رمان شانس زنده ماندن پارت 7
کمد دیواری و بستم ،نمیدونم چرا اینطوری شدم؟
املتم و پختم و منتظر احسان شدم.
***
دو سه روزی میشد که هیچ اتفاقی تو این خونه نمی افتاد.خیلی خوشحال شدم چون این نشون میداد قبلا فک کرده بودم. و خیالات بود
طبق معمول احسان گفته بود ساعت ۶ (۱۸) میاد منم تصمیم گرفتم تا احسان بیاد یه دوش بگیرم.
حوله و لباسام و آماده کردم..
میخواستم وارد حموم شم که صدای زنگ اومد.
《دیدینگ دیدینگ》پوفی کشیدم و دوباره لباس خردلیم و پوشیدم حتما احسان بود.
اما اون که کلید داشت.شالم و سرم کردم و درو باز کردم .
هیچکسی پشت در نبود.با خودم گفتم حتما اشتباه زنگ زدن. در رو بستم.
وارد هال خونه شدم دوباره صدای زنگ اومد ایندفعه سریع تر قدم برداشتم و در و باز کردم.
دوباره هیچکس نبود.!!زیر لب غرغر کنان فوش ناسرایی به اون فردی که هی در میزد دادم و سریع در و بستم.
_خجالت نمیکشن یه زن تنها رو اذیتت میکنند !
میخواستم وارد حموم بشم دوباره زنگ خورد
این دفعه بی اعتنا وارد حموم شدم .
دوش و باز کردم و چشمام و بستم تا کمی آب گرم من و آروم کنه.
اما هی صدای زنگ و می شنیدم .اول کم کم زنگ میزد اما یهو صدای زنگ زیاد و بیشتر شد.
کمی نگران شدم داشت تند تند زنگ میزد انگار همین الان بود که آیفون بترکه ..
سریع از حموم بیرون اومدم .
حس خوبی نداشتم!
اگه یه مزاحم بود حتما چند بار زنگ میزد ومی رفت.
ولی ۱۰ دقیقه هست که پشت سر هم زنگ میزنه
سریع گوشی و برداشتم.و شماره ی احسان و گرفتم
(( شماره مشترک مورد نظر خاموش هست لطفا بعدا تماس بگیرید. ))
یه تف به این شانسم فرستادم و سریع لباسم و پوشیدم .
یهو صدای کوبیدن در و شنیدم.دیگه داشتم میترسیدم این کوبیدن….