رمان سیب سرخ حوا «پارت11»
صبح زود از خواب بیدار شدم.
ساعت ۷بود.طلعت خانم صبحانه رو آماده کرده بود.من فقط کره و مربای بالنگ رو خوردم.
بعد مشغول بافتن جوراب برای پای فندقم شدم.تا اینکه صدای دینگ دینگ گوشی ام بلند شد.روزبه بود.برام نوشته بود:
_سلام حلما خانم .
_خوبی؟بچه خوبه؟
_چیزی نمیخوای؟
به سه سال پیش تا الان فکر می کنم.روزبه ای که الان میشناختم خیلی با اون روزبه مغرور گذشته فرق داشت.
روزبه هیچوقت پسر مهربون و ملاحظه گری نبود.بیشتر مغرور و خودخواه و طعنه زن بود تا ملاحظه گر.
به خاطر همین این حجم از نگرانیش درباره من و بچه برام عجیب بود.
در جوابش نوشتم :
_سلام آقا روزبه.
_من و فندقم خوبیم.
_دلم هوس بستنی کرده.برام میگیری ؟
جدیدا خیلی دلم بستنی و آب هویج میخواست.
تا چشم روی هم گذاشتم ساعت ۱۰شده بود.یادم به پیام روزبه افتاد که گفته بود میاد دنبالم .
سریع رفتم تا حاضر بشم.سمت چمدونم رفتم.یک ست روسری و مانتوی قرمز با یک شلوار مشکی برداشتم.
روسری ام رو لبنانی بستم و رژ صورتی ملایم برداشتم و کمی ریمیل زدم و خط چشم محوی کشیدم.تازگیا سرحال شده بودم.به خودم توی آینه نگاه کردم.هرچه می گذشت از حاملگی ام من چاق و چاق تر می شدم . انگار دست و پام پف کرده بود.
چادرم رو روی سرم مرتب کردم و کیف دوشی ام رو برداشتم.دم در رفتم و منتظر روزبه وایسادم.
خیلی نگذشت که ماشین هیوندای مشکی روزبه رو دیدم .
جلوی پام نگه داشت.
_سلام بانو.
_سلام.
_بدو بیا بالا که دیرمون شد.
سریع رفتم و صندلی جلو نشستم.
روزبه دوتا بستنی عروسکی خریده بود.
_اینم بستنی تقدیم به شما و فندق بابا.
بستنی رو از دستش گرفتم.
_ممنون.
_خواهش می کنم.
بعد از اینکه هر دوتامون بستنی هامون رو خوردیم.
روزبه راه افتاد.بعداز یه مدت که تو ترافیک های سرسام آور تهران موندیم بعد از حدود یک ساعت روزبه جلوی یک ساختمون پزشکان ایستاد.
_پیاده شو.همینجاست.
از ماشین پیاده شدم.
طبقه دوم مطب متخصص زنان بود.
من و روزبه سوار آسانسور شدیم و روزبه دکمه دوم روفشارداد.
توی آسانسور حرفی بین من و روزبه رد و بدل نشد.
به مطب رفتیم .روی صندلی نشستم.چندتا خانم باردار با شکم های برآمده هم روی صندلی ها منتظر نشسته بودند.
من و روزبه هم کنار هم روی یک صندلی نشستیم.
منشی هم پشت سر هم اسم هایی رو صدا می زد و به ترتیب پیش دکتر می رفتن.تا اینکه منشی اسم من رو خوند.
_خانم حلما یکتا.
_بله.
_برید داخل.
من و روزبه با هم داخل اتاق رفتیم.
_سلام خانم دکتر.
_سلام عزیزم.
پشت سر من روزبه به دکتر سلام کرد و دکتر جواب اش رو داد.
_خب عزیزم برای چی اینجا اومدی؟
روزبه یه برگه از جیبش درآورد و نشون دکتر داد.
_سونوی اورژانسیه.خیلی خوب عزیزم.برو رو تخت دراز بکش.
چادرم و کیفم رو به روزبه دادم.رفتم روی تخت دراز کشیدم.دکمه های مانتوم رو باز کردم و زیپ شلوار مشکی ام رو باز کردم.
دکتر روی شکمم یک مایع ژله ای ریخت و مشغول سونو شد.
دستگاه داشت فندقم را نشان می داد.به جز یک جسم لوبیا شکل چیزی دیده نمی شد.
_چند وقتته عزیزم؟
_چهار هفته.
_خوبه.
_خانم دکتر حالش خوبه؟
_بله عزیزم حال بچه خوبه.
خداروشکر که حال فندوقم خوب بود.بعد از چند دقیقه گفت:میتونی بلندشی.
دکتر دستمال به دستم داد.خواستم دستمال رو بگیرم که روزبه رو بالای سرم دیدم.
_خودم شکمت رو تمیز می کنم .
آروم لب زدم:باشه.
نمیدانم چرا یک حالی شدم .روزبه به من نامحرم بود دوست نداشتم مرا دوباره لمس کند.
در حالی که شکمم رو پاک می کرد.قربون صدقه فندقم می رفت.
بعد کمکم کرد از روی تخت بلند بشم .
دکمه های مانتوم رو بستم و زیپ شلوارم رو بستم و لباس هایم رو مرتب کردم وکیف و چادرم رو از دست روزبه گرفتم.
دکتر به سمت میزش رفت.رو به من گفت:عزیزم بیرون باش .من یه خورده با بابای بچه میخوام حرف بزنم.بیرون منتظر باش الان همسرت میاد پیشت.
منم باشه ای گفتم.
روزبه در اتاق دکتر ماند ولی من بیرون رفتم.نمیدانم دکتر میخواست چه به روزبه بگوید.
سلام بچه ها ❤️ الان پارت ۱۲رو فرستادم منتظرم تا ادمین تایید کنه انشاالله 🥺😕😐.
ستاره آسمونی عزیز دلم دستت طلا خیلی دلبری رمانت هم هوشبره من هم سبزواری و دانشجوی دکترا صنایع غذایی خیلی خوشبختم از آشنایتون یه دنیا باشی گلم
ممنون عزیزم 😍🌹❤️ فدات بشم قلب منی ❤️💋🎀
خوشحالم که رمان رو دوست داری راحیل جان 😍❤️🌹 منم از آشنایی باهات خوشبختم امیدوارم هر جا هستی تنت سالم و دلت خوش باشه عزیزکم 😍❤️✨
همچنین گلم دیدم داخل پروفایل خودتون اینقد صمیمی معرفی کردی خیلی دوست داشتم، گفتم منم از خودم بگم صمیمی تر بشیم، درسته راهمون خیلی دوره اما مهم نیست قلب اصل که خیلی نزدیک مهربون من می بوسمت عزیزم
❤️❤️❤️
حالا روزبه چجوری میخواد به خانوادش بگه چه دسته گلی آب داده
نمیدونم ولی اگه خانواده روزبه بفهمند که روزبه چیکار کرده قیامت به پا میشه 😂 مخصوصا مامان روزبه و نازلی 😂این دوتا عجوزه بعید میدونم حلما رو زنده بزارن وانیا جون❤️🥺🤦
خب اینا رو بنویس ما هم بخونیم در جریان باشیم دیگه، ما هیچ شناختی ازشون نداریم 😂♥️
چشم قلب❤️تو پارتای بعدی همه چیزو مینویسم بیشتر این خاندان مقدم رو میشناسین مخصوصا نازلی عجوزه 😂🤣🤦
آخه خودم میشینم داستانو تو سرم خیالبافی میکنم یادم میره بنویسم. گفتم نکنه تو هم مثل منی 😂😂
دقیقا خودمو گفتی 😍👍آره منم همینجوریم😂😂
ستاره خانم امشب پارت نمیدی
بله آقا امیر امشب پارت میدم 🙂🍃