نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان سیب سرخ حوا

رمان سیب سرخ حوا «پارت10»

4.2
(48)

ناگهان گوشی ام زنگ خورد.نازلی بود.
_ببخشید حلما.الان برمی‌گردم.
از بخش اورژانس خارج شدم و به سمت حیاط رفتم .
_بله.
_از این آقای خوشتیپ یه سلام به ما نمی‌رسه.
_کارتو بگو نازلی .اصلا حوصله تو ندارم.
_اوه چه بد اخلاق.عیبی نداره بداخلاق باش روزبه جون ولی من وقتی سگ میشی خیلی بیشتردوست دارم.
_زنگ زدی به من این اراجیف رو تحویل بدی؟
_نه.میخوام ببینمت.باید درباره یه موضوع مهم باهات حرف بزنم.
_چه موضوع مهمی؟
_درباره خودم،خودت ،آیندمون.
_ببین نازلی من اصلا وقت ندارم که باهات حرف بزنم .بعدا باهم حرف می‌زنیم.
بعد گوشی رو قطع کردم.
به سمت حلما رفتم .
_امروز که نمیشه ببرمت سونو.یه روز دیگه می‌برمت.فردا آماده باش میام دنبالت می‌برمت یه دکتر خوب.
_باشه .
حلما میخواست بلندشه.
_حالت خوبه حلما .میتونی بلند شی؟
با حرکت سر بهم فهموند که می‌تونه .
_خیلی خوب .من ماشینم روکنار بوفه بیمارستان پارک کردم .بیا اونجا .
آروم لب زد:باشه .
از بخش اورژانس بیرون زدم و آروم به سمتی که ماشینم رو پارک کردم ،رفتم .
پشت رول نشستم و ماشین رو روشن کردم .حلما کم کم به سمت ماشین اومد و در عقب رو باز کرد و سوار شد .
منم کم کم راه افتادم.
_خب مادمازل کجا برم؟
_خونه طلعت خانم.
_آدرسشو بهم بده.
آدرس خونه رو بهم داد و بعدش حرف دیگه ای بینمون رد و بدل نشد.
توی ماشین جز صدای یک موزیک لایت بی کلام نبود.
خیلی طول نکشید که به خونه طلعت خانم یا همون پیرزنه رسیدیم.
_خداحافظ آقا روزبه.
_خداحافظ لیدی.
نمی‌دونم چرا یهو لپ های حلما سرخ شد.وقتی لپاش سرخ میشد خیلی تودل برو و خوردنی میشد.
آخه من چرا از همچین سیب سرخ قشنگی متنفر بودم؟
*حلما
از روزبه خداحافظی کردم و روزبه کم کم از دیدم خارج شد.
در زدم.
_کیه؟
_منم مادرجون.
_اومدم.
در رو بازکرد.
_عه مادر تویی؟کجا موندی؟نگرانت شدم؟
_بیمارستان بودم .نگران نشید.روزبه بود.کمکم کرد.
_خب خداروشکر.بیاتو مادر.
رفتم داخل.
بوی قرمه سبزی میومد.آخ که دلم غنج می رفت برای قرمه سبزی.
_به به چه عطر و بویی راه انداختی مادر جون.
_گرسنته مادر؟الان برات میارم.
_شما چی مادرجون؟
_من و حاج آقا ناهار مون رو خوردیم.این سهم شما و کوچولوته عزیزم.
بعد از یه مدت مکث ازم پرسید:خب مادر این پسره روزبه حرف زدی؟
_بله.
رفتم و لباسم رو با یک شومیز و دامن خونگی عوض کردم.بعد نشستم و تمام ماجرا رو براش تعریف کردم.
_خب خداروشکر مادر.من که دلم روشنه یه خبرایی میشه.اون پسری که من باهاش حرف زدم بهش نمی‌خورد پسر بدی باشه .
_آره .
بعد طلعت خانم سمت آشپزخونه رفت و با یه سینی برگشت.
توی بشقاب های گل سرخی برنج و خورشت کشیده بود و کنارش ترشی بندری و ترشی کلم قرمز و سبزی خوردن و شربت توت فرنگی گذاشته بود.
این روزا همش میلم به شیرینی می کشید.منم سریع شربت توت فرنگی خونگی رو برداشتم و یه نفس سرکشیدم .
تمام سینی رو مخصوصا شربت رو خوردم و سینی رو به آشپزخونه بردم .
بعد از مدتی که گذشت. به هال رفتم .کنار تلویزیون یک قاب عکس بود که توجهم رو به خودش جلب کرد.
طلعت خانم و عزیز آقا بودندو یک دختر نوجوان زیباو محجبه که هرسه لب ساحل ایستاده بودند و لبخند می‌زدند.لبخند هایی واقعی و از ته دل.
طلعت خانم گفت:یادش بخیر . این عکس مال عید سال ۷۵عه.این عکس رو شمال گرفتیم . عید دیدنی رفته بودیم خونه خواهرم ایناماسال. اون موقع دخترم ریحانه ۱۶سالش بود.
یه لحظه به چهره طلعت خانم نگاه کردم.چشماش پر از اشک شده بود.
ناخودآگاه به سمت طلعت خانم رفتم و بغلش کردم .
_یه چیزی رو تا به حال بهت گفته بودم؟
_چی؟
_هر وقت تو رو میبینم یاد ریحانه ام میفتم. همش حس می کنم ریحانه ام زنده شده برگشته پیشم .از این به بعد تو برام مث ریحانه ای و بچه ات مثل نوه ام.ای کاش ریحانه ام زنده بود خودشو بغل میکردم.
با این حرفا ،به خودم اومدم.صورت منم خیس از اشک شده بود.
چند ساعتی گذشت و آروم آروم به سمت آشپزخونه رفتم .دلم هوس یک خوراکی شیرین شبیه نون خامه ای کرده بود.
سمت یخچال رفتم.داخل یخچال رو نگاه کردم.همه چیز بود.یک جعبه شیرینی گردویی بالای یخچال بود.جعبه را برداشتم و چندتا از شیرینی هاش رو خوردم .خیلی خوشمزه بود.
بعد به سمت اتاقم رفتم .گوشی ام رو برداشتم.روزبه پیام داده بود.
_سلام.خوبی بانو.
_فردا از دکتر زنان برات نوبت گرفتم.ساعت ۱۰٫۳۰صبح میام دنبالت یادت نره.
در جوابش یک باشه نوشتم.
_طلعت خانم.
_جانم دخترم.
_کاموای صورتی دارید؟
_کاموا؟واسه چی مادر؟
_میخوام واسه این فندق جوراب ببافم.
_باشه مادر تو کمد اتاقم یک پلاستیک هست توش پر کامواعه.برات میارم.
طلعت خانم رفت و با یک پلاستیک کاموا برگشت و بعد نشستم و توش دنبال کاموا صورتی گشتم و یک کلاف کاموا صورتی پیدا کردم و بعد با قلاب بافتنی نشستم و برای پاهای کوچک فندقم جوراب بافتم تا اینکه به خواب رفتم‌.بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 48

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Setareh Sh

یک آن شد این عاشق شدن ❤️ دنیا همان یک لحظه بود آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود ❤️...
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sahel Mehrad
5 روز قبل

این بچه سالم به دنیا بیاد شیرینی میدم😂

راحیل
راحیل
4 روز قبل

خیلی خیلی عالی جذاب و تو دل برو مرسی مهربونم ممنون که ما رو مهمون ذهن خلاقت می کنی فدات

Setareh Sh
Setareh.sh
پاسخ به  راحیل
4 روز قبل

فدات خانومی😍❤️
ممنون که همراهم هستی و دنبال میکنی رمان رو مونامی من(مونامی به زبون فرانسوی یعنی عزیزکم)🌹❤️😍

آخرین ویرایش 4 روز قبل توسط Setareh Sh
راحیل
راحیل
پاسخ به  Setareh.sh
2 روز قبل

ممنون قلب مهربون من

وانیا
3 روز قبل

امروز پارت جدید میذاری ستاره جون؟

Setareh Sh
Setareh.sh
پاسخ به  وانیا
3 روز قبل

آره عزیزم 😍❤️ امروز پارت جدید می‌زارم 😍❤️🙂

دکمه بازگشت به بالا
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x