رمان شانس زنده ماندن پارت ۱
_دخترم کیفت و فراموش کردی!
_اومدم مامان
به احسان اشاره کردم و گفتم:
_مامانم گفته کیفم جا مونده من برم بیارم عزیزم.
باشه ای گفت و سریع از ماشین احسان پیاده شدم و به سمت خونه حرکت کردم و گفتم:
_مامانم کدوم کیفم جا مونده؟من که همه چیز و برداشتم!
مادرم نگاهش غمگین بود.هیچ وقت دوست نداشت با احسان ازدواج کنم.و مجبور بشم از تهران به مشهد برم.
من تک دخترش بودم.مشخص بود،دلش برام تنگ میشه
اشکی در چشمانش حلقه شد و گفت:
_دخترم تو همین الان بگو من احسان و نمیخوام.میرم محضر و طلاقت و میگیرم دلم گوه بد میده.نمیشه تو تک و تنها تو شهر غریب باشی.
من نمیتونم هفته ای یکبار هم بیام پیشت و ببینمت.
شروع کرد به گریه کردن .
مامانم و بقل کردم و گفتم :
_نگران نباش مامانم قشنگم.من کنار احسان خوشبختم.قول میدم هیچ اتفاق بدی واسم نرفته.
هر روز بهت زنگ میزنم خب؟
مامانم باشه ای گفت و محکم تر بقلم کرد.پدرم هم سمتم اومد.میدونستم پدرم هم به ازدواج من و احسان راضی نیست.
_ببین دخترم این پسره نه پدر داره نه مادر الان شما کدوم خونه می مونید و زندگی میکنید؟
_اون گفت نزدیکای مشهد یه خونه ای خریده ما اونجا زندگی میکنیم.بخدا بابا احسان پسر خوبه ای هست و…
پدرم باشه ای گفت:
_خودم میدونم مگرنه بهش دختر نمی دادم.
ولی نمیتونه بیاد تهران خونه بگیره؟قیمت تهران با مشهد یکیه فکر کنم.
_نمیدونم بابا گفت نزدیکای مشهده،شهر مشهد نیست احیانا روستا یا شهرستان باشه.اونجا نزدیک تره
پدرم چند بسته خوراکی دستم داد و گفت :
_بیا اینارو بگیر تو راه بخورید.فک کنم الان شوهرت منتظرته .برو دخترم حتما یکی دو هفته دیگه میایم و بهت سر میزنیم.
_چشم بابا جونم خدافظ
از مامان و بابا خدافظی کردم.
سریع از خونه ی حیاط دار بابام خارج شدم و سوار پراید احسان شدم.
میدونستم احسان یتیم هست و همه ی این ماشین ها و خونه ای که گرفته حاصل تلاش های خودش هست.
اما نمی دونم چرا این همه شهر نزدیک چرا مشهد که این همه به ما دور باشه. باید حتما ازش می پرسیدم.
خیلی خوبه…خوشم اومد