رمان شانس زنده ماندن پارت 5
_احسان اینجا خیلی کثیفه،انگار خیلی وقته اینجا رفت و آمد نشده.
.بعد نمیشه خوابید .باید درست حسابی شست!
احسان چمدان هارو زمین گذاشت و گفت:
_من هم بهت کمک میکنم تا سریع تر اینجا رو تمیز کنی.
نگران نباش من میرم مغازه میوه و خوراکی بخرم.باشه؟
احسان خسته بود.این و خودم متوجه شده بودم
اگه بهش می گفتم نه نرو ،تنها نزار دوباره میگه بچه شدی.این خونه ترس نداره.و…
_باشه عزیزم مواظب خودت باش.
از خونه رفت.به خونه نگاه کردم زیاد ترسناک نبود.
میشد باهاش کنار اومد.فقط نمایه بیرونش ترسناک بود!
محیط این خونه برام خیلی سنگین بود.حتما به خاطر غریبی که به این خونه میکردم بود.
شروع کردم به تمیز کردن خانه تا احسان بیاد.
یه دست مبل مشکی رنگ که پر از خاک بود.شروع کردم با دستمال نم دار تمیز کردن .
کل این خونه پر از گرد و خاک بود.
و خیلی بوی بدی میداد…
بعد از اینکه مبل ها رو تمیز کردم.رفتم سراغ پنجره
اون هم شروع کردم به تمیز کردن تا احسان بیاد.
احساس کردم یک نفر به من نگاه میکنه .فک کنم توهم زدم و اهمیتی ندادم.ولی انگار این سنگینی یک نفر من و اذیت میکرد. پشتم و کردم هیچی ندیدم !
همون موقع احسان وارد خونه شد.
_احسان چرا دیر اومدی؟نمی گی تو این تاریکی من دق میکنم. ؟؟
احسان کیسه ها رو کنار اوپن گذاشت و وایتکس و جوهر نمک ها رو بیرون گذاشت و گفت:
_مغازه خیلی دور بود مجبور بودم راه و بدوم.
***
ساعت ۱۲ شب شده بود.
انقدر من و احسان خونه رو تمیز کردیم که زمان از دست ما خارج شد.
فقط مونده بود آشپز خانه و زیر زمین .
همه ی اتاق ها و اتاق نشیمن و تمیز کردیم.
احسان سریع رو تخت اتاق خواب دراز کشید و گفت:
_خیلی خسته شدم دارم می میرم!!
اخم کردم هنوز مونده بود تا خونه رو تمیز کنیم.
_پاشو هنوز مونده زیر زمین و آشپز خونه و تمیز کنیم.
_باران لطفا بزاز بخوابم .باید ساعت ۷ صبح برم سرکار
فردا باهم دیگه تمیز میکنیم خیلی خسته ام الان.
باشه ای گفتم خودمم خیلی خسته بودم
لباسام و عوض کردم و رو تخت کنار احسان دراز کشیدم
و گرفتم خوابیدم….
صبح با صدای زنگ گوشی از خواب پاشدم .
مامان تماس گرفته بود.متوجه شدم ساعت ۹ صبح است.
ولی چیزی که خیلی برام عجیب بود که چرا این خونه اینقدر تاریک بود؟تماس و وصل کردم.
((دیروز نت نداشتم به همین دلیل امروز یکمی پارت و طولانی تر نوشتم))