رمان شانس زنده ماندن پارت 4
_احسان این خونمونه؟اشتباه نمیکنی؟
خونه ی روبه روم اصلا جالب نبود.یه خونه ی حیاط دار با در های خاک گرفته و کثیف بود.کنار این خونه یه قبرستان داشت.و یه کلبه ی خیلی کوچیکی که مشخص بود .یه سردخونه بدر!!
_نه چرا باید اشتباه کنم.این خونه ای که اجاره کردمه.
پاشو این کیفت بیار ببین بالا .چرا صورتت عین مرده ها سفید شده؟
_احسان…
_بله عزیزم؟
_نه مغز خر خوردم بیام اینجا؟
این چه خونه ای هست؟تو خودت نمیترسی؟
این شبیه خونه های متروکه فیلم ترسناکهِ.
_باران بچه شدی؟ تو به این خرافات ها اعتقاد داری؟
پاشو از ماشین ببینم .
من حتی یک لحظه هم نمی تونستم تو این خونه بمونم.
_احسان،میگم برام هتل بگیر!! این نزدیکی ها هتل نداره؟
من اینجا نمیام.اگه میدونستم قراره من و به این خونه بیاری .هیچ وقت نمی اومدم باهات.
احسان کیف و چمدان ها رو رها کرد و گفت:
_ببین دلم قول میدم،وضعم بهتر شد از این روستا میریم.
بخدا خیلی خسته ام اذیتم نکن.
_احسان بخدا من نمیخوام اذیتت کنم.واقعا این خونه ترسناکه من حتی نمیتونم یک لحظه تنها اینجا بمونم.
بیا بریم؟ هتل لطفا!!
_باران اینجا ترس نداره دوم این نزدیکیا اصلا هتل نیست .باید بریم شهر تا اونجا هم نیم ساعت میکشه .
بیا بریم من خسته ام باران لج نکن.
ناچار از ماشین پیاده شدم.
یه حسی بهم میگفت نرو اما چاره چی بود؟
حالا یه مدت میمونم بعد حتما احسان تو شهر خونه می گرفت و خیالم راحت میشد.
وارد خونه شدیم دود غلیظی به حلقم خورد که مجبور شدم سرفه کنم.خونه خیلی کثیف بود.کثیف تر از اونیکه فکر میکردم!!!