبم نفسم تو خوبی؟
پرستار مشغول پانسمان کردن سر شاهین شد.
_حالش خوبه عزیزم .یه سرم تقویتی بهش میزنم بعداز تمام شدن سرمش میتونید ببرید.
_ممنون.
بعد از کنارمان عبور کرد و رفت.
غمگین و بغ کرده به شاهین زل زده بودم .همش تقصیر من بود که شاهین الان سرش شکسته بود.
یادم میاید که در کودکی میان بازی هایمان روزبه به من میگفت تو نحس و دردسر سازی و برای همه دردسر درست میکنی .تو مامانتو کشتی و پاقدمت نحسه اون روز خیلی گریه کردم اما هیچوقت فکر نمی کردم حرفی که روزبه در عالم کودکی به من زده بود تا این حد حق باشد .
من برای شاهین دردسر درست کرده بودم.
_بس کن دیگه خانومم .انقد بالای سرم گریه نکن نازلی.
_همش تقصیر منه نه؟من دردسر سازم شاهین مگه نه؟من پاقدمممم نحسه شاهیییییین.
_کی این حرفو زده عزیزم؟
_نمیدونم.همه .
_همه به لنگ اول و آخرشون خندیدن که همچین ک*صشری رو گفتن.
بعد از مدتی سرم شاهین تموم شد.
_میخوای کمکت کنم؟
به سمت شاهین رفتم و کمکش کردم .بلند شد و راه افتادیم.
_نازلی.
_جانم.
_تو نمیتونی برونی حالت خوب نیست بذار من پشت فرمون میشینم.
_ولی تو…
_ولی نداره عشقم .سوار شو.
اجازه دادم شاهین پشت فرمان بنشیند و ماشین را براند.
از مسیر خانه تا بیمارستان هیچی نگفتم و آروم اشک ریختم.
به خونه که رسیدیم خسته و بی حوصله خودم را روی کاناپه روی سالن پرت کردم و خوابم برد.
نصفه شب باحس اینکه کسی داره لباس هام رو عوض میکنه بیدار شدم.شاهین بود.
_منم بخواب عزیزم.
زیر مانتوم جز لباس زیر هیچ لباس دیگه ای نپوشیده بودم .
_شاهین جون .بذار خودم لباس عوض می کنم .
_برات لباس راحتی آوردم. خودم عوض میکنم عزیزم .
گذاشتم شاهین لباس هام رو عوض کنه .بعد اینکه لباس هام رو عوض کرد .یهو منو انداخت روی کولش و بغلم کرد.
_شاهههههییییییین .چیکار میکنی دییییییییوووؤوونه ؟
_آروم تر بابا.میخوام ببرمت تو اتاق مون بخوابی نازلی.
_من سنگینم شاهین کمرت درد میگیره دیوونه.
_عیبی نداره عزیزم.به این چیزا فکر نکن.
بعد بغلم کرد و این همه پله منو برد بالا و روی تخت خوابوند و بعد خودشم کنارم خوابید.
صبح از خواب بیدار شدم.به ساعت دیواری اتاق نگاه کردم.ساعت ۸بود.
اوه امروز باید میرفتم گالریم .عجله ای یک مانتو و شلوار ساده مشکی بایک شال ساده سفید و کیف سفید و کفش لوفر مشکی ست کردم و از آرایش کردن تنها به یک برق لب و ریمیل اکتفا کردم . صبحانه نخوردم.برای شاهین یادداشت گذاشتم روی یخچال.توی یادداشت نوشتم :عزیزم من میرم یه سر گالری نقاشیم .نگرانم نشو و صبحانه ات رو بخور.کاری داشتی بهم زنگ بزن .
بعد سوار ماشین شدم و از در خونه بیرون زدم .به سمت گالریم حرکت کردم.سرراه یک شیر کاکائو و کیک شکلاتی خریدم که به عنوان صبحانه در دفترم بخورم.
کیک و شیرکاکائو را در کیفم گذاشتم و از ماشین پیاده شدم.
_سلام خانم.خیلی خوش اومدین.این چندروز خیلی جاتون خالی بود.
_سلام .ممنونم اشکان.
بعد به سمت دفترم راه افتادم .از اتفاقات دیروز ناراحت بودم و خیلی کلافه و آشفته شده بودم .
شیر کاکائو و کیک رو از کیفم درآوردم و آروم مشغول خوردن شدم.بعد نمیدانم چه شد؟چشمانم غرق خواب شد و به خواب فرو رفتم.
با صدای تقه در چرتم پرید.منشی ام در اتاق روز زد.
_نازلی خانم میتونم بیام داخل.
_بله بفرمایید.
وارد اتاق شد و یه سری سررسید و چک فروش نقاشی هارو روی میز گذاشت و رفت.
_چیزی لازم ندارید خانم؟
_نه عزیزم .ممنون.
بعد از اتاقم خارج شد.از دفترم خارج شدم و به سمت سالن نمایشگاه رفتم .چند نفر ایستاده بودند و فقط نقاشی ها را تماشا می کردند و انگار کسی قصد خرید نداشت .
ناامید به سمت دفترم برگشتم که اشکان را در دفترم دیدم.
_کاری داری اشکان.
_آره عزیزم.باهات کاردارم.
_بگو میشنوم.
بعد به سمت در دفترم رفت و در دفترم رو قفل کرد.
_من همیشه عاشق یه دختر چشم عسلی مغرور بودم که هیچوقت بهم نگاه نمی کرد من براش جون میدادم ولی اون نمی دید.
اشکان چی می گفت ؟حالت و رفتارهایش عجیب شده بود.
_حالا اون دختر چشم عسلی خوشکل و لوند زیر یه کفترباز میخوابه و مارو هم قد و اندازه اش نمیدونه .اون دختر خود توییییییییی نازلی.
_حرف دهنتو بفهم اشکان.تویه پادوی دوهزاری بودی من ،آره من آدمت کردم اشکان.آدمت کردم که اینجوری وایسی جلومو شر و ور بگیییییییی.
ناگهان به سمت اومد ولی من هی عقب و عقب تر میرفتم .تا اینکه خوردم به دیوار و اشکان منو بین دوتا دستاش اسیر کرد.
_خیلی خوشکلی خانومی.خیلی خوشکلی.
بعد شالم رو از سرم درآورد و خواست منو ببوسه که جیغ زدم.
محکم زد تو گوشم و گفت:هرزه عوضی چطور زیر جوجه کفتربازا جنیفرلوپز میشی به ما که میرسی مریم مقدسی آره؟
با خشم به سمتم حمله ور شد و مانتوم رو درآورد.زیرش فقط یه نیم تنه قرمز پوشیده بودم .
داشت خودشو میمالید به تنم و ای جون ای جون می کرد.
منم یک پارچ شیشه ای که روی میزم بود رو برداشتم و به سر اشکان کوبیدم که ولم کرد.
ناگهان صدای شاهین رو شنیدم.ناجیم اومده بود تا نجاتم بده.
_نازلی.نازلی .درو بازکن .اون صدای چی بود؟دروبازکن عزیزم.
بلند بلند گریه کردم و دنبال کلید روی زمین گشتم تا بلاخره پیداش کردم .
در اتاق رو باز کردم و خودمو تو بغل شاهین انداختم .
_اینجا چه خبره ؟تو چرا مانتو تنت نیست؟چه غلطی داشتی می کردی این تو هرزه هان؟
_شاهین….من ….هیچ کاری نکردم…این میخواست بهم…
_خفه شو.خدایا نمیدونم چه گناهی به درگاهت کردم که هرچی دختره هرزه هست رو به پست من میندازی؟چیه نکنه تو هم حلمای دومی شدی آره بی همه چیز .حالا واسه من با پادو نمایشگاهت روهم میریزی؟
_شاهین…تورو خدا ….به ارواح خاک مادرم….من بی تقصیرم….اون میخواست اذیتم کنه بهم تجاوز کنه….
ناگهان اشکان با سر خونی از روی زمین بلند شد و با شاهین درگیر شد بعد با یکی از شیشه های خرد شده پارچ آب شاهرگ گردن شاهین رو زد .
شاهینم تموم کرد.جلوی چشام جون داد و مرد.
_شاهین ….تورو خدا بلند شو…به خدا دوست دارم…به خدا نمیخوام از اون دختره حلما انتقام بگیرم تو فقط پاشو…
نبض شاهینم رو گرفتم .نبضش نمیزد .شاهین من دیگه نفس نمی کشید.
عصبی به سمت اشکان که داشت از این حالتم لذت می برد حمله ور شدم که مرا روی میزم دمر خوابوند.
_خفه شو جن*ده صداتم درنیاد.وگرنه خون توهم میریزم .میری بغل دست شاهین جونت میخوابی.
بعد تمام لباس هایم رو تو تنم پاره کردو من رو لخت مادرزاد جلوی خودش وایسوند.
من فقط گریه می کردم.
_شاهیییییییین.غلط کرددددددددم.
_دیگه غلط کردن فایده نداره خوشکل .شاهین جونت مرده بهتر یکمی رو این میز برام برقصی چطوره ؟
_عوضی.مرتیکه عوضی .ازت متنفرم.قاتل…آدمکش…آره تو قاتلی…تو قاتل شاهین منی…
با پشت دستش زد توی دهنم .
_خفه شو هرزه.
بعد همون تیکه شیشه ای که دستش بود رو روی گردنم گذاشت.
_برام میرقصی و مث هرزه ها میدی یا توهم بفرستم اون دنیا پیش شاهین جونت هوم؟
ترسیده بودم.
کمی روی میز براش رقصیدم.
*راوی
بعد از اینکه نازلی به زور برای اشکان رقصید .اشکان به تن لخت نازلی تجاوز کرد.یک تجاوز جنسی وحشتناک .بعد از تجاوز ،اشکان با تیکه شیشه ای پارچ آب رگ شاهرگ گردن نازلی را هم زد و نازلی راهم به قتل رساند.
بعد جسد نازلی و شاهین رو برداشت و پشت یکی از تابلوهای اتاق که نقاشی خود نازلی بود رو کند و جسد هردو را پشت تابلو پنهان کرد .بعد خرده های شیشه را جمع کرد و با تکه لباس های پاره نازلی رد خون را تمیز کرد و به این ترتیب اشکان پادوی وفادار نازلی او و همسر صیغه ایش شاهین را به قتل رساند.
زوجی که با هدف انتقام باهم ازدواج کرده بودند.عاقبت قربانی خشم و انتقام و کینه ی یک پادو شده و سرانجام زندگی نافرجام آنها به پایان رسید و نقشه انتقام آنها نیمه کاره رها شد.
آری!
نازلی و شاهین زوج انتقام جوی ما زیر خروارها خاک خوابیده اند و به اهداف شان نرسیدند.
حالا بخشش بهتر است یا انتقام؟
قطعا بخشش که انتقام هدفی جز نابودی و به آتش کشیدن زندگی انسان ها ندارد.
یا خدا چیشد؟😱 نازلی و شاهین مردن؟ آقا شوکه شدم🤒🤕
الان یعنی داستان تموم شد؟
نه بانو جان😍❤️.
نازلی و شاهین شخصیت اصلی نبودن و با مرگ شون رمان تموم نمیشه عزیزم 😍❤️.
آهان
دخترهی افادهای شرش کم شد🤣
خداقوت عزیزدلم
آره با مرگ اینا هیچ اتفاقی نمی افتاد.
شاید اگه زنده میذاشتم شون یه بلایی سر زوج اصلی رمانم میاوردن و اونا رو میکشتن و قصه رو تموم میکردن .به خاطر همین شرشون رو از رمان کندم 😪☺️.
❌نکات طلایی نویسندگی❌
بچهها این راهنماییها چیزهایی بوده که در طول مدت نویسندگیم یاد گرفتم و دوست دارم باهاتون به اشتراک بذارم😊💚
۱_ عنوان رمان:
اسم رمان رو هیچوقت اول داستان انتخاب نکنید و در میانهی رمان با توجه به ایده و اتفاقات رمانتون خودبهخود اون اسم مناسب به ذهنتون میاد(به قول معروف عنوان رمان باید از دل خود قصه بیرون بیاد!) نکته مهم اینهکه مراقب باشید اسمی که انتخاب میکنید تکراری نباشه و با رمان همخونی داشته باشه.
۲_ خلاصه رمان:
توی خلاصه هیچ زمان کل قصه رو لو ندین
در حد دو سه خط از شخصیت اصلی اطلاعات بدین و موضوع اصلی باید در قالب ابهام و جوری که سرنخ به خواننده بده بنویسین.
۳_ چطوری سیر رمانم متناسب باشه؟
توصیفات نقش مهمی توی سیر داستان داره و باعث میشه مخاطب با شخصیتها همراه باشه. توی توصیفات باید از حواس بویایی، لامسه، شنوایی و بینایی و درک استفاده کنین
یعنی همیشه وقتی میخواین شروع به نوشتن کنین اول محیط داخل داستان رو توصیف کنین
جنگله یا بیابون، شبه یا روز؟ میتونه غیرمستقیم هم باشه
مثلاً:
خورشید از بالای تپههای خاکی و تشنه، یکهتازی میکرد. قطرههای ریز عرق تیشرت نازکش را به پوست تبآلودش میچسباند، عینک آفتابیاش را از بالای پیشانیاش پایین داد تا از سوزش چشمانش کاسته شود. صدای حشرههای مزاحم معلق بالای سرش، در زوزهی باد گم میشد. کف پاهایش تاول زده بودند و باعث میشد مسیر رفتنش کند پیش برود. در این برهوت موبایلش آنتن نمیداد. از دور چشمش به ساختمان آجری نیمهخرابی افتاد، شاید هم داشت سراب میدید! آخر در این بیابان چه عقلکلی زندگی میکرد؟ او هم اگر از دست قاچاقچیان فرار نکرده بود سرنوشتش اینطور نمیشد. اندکی که جلوتر رفت لبخند امیدواری بر لبان خشک و ترک خوردهاش نقش بست. شبیه به دخمه میماند، باید امیدوار میشد که در این نزدیکیها کسی به کمکش میآید.
خب با توجه به این متن متوجه میشیم شخصیت داستانمون توی یه اقلیم شرجی و کویری از دست قاچاقچیها فرار کرده، هوا به شدت گرمه و به مرز بیماری رسیده. احساس درد تاول پاهاش رو میشه حس کرد و اون دخمهی آجری نشوندهندهی مکانیه که توش گیر کرده.
برای جنگل هم میتونیم درختها رو توصیف کنیم، صدای پرندها و رودخانه، پل چوبی
که مخاطب خودش رو در اون تصور کنه. یا مثلاً چراغهای روشن تیربرق نشوندهندهی تاریکی هواست. سرما رو میتونیم با حرکت برفپاککن ماشین، نوع لباس شخصیت و توصیف اطراف، لغزنده بودن جاده و از این قبیل تعریف کنیم.
باید از توصیفات بیش از حد هم بپرهیزیم❌ مثلاً: توی کشمکشها و صحنههایی که جنگ و جدال زیادع پرداختن به رنگ و مدل مبل و از این قبیل بیاهمیت و کسالتباره
مهمتر از همه ارتباط چشمی مخاطب و دیالوگ و حرکاتشونه.
مثلاً وقتی دو نفر با هم درگیر میشن نگین او را خفه کرد یا اینکه او را کشت❌ باید جوندار باشه وگرنه جمله مصنوعی جلوه میده.
بدین صورت:
پنجههای تنومندش، چون ریسمان محکمی دور گلویش پیچیده شد. برای ذرهای هوا تقلا میکرد. مشتهای بیجان و کوچکی که روی سینهی ستبرش فرود میآمد، حکم نوازش برای مرد افسارگسیختهی مقابلش داشت. صورتش هر لحظه جلو میآمد و او برای رهایی پیدا کردن خودش را به در و دیوار میکوبید.
ببینین تا اینجا با توجه به اندازعای که توصیف کردم حالا شاید اونقدر خوب نباشه و مطمئناً جای کار داره شما خودتون میتونین ادامهاش رو بنویسین و تمرین کنین
مثلاً تن صدای اون مرد چطوریه؟ مطمئناً آروم نیست
رمان بوک چه کرده با شما لیلا بانو.
واقعا از نوع توضیحاتت معلومه خوب پیشرفت کردی
حسوديم شد بدجنس❤️😅
ما همه توی هر چیزی تکامل پیدا میکنیم
من توی این سایت و کنار شما خیلی چیزها یاد گرفتم
شاید هم فقط به رمانبوک ختم نشه☺
حسودی چیه دختر خوب؟ مگه من کاملم؟ 😂 میگم که پرورش قلم تاریخ انقضا نداره
ضعفهای منم بسیاره خواهر
جدا از شوخی واقعا خوشحالم برات
چقدر خوبه که وقتش رو داری و این قدر این حرفه رو به شکل جدی و حرفه ای دنبال میکنی عزیزم
بابا اینقدر هندونه زیربغلم نذار
علاقه توی هر کاری باشه نتیجه میده😄😍
و اینکه مقایسه نکنین لطفاً☹️ این دشمن نویسندگیه
چون هر کسی داره راه خودش رو میره
الان خیلیها هستن روزانه کلی تمرین میکنن پس طبیعیه نتایج تلاششون بهتره
میدون مسابقه که نیست
آدم باید مسیر خودش رو بره
منم خوشحالم که میون کلی هنرمند و خلاق وقت میگذرونم❤
وقت چیه خواهر🤣🤣
الان پارت ویرایش نزدهام رو بخونی از نویسندگی و رمان سیر میشی🤣🤣 من هر دو روز یکبار یا شاید هم بیشتر آزادنویسی میکنم
یعنی همینطور پر از اشتباه و هر توصیفی که همون لحظه میاد بدون توقف مینویسم تا رمان پیش بره
بخوام دنبال جمله طلایی باشم یکماه باید وایسم
بعد از اون سر فرصت میشینم و اصلاحشون میکنم و گاهی حتی بعضی صحنهها رو حذف یا اضافه میکنم.
عجلهای نیست که
آخرین ویرایش پارت سراغ تشبیه و استعارههای ادبی میرم
که جایگزین بهتری برای کلمات باشه
کتاب شعر خیلی کمک دهندهست
واقعا خوبه.
همین وسواس که رو پارت گذاری داری نشون میده چقدر خوب بودن داستان برات مهمه هم احترام به خودت و هم به خواننده است
وسواس دیگه نگو
زیادی خوب نیست
کلاً مشاورا میگن بعد از چند دور ویرایش با صدای بلند پارت رو بخونین
اگه دیدین مشکلی نیست و بهتر از اون متن در اون لحظه نتونستین خلق کنین منتشرش کنین
تعارف که نداریم.
تو همیشه جز اون دسته از نویسنده هایی هستی که من هر کاری هم داشته باشم برنامه ام متوقف می کنم تا اون مطلبی که نوشتی رو بخونم. کامله، پرمغزه، الکی و سرسری نیست، پیام داره، از جنس زندگی عادی مردمه، به دل میشینه. خیلی از نویسنده ها فقط یک چیزی می نویسن که نوشته باشند.
این که داستانت برات مهم باشه و خودت این قدر وقت بزاری و در کنارش برای بهتر شدن تلاش کنی مطالعه کنی جای تقدیر داره و چنین نویسنده ای قابل ستایشه
عزیزممم
ببین ته دلم قند آب میشه از تعریفهات امادیگه ادامه نده🤣
من یه بخش اعترافات باید به آموزشها اضافه کنم. الان حتماً میگین چه حوصلهای داره طرف😒😂 ولی تموم این تجربیات رو رایگان دارم براتون میذارم چشم.سفیدااا
اشتباهات رایجی که توی نویسندگی تا الان بهش برخوردم:
فرق کپی و الهام رو نمیدونستم
مثلاً یه مطلبی قبلنا خونده بودم که میگفت برای بهتر شدن قلمتون از آثار بقیه کمک بگیرین و نوع نوشتارشون خیلی میتونه براتون مفید باشه منِ ببخشید خر حالا نه کپیها ولی در حد چند جمله برای بهتر شدن رمان کش میرفتم🤣 نمیدونستم کپیه
عیناً نباید جمله رو کپی کرد
مثلاً پوزخند زد و اینا به هیچ وجه کپی نیستن
اما استعاره و دیالوگهایی که نویسنده توی رمانش به کار میبره چرا!!!!
الهام یعنی سوژه گرفتن از اتفاقات دورمون
مثلاً یه فوتبالیست معروف که گذشته سختی داشته این ایده توی ذهنمون شکل میگیره که مسیر زندگیش رو متفاوت خلق کنیم و رمان جدیدی بسازیم
یا مثلاً دختری که عاشق برادرخوندهاش میشه رو به چند مدل متفاوت میشه روایت کرد
من اینطوری ایدهپردازیش کردم
دختره با پدرش تنها زندگی میکنه و با هم روابط خوبی دارن تا اینکه پدرش با یه خانم بیوه آشنا میشه و این شروع کشمکشهاست
و ورود اون پسر به داستان کلی ماجرا دربر داره
شما میتونین هر چند وقت یکبار در مورد یه جمله یه قسمت داستان بنویسین
خلاصهوار خیلی کمکدهندهست
اشتباه دوم:
رمان اولم پر از کلیشه بود و البته میتونم اون رو چرکنویسی نام بذارم که بهم کمک زیادی کرد
نمی.دونم یادتونه یا نه؛ اما شخصیت امیرارسلان در بوی گندم به شدت تکراری بود
پسر حاجی که از زنها متنفره😑😑 و تازه اعتقاداتش با خونواده و محله همخونی نداره که از قضا دختر مظلومی سر راهش سبز میشه و بادابادا مبارک بادا
کلاً این توی ذوق میزنه
به.خصوص اینکه پردازش رمان آنچنان خوب نبود اثر تکراری بود
گندم دختر داستان جونش وصل پسرش بود و خیلی بچگانه نوزادش رو تنها میذارع و یکماه غیبش میزنه
آیا این عمل با اخلاقیات مادری چون اون که دل نداشت پسرش رو یه ساعت هم دست امیرارسلان بذاره همخونی داشت؟
اشتباهات دیگهای که توی رمان دومم یعنی شولای برفی بیشتر نمود داشت و الان توی کار فعلیم سعی در اصلاحشم، تکراری بودن اکتهای کاراکتر بود
یعنی نازگل شخصیت آروم و مظلومی بود و از اون طرف دختر دیگهای به اسم فرشته با همین تیپ شخصیتی توی داستانه و نکته مهم اینجاست که هر دو در مواجه با مشکلات زندگیشون یه جور واکنش دارن😬
باید توجه داشت مثال میزنم زنی که توی پایینشهر زندگی کرده و البته شرایط زندگیش خوب نبوده دو جور میتونه باشه
یا آسیبپذیر و ترسو یا شجاع و گستاخ که اشکش دم مشکش نیست
دیالوگها نباید شبیه هم باشن
طبیعتاً یه دکتر طدر بیانش فرق داره و سریع عصبی نمیشه و یا یه پلیس مملکت مسلماً آدم مقرراتی و وسواسیه که به آدمای دورش بیاعتماده و سریع ابراز علاقه نمیکنه
بقیه اشتباهها رو بذارید بعداً براتون بگم
فکر کنم مغزتون رگ به رگ شد چون خودمم کج شدم از خستگی🤣
ماشالا بهت عزیزم.
همه این هایی که گفتی با گذشت زمان و حتما مطالعه حاصل شده.
من مطمئن هستم رفته رفته خیلی هم بهتر خواهی شد و روزی آثارت رو منتشر میکنی.
واقعا خوشحالم برات لیلا جان.
ممنون بانو از توصیه های خوب تون❤️😍🙏.
منم به عنوان به رمان اولی حتما ازش توی رمان بعدیم استفاده می کنم ☺️.
بانو جان❤️😍اگه من رمانم کم و کاستی داره به بزرگی خودتون ببخشید چون من رمان اولی ام و قلمم به خوبی شما نیست بانو 🙏❤️🥺.
عشق میکنم وقتی این.قدر واسه نوشتن و یاد گرفتن ذوق داری
کار اول من رو باید میدیدی🤦♀️ تو بینظیری دختر هنوز اول راهی
خسته نباشی
من متوجه نشدم الان داستانت با توضیح روای تمام شد؟
یکم سیر روند داستان رو تند کردی فکر کنم.
خیلی جا داشت که این داستان ادامه پیدا کنه عزیزم.
به من خواننده این حس تلقین میشه که انگار حوصله نداشتی و سرو ته جمع بندی کردی
نه عزیزم 😍❤️.
شاهین و نازلی خیلی سم شده بودن برای همین گفتم با یه مرگ جانانه اونم به دست اشکان بمیرن و از رمان خارج بشن 😂🤦.
چون اگه زنده میموندن معلوم نبود چه بلایی سر زوج اصلی روزبه و حلما میاوردن شاید اونا رو میکشتن و قصه تموم میشد که من اینو نمیخواستم ☺️🌸🩷🪷.
خب الان قراره چیکارا کنی؟ شخصیت اصلی کیه؟ در حد سرنخ بهمون بگو🤒🤕
شخصیت اصلی در اصل یه زوج دیگه ان.شاهین و نازلی نیستن.
شاهین و نازلی دوتا شخصیت مکمل بودن که برای گرفتن انتقام اومده بودن که قصد داشتن یه بلای خیلی بدی سر زوج اصلی بیارن و رمان رو تموم کنن که من شاهین و نازلی رو از رمان خارج کردم.
زوج اصلی رمان اسم شون که حلما و روزبه است.
بقیه رمان رو تو پارت بعد میخونید .میخوام بیشتر به زوج اصلی بپردازم.
آهان
اگه اینطوره که خب پس هیچی
هیچ زمان توصیف چهره رو مستقیم و یکجا به خورد مخاطب ندین
کمکم توی مسیر قصه تعریف بشه.
یا اینکه اطلاعات اصلی رو همون اول نگین
این مشکلی بود که خودم داشتن و باعث میشد وقتی اسرار داستان همون اول برملا میشد داستان از جذابیت میافتاد
پلهپله✔️
مثلاً اگه دختر داستانمون شکست عشقی خورده
از پسرها فراریه، گوشهگیر میشه و با رفتن به مکانی ذهنش خاطرات گذشته رو به یاد میارع
یا کسی که مادرش رو از دست داده
نمیاد همون اول توی رمان بگه مادرم رو از دست دادم و فلان
میره گل میخره و سر قبرش میره
اینجل مخاطب میفهمه
یا شاید هم دختر نامادری داره که ما حین حرکت داستان متوجه میشیم.
سعی کنید از واژه :با: توی جملاتتون کمتر استفادع کنین. مثلا: با خودکار نامه نوشتم، با او تماس گرفتم و … . گاهی اوقات نیازه و نمیشه حذف کرد اما بیش از حد استفاده کنین خواننده نمیتونه خوب ارتباط برقرار کنه
راهحلش سادهست☺ خودتون رو جای شخصیت بذارین انگار دارین نامه مینویسین، خودکار دستتون بگیرین. مسلماً هیچ زمان “با” رو وسط جمله نمیارین
خودکار مشکیم رو برداشتم و روی کاغذ حرکت دادم.
یا: توی لیست مخاطبین نامش را پیدا کردم و سراسیمه شمارهاش را گرفتم.
ترتیب جمله هم خیلی مهمه
استفاده :و: کمتر، بهتر
با علامت نگارشی نقطه یا ویرگول جملات زیباتر درمیان
مثلاً لباس پوشیدم و از خانه بیرون زدم و سوار آسانسور شدم.
ببینین چه جوری درمیاد
نمونه درستتر: در لباس رسمی چهرهام جدیتر نشان داده میشد. بعد از قفل کردن درب خانه به سوی آسانسور گام برداشتم.
این مدلی خواننده با داستان همراهتر میشه.
خب خیلی گفتم دیگه دارم بیهوش میشم
امیدوارم به دردتون بخوره
عجله نکنین و بدونین فقط تمرین مکرر و ویرایش نتیجه خوبی براتدن داره
دست به قلم شدن به خودی خود پیروزیه و اینو بدونین پرورش دادن قلم تاریخ انقضا نداره.
ممنونم از شما بانو من همیشه ازشون استفاده می کنم 🙏❤️☺️.
سلام بچه ها😍❤️.
از ادمین عزیز بابت تایید این پارت تشکر ویژه می کنم🙏❤️✨.
خب بچه ها حال کردین شر این زوج چندش رو از رمان کم کردم😌.
به نظرتون چرا نازلی و شاهین رو از رمان حذف کردم 🤔؟
به نظرتون تو پارت های بعد ماجرای قتل وحشتناک نازلی و شاهین به دست چه کسی برملا میشه ؟
مرسی ❤️🙏.