رمان شانس زنده ماندن پارت 2
سوار پراید احسان شدم و گفتم:
_ببخشید،علاف شدی بابام چند بسته تنقلات داد گفت بخورید ضعف نکنید.
_اشکالی نداره عزیزم بالاخره خانوادتن نگران میشن موردی نداره.
ماشین و روشن کرد و به سمت مشهد حرکت کردیم …
چند ساعت مشغول حرکت بود که پرسیدم:
_احسان مبگم چرا شهر های نزدیک تهران و انتخاب نکردی؟چرا مشهد ؟که این همه به ما دوره.
اصلا خونه ی ما کجاست؟ توضیح کامل ندادی:)
_نزدیک روستا مشهد هست.بهت گفتم
من قبلا تو مشهد بزرگ شدم برای دانشگاه اومدم تهران
قبلا که ۱۶ سالم بود تو یه شرکتی کار میکردم که حقوق خوبی داشت.اما اومدم تهران یا بهم کار نمیدادن یا اینقدر حقوقش کم بود که خود آدم استعفا میداد.
تو این شهر احساس غریبی میکردم.. حالا تونستم کنجکاویت و کمتر کنم؟؟
_آره قانع شدم.
_حوصله بگیر بخواب دوازده ساعت مونده تا ما برسیم .
هروقت ،خسته شدم بیدارت میکنم باهم ناهار بخوریم.
باشه ای گفتم و چشمام و بستم .
ساعت ۷ صبح بود.یعنی ساعت ۷(۱۹)شب می رسیدیم. خیلی مونده بود.چشمام یهو سنگین شد و به عالم خواب فرو رفتم.
_باران عزیزم بیدار شو باران …
چشمام و باز کردم و با صدای خسته گفتم :
_بله؟
_بیا بریم؟ رستوران غذا بخوریم .
چشمام و باز کردم .تازه متوجه شدم تو راه مشهد هستیم سریع بهش گفتم:
_ساعت چنده؟؟
اون هم سریع جواب داد.
_عزیزم ساعت دوازده خیلی خوابیدی پاشو.
پاشدم و باهم به رستوران رفتیم.
من هم رفتم دستشویی و یه دستی به صورتم زدم و با خودم گفتم:
_چقدر خوابیدم چشمام پف کرده!!
از دست شویی خارج شدم .دیدم احسان جوجه سفارش داده .باهم جوجه رو خوردیم .که احسان گفت:
_حوصله ندارم اصلا رانندگی کنم!!