نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان سیب سرخ حوا

رمان سیب سرخ حوا «پارت 2»

4
(33)

#پارت 3#
*روزبه
از گم شدن ساعتم عصبانی بودم .از دیروز تا حالا ساعتم گم شده بود.هرچی می گشتم ساعتم پیدا نمی شد که ناگهان در زدند.
_بله.
خانم طلوعی بود .
_میتونم بیام تو.
_بله بفرمایید.
خانم طلوعی وارد اتاق شد.
_ببخشید آقای مهندس دنبال چیزی می گردین؟
_بله .نه .راستش…
_من دیروز روی این میزیک ساعت گرون قیمت ایتالیایی که به تازگی از دوستم هدیه گرفته بودم رو جا گذاشتم ولی الان هرچی می گردم پیداش نمی کنم.راستی خانم طلوعی دیروز کسی توی اتاق مدیر عامل اومده؟
_والا آقا راستش دیروز من دیدم یه نفر اومده توی اتاق مدیر عامل.
_اون یه نفر کی بوده خانم طلوعی ؟
_حلما یکتا .
پر بیراه نمی گفت خانم طلوعی از این دختره هرزه گدا گشنه هرکاری برمیومد.بیخود نبود که تو این سه سال ازش متنفر بودم و هیچ جوره دلم باهاش صاف نمیشد .میدونستم اون چادر و چاقچورش و ادا اطواراش الکیه و برای گول زدن آدماست.
_بله خیلی ممنون خانم طلوعی.
__خواهش می کنم .
خیلی از این دختره موذی متنفر بودم .پس این موش کثیف دزد ساعت من بود.همچین رسوات کنم تو کارخونه دختره پاپتی که خودت کیف کنی .
سریع خانم محمدی رو صدا زدم .
_خانم محمدی.
سریع به اتاقم اومد.
_بله آقای مقدم .
_برو خانم یکتا رو صدا بزن و بگو بیاد اتاق مدیر عامل .من کارش دارم .
_چشم.
خانوم محمدی سریع به سمت سالن غذاخوری کارخونه رفت .
وقت ناهار بود ولی هیچی از گلوی من پایین نمی رفت .
من باید حساب این دختره هرزه پاپتی رو کف دستش میذاشتم .
مدت خیلی زیادی نگذشت که یک تقه به در وارد شد.
حلما بود.
_بیاتو .
حلماوارد اتاق شد .
_با من کاری داشتید آقای مقدم ؟
_بله .
_بفرمایید می‌شنوم .
_دیروز که من کارخونه نبودم مثل اینکه یه اتفاقایی افتاده .من دیروز صبح کارخونه اومدم و یه سری مدارک همراه خودم بردم
و ساعت طلایی ایتالیایی که تازگی هدیه گرفتم رو با جعبه اش روی میز جا گذاشتم اما امروز که اومدم .ساعتم رو ندیدم و همه جا رو دنبالش گشتم اما ساعتم نبود .تا اینکه یکی از بچه ها میگه دیروز شما رو توی اتاق مدیر عامل دیده و من حس می کنم شما ساعتمو برداشتید.
برداشتید که نه دزدیده اید.
این حرفم رو با حق به جانبی و تخسی تمام گفتم و اصلا حال و احوال این دخترک برام مهم نبود.
_آقای مقدم من دزد نیستم .من سه ساله که دارم براتون کار می کنم این انصاف نیست که به من تهمت می زنید .آخه من اگه می خواستم دزدی کنم دیگه کارگری کار خونه شما رو نمی کردم .
معلومه که آقا روزبه کسی که دزده همه جا جار نمیزنه که من دزدم .یکتا هم فقط داره خودشو تبرئه می‌کنه.
_الان معلوم میشه .
#پارت4#
و بعد با صدای بلندی زهرا محمدی رو صدا زدم .
_خانم محمدی .
خانم محمدی وارد اتاق شد .
_بله آقای مقدم .
_شما و خانم یکتا به سمت رختکن کار خونه برید و شماخانم یکتا رو بگردید .
دختره دیگه کم کم اشکاش در اومده بود.اصلا برام مهم نبود .
_به خدا من دزد نیستم آقای مقدم .
_خواهیم دید خانم یکتا .زودباش خانم محمدی .
من و محمدی و حلما هر سه به سمت رختکن و کمد وسایل حلما رفتیم و همه بچه های کارخونه دور در اتاق رختکن جمع شده بودند و داشتن نگاه می کردند .
زهرا محمدی داشت حلمارو می گشت و منم مشغول گشتن کمدحلما شدم. لعنتی چرا هرچی می گردم چیزی پیدا نمی کنم .
ساعتم رو پیدا نکردم و کلافه و عصبی سمت حلمابرگشتم و غریدم:کدوم گوری گذاشتی ساعتمو دختره دزد؟
خانم محمدی داشت دختره رو می گشت
که بهم گفت :هیچی همراهش نیست آقای مقدم .
_من که می‌دونم کار خودته .بگو ساعت من کجاست ؟
با گریه و اشک ریزان بهم گفت :آقا به خدا من ساعت تون رو ندزدیدم.
بعد رو به محمدی گفتم:من میرم بیرون بهش بگو روسری و کفش شم در بیاره .
_چشم آقا .
از در اتاق بیرون رفتم .
و چند قدم دور تر از اتاق رختکن وایسادم که دیدم یک نفر وارد کارخونه شد .
عه اینکه بابا پرویزم بود.
بابا از دور بلبشو کارخانه رو که دید به سمت اتاق رختکن رفت.
بعد از چند دقیقه صدای بابا رو شنیدم .
_روزبه .
وارد اتاق شدم و به بابام سلام کردم.
_سلام بابا .
_علیک سلام پسر .این چه الم شنگه ای بود تو کار خونه به پا کردی بچه؟چی شده روزبه؟
انگار بابا ناراحت بود از دستم .
_خانم دزد از آب در اومده بابا .ساعت گرون قیمت منو دزدیده .دختره پاپتی دست کج .
بابا ناباور به سمتم برگشت .
_درست حرف بزن پسر.خانم یکتا هرچی که باشه دزد نیست .شاید یکی دیگه برداشته باشه .
باورم نمیشه بابا به خاطر این دختره هرزه این حرفا رو به من می زد .منم عصبانی غریدم.
_چقدر تو خوش خیالی پدر من .نگاه به چادر و قیافه معصومش و ادا اطواراش نکن این خانم خوب بلده جانماز آب بکشه .
بابا که دید بچه ها هنوز وایسادن و دارن نگاه میکنن ،خطاب بهشون گفت:چیه دارید نگاه می کنید.برید سر کارتون .کارمون عقبه .
#پارت_5#
تمام جمعیت متفرق شدند و به سمت کار خودشون رفتن .
و بعد سمت حلما برگشت :و شما خانم یکتا همراه با پسرم بیاید اتاق مدیر عامل باهاتون کار دارم .
تمام بچه ها سر کارشون رفته بودن و من و حلما به همراه بابابه اتاق مدیر عامل رفتیم ‌.
بابا رو به من گفت:روزبه از ماجرای امروز بگذر و به هیچکس هیچی نگو .خانم یکتا دزد نیست .
خواستم حرفی بزنم که بابا نذاشت .
_تو کار من اما و ولی نیار پسر .به حرفم گوش کن .
و خطاب به حلما گفت :
_خانم یکتا شما هم ماجرای امروز رو فراموش کن و پسر من رو ببخش و الان نمیخواد سرکار باشید من براتون امروز رو مرخصی با حقوق رد می کنم و فردا صبح بیاید سرکارتون و به کسی چیزی نگید .
مرخصی با حقوق ،خانم دزدی کرده بوده و بابا بهش مرخصی با حقوق می داد.امروز فقط به خاطر بابا هیچی بهش نگفتم و قول میدم دزدی حلما خانم بی همه چیز و براش تلافی می کنم .
_ممنون آقای مقدم .
بابا برای خانم تاکسی مرسی گرفت و اون دختره وسط ساعت کاری رفت خونه ولی من تاشب کارخونه موندم و کار رو راست و ریس کردم .
_خسته نباشی مهندس مقدم .
_ممنون خانم طلوعی.
و بعد همینطور بچه های دیگه .به ترتیب همه رفتن و من بعد از نوشتن لیست های کاری از کارخونه بیرون زدم.
_خسته نباشی مش ابراهیم . خداحافظ مشتی.
_ممنون پسرم.برو دست خدا به همرات.
به سمت هیوندای مشکی ام که گوشه کارخونه پارک کرده بودم . رفتم .
راه افتادم و ضبط ماشین رو روشن کردم و آهنگ پخش شد .به اندازه کافی روز خسته کننده و مضخرفی داشتم .
در همین لحظه گوشیم زنگ خورد .نازلی بود .وای اصلا حال و حوصله اینو نداشتم.پس با یه کلافگی خاص تماسشو ریجکت کردم .
{♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪
شدم کافر به هرچی عشق، برام عشقومقدس کن
داره میسوزه ایمانم، تو تکلیفو مشخص کن
چقدر حرف حبسه توچشمام با این درد خودآزاری
بیا برگرد اگه میگی تو آیینت خدا داری
چقدر نامرده تنهایی که اینجور پشتمو خم کرد
غم تو ای بهشت من ،منو مرد جهنم کرد
کشیدم کارم به جایی که همه دنیامو آزردم
که از ترس فرو ریختن به آوارت پناه بردم
هنوز تو شوک اون لحظه ام که رفتن رو پذیرفتی
من انگار تو خلأ بودم خداحافظ رو که گفتی
تو این دنیای بی وزنی چرا بی تو نمیمیرم
«کافر_سامان جلیلی»
♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪}
به عشق و عاشقی هیچ اعتقادی نداشتم و عشق رو یه چیز مسخره میدونستم که فقط مخصوص قصه هاست.ازهرچی دختر بود بدم میومد و به نظرم این دخترا بودن که باید جلوم زانو میزدن نه من جلوی اونا.
کم کم مسیر طی شدتا اینکه من به خونه رسیدم .
در خونه رو باز کردم و داخل رفتم .به همه سلام کردم .انقدر خسته بودم که به سمت اتاقم رفتم و گوشیمو روی عسلی گذاشتم . گره کراواتمو شل کردم و با همون کت و شلوار برند مشکی رنگم روی تختم به خواب رفتم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Mah banoo

چیزی به جز عشق را نمی توان در نوشته هایم جستجو کرد .
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
admin
مدیر
16 ساعت قبل

سلام
لطفا عکس جدید آپلود نکنید فقط این عکس برا همه پارت ها گذاشته میشه

Mah banoo
mahbanoo
پاسخ به  admin
15 ساعت قبل

ببخشید ادمین عزیز .من موقع گذاشتن پارت اول همین عکس جدید پارت ۲رو در نظر گرفته بودم ولی اشتباهی عکس پارت اول بارگذاری شد و دیگه نتونستم کاری کنم چون توی سایت آپلود شده بود .میشه شما عکس پارت ۲رو برای کل رمان بذارید ممنون 🙏.

delaram Arsham
delaram Arsham
پاسخ به  mahbanoo
11 ساعت قبل

سلام خسته نباشید نویسنده عزیز رمانتون عالی هس آرزوی موفقیت های بیشتر گلم
ولی میگم این رمانتون شبیه به رمان آبرویم را پس بده هس یخورده

Mah banoo
mahbanoo
پاسخ به  delaram Arsham
8 ساعت قبل

ممنون عزیزم ولی فرق داره داستان رمانم در ادامه متوجه میشید .
به هرحال ازتون ممنون عزیزم.

delaram Arsham
delaram Arsham
پاسخ به  mahbanoo
7 ساعت قبل

بله فرق داره ،ولی خوشم اومد عالی بود فقط خواهشن قصت بندی نباشه 😂کچلمون کنی
آرزوی موفقیت‌های بیشتر بانو🫀

Mah banoo
mahbanoo
پاسخ به  delaram Arsham
5 ساعت قبل

ممنون عزیزم .نه اصلا قول میدم هروقت بتونم سر وقت پارت بدم .
ممنون عزیزم 😍🌹❤️

دکمه بازگشت به بالا
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x