نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان سیب سرخ حوا

رمان سیب سرخ حوا «پارت12»

4.3
(52)

*روزبه
حلما از اتاق دکتر بیرون رفت .نمی‌دونستم دکتر چی میخواد بهم بگه ؟نکنه واسه حلما یا بچه ام رفته اتفاقی افتاده باشه؟
نمی‌دونم جدیدا چرا آنقدر نگران حلما و بچه مون بودم .
_بگید خانم دکتر گوشم با شماست.
_جدیدا خانم تون سابقه گیجی ،غش یا سردرد و سرگیجه نداشتن؟
یادم به اون روز افتاد که حلما توی پارک غش کرد .
_اتفاقا این علایم رو حلما زیاد داره.چند وقت پیش هم غش کرد.
_راستش …نمی‌دونم چه طوری بهتون بگم… حال بچه تون خوبه اما همسرتون …احتمال داره همسرتون بیماری لوپوس داشته باشه البته… مطمئن نیستم اما یه سری آزمایش براش مینویسم که حتما انجام بده.به احتمال زیاد به خاطر بیماری که حدس میزنم احتمال سقط جنین یا زایمان زودرس داره همسرتون.
_خانم دکتر این مریضی که میگید چه جوریه؟علایمش چیه؟
_بیماری لوپوس یک بیماری سیستمیک خودایمنی که در اون بافت های خود بدن ناخودآگاه بهم حمله میکنند و بهم آسیب می‌زنند و بیماری خطرناکیه و سیستم ایمنی ضعیف و کمبود گلبول قرمز و سردرد و سرگیجه و فشارخون بالا و ورم دست و ساق پاها و ضعف و بی حالی و کم‌خونی از علایم این بیماریه حتی می‌تونه مستعد سرطان باشه…
اصلا باورم نمیشه.خدایا این چه مریضیه ؟آخه چرا سیب سرخ من ؟چرا حلمای من؟
_خب…خانم دکتر چیکار میشه کرد؟
_خب…تا اومدن جواب آزمایش نمیتونم به طور قطعی نظر بدم اما خانم تون در طول بارداری شون باید تحت نظر و مراقبت باشند…بهتره بیشتر مراقب شون باشید و تنهاش نذارید…
_حتما خانم دکتر هرکاری از دستم بر بیاد برای همسرم و بچه ام انجام میدم …
_من یه سری ویتامین و مولتی ویتامین براش مینویسم حتما مصرف کنه.
_چشم خانم دکتر.
بعد از اینکه دکتر نسخه رو نوشت از اتاق بیرون رفتم .حلما روی صندلی های بیرون منتظرم نشسته بود.
_بریم.
یه لحظه سمتم برگشت.
_باشه.
هردو به سمت در مطب رفتیم و از منشی خداحافظی کردیم.
تمام فکرو ذکرم حلما بود و بیماری اش.نمیدونستم چه کنم؟
بچه ام من در شکم حلما نفس می کشیدو خیلی دلم به حالش میسوخت اما چگونه به خانواده ام بگویم که چیکار کردم؟مطمئنم که اگر خانواده ام بفهمند مرا از ارث محروم می کنند.
به درک که محروم الارث میشم ،دیگه هیچی به اندازه سلامتی سیب سرخم برام اهمیتی نداره.
میخواستم برای حلما و بچه ام یک کاری کنم .
هردو سمت ماشینم رفتیم و سوار شدیم .
یک موزیک شاد گذاشتم تا کمی روحیه مان عوض شود.
_نگفتی آقای مقدم ،دکتر باهات چیکار داشت؟
کمی صدای ظبط ماشین رو کم کردم.
باید به حلما چی میگفتم.بعداز کمی فکر کردن جواب دادم:هیچی .همون توصیه هایی که دکترا به باباها میکنن اینکه مراقبت باشم و از این حرفا دیگه …
_فقط همین؟
_آره عزیزم.
از این لفظ عزیزمی که استفاده کردم خودم هم تعجب کردم.
سه سال پیش به خون این دخترک تشنه بودم اما حالا این دختر تمام وجودم،عشقم ،عمرم ،نفسم ،روح و جسمم شده بود و فرزند منو به دل می کشید.دست سرنوشت بر زندگی من باور کردنی نبود .
همان پسری که هیچوقت عاشق نمیشد الان بدون حلما نمیتونست زندگی کنه.
سر راه جلوی یک کافی شاپ دنج و شیک نگه داشتم.
روبه حلما گفتم:پیاده شو.
حلما با تعجب نگاهم کرد.به اندازه چند لحظه نگاه مان در هم گره خورد.
چقدر چشم های حلما جذاب بود.
هردو پیدا شدیم و داخل کافه رفتیم.یک میز در دنج ترین قسمت کافه نشستیم .
بعد از حدود چند دقیقه گارسون اومد.
_خیلی خوش اومدید جناب.
_ممنون.
منو روی میز گذاشت.
_امری نیست؟
_عرضی نیست.
من و حلما هردو منو رو برداشتیم.
_چی میخوری مادمازل؟
حلما توی منو یک نگاهی انداخت.
_میلک شیک توت فرنگی.
_اوم…خوبه .منم یک قهوه اسپرسو تلخ با کمی شیر همراهش شکلات تلخ سفارش میدم.
بعد گارسون رو صدا زدم و سفارش هارو بهش گفتم.
گارسون رفت و چند دقیقه بعد با سفارش هامون برگشت.
اول میلک شیک رو به حلما دادم.
_بفرمایید بانو.
_ممنون.
به روش لبخندی زدم .
_خواهش میکنم.
بعد سفارش خودم رو برداشتم.
میخواستم یه جوری باب صحبت رو باز کنم و خواسته دلم رو به حلما بگم . بلاخره من و حلما هردو مون حق به زندگی خوب رو داشتیم.
_راستش …می‌دونم حلما…می‌دونم از من متنفری …می‌دونم به خاطر من از طرف خانواده ات طرد شدی …می‌دونم به خاطر من سختی های زیادی کشیدی …اما من دیگه اون روزبه سه سال پیش نیستم…اون روزبه مغرور و از خود راضی مرد حلما…من الان پدر یه بچه ام و تو هم مادر بچه ام هستی..می‌دونم که توی زندگیت سختی زیاد کشیدی و دختر خودساخته ای هستی تو مستحق یه زندگی خوبی عزیزم…می‌دونم که من…من بی همه چیز در حقت بد کردم خیلیم بد کردم ولی می‌خوام جبران کنم برات حلما.بهم یه شانس دوباره بده.میشم همونی که تو بچه مون میخواید .فقط کافیه پیشنهادم رو قبول کنی؟خانم حلما یکتا شما با من ازدواج میکنید؟
حلما در این لحظه یه ذره سرخ و سفید شد و سر به زیر انداخت.
_نمیدونم چی بگم…راست…راستش ….جوابم……
بعد از کمی من و من و با خجالت و شرم و حیای خاص خودش گفت:جوابم مثبته.
خیلی خوشحال شدم.
به یکی از دوست های خانوادگی مون که پسرش توی محضر کار می کرد زنگ زدم و قرار عقد برای ساعت۲بعداظهر گذاشتم .
بعد مشغول خوردن شدیم .
بعدش حلمارو خونه ی طلعت خانم رسوندم و خودم به خونه خودمون رفتم و شناسنامه ام رو برداشتم.
کمی به ظاهرم رسیدم.کت و شلوار مشکی برداشتم و یک لباس یقه ایستاده سفید و کراوات و دستمال قرمز رنگ .به سرویس اتاقم رفتم و صورتم رو اصلاح کردم و دوش گرفتم .بعد لباس پوشیدم و عطر ورساچه ام رو زدم .کاملا شبیه دامادها شده بودم.
ساعت حدود ۱بعدازظهر بود.
ماشین رو روشن کردم و به طرف گل فروشی رفتم و یک دسته گل مریم خریدم و به محضر رفتم و کمی منتظر حلما موندم.حلما هم نیم ساعت بعد با طلعت خانم و عزیز آقا اومد.حلما هم یک لباس نباتی و روسری سفید و چادر نباتی رنگ که کنارش لمه های طلایی داشت پوشیده بود و آرایشی ملایم و ملیح کرده بود که خیلی بهش می آمد.
دست گل رو به دستش دادم وحلما با لبخند ملیحی دسته گل رو از من گرفت.هردو داخل محضر رفتیم .
روی صندلی پای سفره عقد نشستیم .قرارشد عزیز آقا وپسر دوست خانوادگی مون شاهد عقد ما شدند.
عزیز آقا شناسنامه هردو مون رو به عاقد داد و عاقد عقد رو جاری کرد.
_دوشیزه محترمه مکرمه سرکار خانم حلما یکتا بنده وکیلم شمارا به عقد آقای روزبه مقدم درآورم.
طلعت خانم گفت:عروس رفته گل بچینه.
عاقد گفت:برای بار دوم عرض می کنم دوشیزه مکرمه سرکار خانم حلما یکتا با مهریه ۱۴سکه طلا به نیت ۱۴معصوم و ۱۰شاخه گل لاله و یک جلد قرآن مجید وشاخه نبات و آینه و شمعدان بنده وکیلم شمارا به عقد آقای روزبه مقدم درآورم.
طلعت خانم گفت:عروس خانم رفتن گلاب بیارن.
عاقد گفت:خب عروس خانم اگه گلاتو چیدی و گلابتو آوردی و دیگه قروفر دیگه ای نمونده و امروفرمایشی نداری.برای بار سوم عرض میکنم آیا بنده وکیلم شمارا به عقد شرعی و قانونی و دائمی جناب آقای روزبه مقدم درآورم ؟
حلما نگاه کوتاهی به من انداخت و گفت:با اجازه طلعت خانم و عزیز آقا که مثل پدر و مادرم هستن و با اجازه آقا امام زمانم و به نیت شروع یک زندگی آروم و عاشقانه در پناه حق بله.
بعد عزیز آقا من رو بوسید و طلعت خانم حلما رو.بعد من و حلما نگاه به هم انداختیم .چقدر حلما زیبا شده بود.قشنگ ترین عروس دنیا بود.
روی پیشانی حلما رو بوسیدم که از شرم سرخ شد.
بعد حلقه به دستش کردم و او هم حلقه به دست من کرد و من هم عسل به دهان سیب سرخم گذاشتم و اوهم ماست به دهان من گذاشت.
_عروس و داماد تشریف بیارید برای امضای سند عقد.
من و حلما سمت عاقد رفتیم و زیر عقد نامه رو امضا کردیم.
_مبارک باشه پسرم.انشالله به پای هم پیر شید.
بعد طلعت خانم و عزیز آقا به هردویمان تبریک گفتند.
دست حلما رو در دستم گرفتم و به سمت ماشینم رفتیم.
هردو سوار ماشین شدیم و من به سمت خانه پدری ام به راه افتادم.
یک موزیک شاد گذاشته بودم.
یک دستم به فرمون بود وبا دست دیگرم شکم حلما رو نوازش میکردم.
_دیدی آخرش گرفتمت خانوم.فندق بابا چطوره؟
_خوبه.
_قربونش برم من توله سگ منه ها.
حلما هم ریز ریز خندید.
_به بچه ام نگو توله سگ .عشق مامانشه.
_چشم خانم .پس بگو چی صداش کنم؟عشق بابا خوبه؟
_یعنی من عشقت نیستم؟اون عشقته؟
خانم دست روی نقطه ضعفم گذاشته بود.
_کی گفته شما عشق من نیستی؟تو که اصل کاری هستی حلما خانم.تو عشق اول و آخرمی.
مسیر طی شد و من به خونه رسیدم.
خدمتکار در رو به رویم باز کرد.
ماشین رو گوشه حیاط پارک کردم .از ماشین پیاده شدم و درب سمت حلما رو باز کردم و من و حلما دست در دست هم به سمت سالن رفتیم.
_سلام آقا.
_سلام.
مامان تا من و حلما رو کنار هم دید .متعجب و مثل برق گرفته ها نگاهم کرد.
من و حلما به مامان سلام کردیم.
_سلام پسرم.این خانم کیه؟به چه حقی اومده تو این دختر اومده تو خونه ام .
_مامان جان این خانم عروس شما هستن .
و دستمو سمت شکم حلما بردم .
_واین کوچولو بچه من و حلما جانمه.
_تو چی میگی پسره خیره سر؟زن چیه ؟بچه کدومه؟
با سرعت و با عصبانیت زیاد به سمت حلما اومدم که جلوی حلما ایستادم و سپر بالایش شدم.حلمای من باردار بود و نباید بلایی سر خودش یا بچه مون می آمد.
_دختره هرزه ی پتیاره چه جوری پسرمو گول زدی که گرفتت ؟دها به خوردش دادی پاپتی؟وای روزبه ام از دستم ….
که ناگهان مامان قلبش گرفت و روی سنگ فرش ها افتاد…
_خانم…
_مامان….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 52

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
راحیل
راحیل
1 ماه قبل

خیلی عالی بود ستاره جون اما دلم به حال حلما خیلی سوخت که مریضه و خیلی روان و زیبا می نگاری گلم دستت طلا

Setareh.sh
Setareh.sh
پاسخ به  راحیل
1 ماه قبل

فدات قلب ❤️
هنوز خود حلما نمیدونه مریضه 😕فقط روزبه از بیماری حلما خبر داره 🥺
ممنون که هستی و رمان رو دنبال می کنی راحیل جان 😍❤️

امیر
امیر
پاسخ به  Setareh.sh
1 ماه قبل

نه تورابه خدادیگه مریض نشه حلما به قدرکافی دردردستر است

Setareh.sh
Setareh.sh
پاسخ به  امیر
1 ماه قبل

کی مریض نشه آقا امیر😐؟منظورتون مادر روزبه است؟
چطور دلت میاد به حلمای بیچاره بگی دردسر؟بیچاره دخترمون که خیلی مظلومه🥺

آخرین ویرایش 1 ماه قبل توسط Setareh Sh
امیر
امیر
پاسخ به  Setareh.sh
1 ماه قبل

حلما

Setareh.sh
Setareh.sh
پاسخ به  امیر
1 ماه قبل

هی چی بگم 😐🥲🤌تازه قصه مون حساس شده😪از شما بابت دنبال کردن رمانم سپاسگزارم 🙏

آخرین ویرایش 1 ماه قبل توسط Setareh Sh
امیر
امیر
پاسخ به  Setareh.sh
1 ماه قبل

ممنون

راحیل
راحیل
پاسخ به  Setareh.sh
1 ماه قبل

عزیز دلی نازنین خواهش می کنم کمترین کاری که از دست مهمون که من باشم بر میاد با عشق پنج ستاره طلایی میدم بهت شبت ستاره بارون

Setareh.sh
Setareh.sh
پاسخ به  راحیل
1 ماه قبل

🩷🩷🩷

دکمه بازگشت به بالا
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x