رمان شوخی با تو قسمت اول
رمان: شوخی با تو
نویسنده: آلباتروس
ژانر: عاشقانه، تراژدی، جنایی
خلاصه:
یک شوخی
یک بازی
اعتراف به قتلی که فقط شوخی بود؛ اما در دنیای واقعی هم اتفاق افتاده بود!
طیبه با اصرار دوستش سوسن در ساعت ۱:۳۵ دقیقه بامداد با گرفتن شماره ناشناسی اعتراف میکنه، اعتراف به قتل سهیل مرادی؛ اما نمیدونه که مخاطبش یک پلیسه، اون هم در دایره قتل و جنایت و مسئول پرونده سهیل مرادی!
مقدمه:
مقدمه؟ به دنبال مقدمه میگردی؟ اما مقدمه چی؟ مگه زندگی مقدمه داشت که اینجا سراغش رو میگیری؟ نه، نه خواهر من، نه برادر من، زندگی بیمقدمهست؛ آدمها یک دفعه به سراغت میان، یک دفعه به تو ضربه میزنن، یک دفعه میرن و یک دفعه میمیرن؛ اما نه فقط جسماً، بلکه روحاً!
در اینجا… به دنبال… مقدمه… نباش. اشتباه نگیر، این یک زندگیه!
از دستشویی خارج شدم و بند شلوارم رو بالاتر کشیدم.
– آخیش!
خواستم سمت اتاق برم که پاهام خشک شدن. با حرص گفتم:
– آیا میدانید دستگاه گوارش چیست؟ از من که فقط یه لولهست که یه دهن داره و یه سوراخ دفع! البته لوله من زیادی یکپارچهست!
رو به شکمم کردم و با چشمهایی گرد شده ادامه دادم.
– آخه عوضی همین الآن آب خوردی.
سمت آشپزخونه رفتم. احمقانه بود؛ ولی دستشویی و آشپزخونه کنار هم قرار داشتن و کافی بود من قدمی به طرف راستم بردارم تا مقابل درگاهش قرار بگیرم.
همچنان به غر زدن ادامه دادم.
– وای به حالت دوباره دستشویی لازم بشی. انگار نه انگار معدهای این وسط هست، طحالی جا گرفته، آپاندیسی مشغوله، هم آب میخورم دستشوییم میگیره، دستشویی میکنم تشنهم میشه، عجبا! یعنی مسیر هیچ پیچ و خمی نداره؟
با ضرب در یخچال رو باز کردم که یخچال تکون خورد. بعد از اینکه بطری آب رو برداشتم و سر کشیدم، با پشت آستینم لبهام رو خشک کردم.
به قصد اتاق مشترکم با الینا و ویدا سالن رو طی کردم. داخل سالن هر دو اتاق توی چشم بود. هنوز طلوع نرسیده بود و همه جا ساکت و غرق در خاموشی بود. دخترها روی تشک خوابیده بودن. ویدا پتو رو با لگدپرونیهاش زیر پاش انداخته بود و خودش و الینای طفلک رو به سرما انداخته بود. توی خودشون مثل کرمهای چندش جمع شده بودن. نفسم رو پر فشار از دهنم خارج کردم و سمتشون که وسط اتاق خوابیده بودن، رفتم. پتو رو با غرغر از زیر پاهای دراز ویدا بیرون کشیدم. ویدا تکون خورد؛ اما بیدار نشد. وقتی پتو رو روی جفتشون انداختم، گوشیم رو از روی میز کمد لباس برداشتم و سمت صندلی نزدیک پنجره رفتم. پنجره روبهروی در قرار میگرفت. در کل اتاق زیاد هم وسعت نداشت که هر چیزی جای مخصوص خودش رو داشته باشه، تقریباً یک جوری همه چی رو داخلش چپونده بودن. به هر حال خونه مجردی که بخوای کرایه کنی بهتر از این نمیشه.
پرده پنجره کنار رفته بود و میتونستم وسعت بی انتهای زیر پام رو ببینم. یک حیاط دو متری! اون زمین واقعاً ارزش حصارکشی رو داشت ناموساً؟ حیاط خلوت که از آشپزخونه راه داشت، اونقدری باریک و کوچیک بود که پنج قدم برمیداشتی به در خروجی میرسیدی. من رو یاد خونههای اصیل ایرانی مینداخت؛ اما خب... خدایا شکرت، آدم نباید ناشکر باشه!
از بی خوابی گوشیم رو روشن کردم. ساعت تازه از یک گذشته بود. ای لعنت بهت مثانه وقتنشناس. انگار حامله بودم که زرتزرت بهش فشار وارد میشد، البته منکر این نمیشم که طبعم سرده!
به چه کنم، چه کنم، افتاده بودم. نمیخواستم بیدار بمونم و بعدش سر کلاسها چرت بزنم؛ ولی واقعاً سرحال شده بودم برای همین نمیدونستم که چهطوری وقتم رو پر کنم. همونطور که آرنجهام روی رونهام قرار داشت و چشمهام تاریکی رو اندازه میگرفت، گوشی رو آروم به کف دستم میزدم که یک دفعه حرف سوسن به خاطرم اومد. اون همیشه وسوسه میشد تا مردم رو سر کار بذاره، اصلاً یک لذت وافری از این کارش میبرد، البته به ظاهر خانومانه و متشخصش اصلاً نمیاد که چنین آتیشپارهای باشه؛ اما خب از قدیم و ندیمم گفتن از اون نترس که های و هوی داره، از اون بترس که... که سر به زیره؟ سکوت داره؟ هی بیخیال.
روی صندلی جابهجا شدم تا با اشتیاق یک شمارهای رو بگیرم. من محال بود از این کارها بکنم؛ ولی وسوسه هم یک بار سراغت میاد دیگه، من هم قدیسه نبودم!
یک شماره شانسی و البته همراه اول زدم. آدم باید همیشه به فکر مالش باشه.
گوشی رو به گوشم چسبوندم. هیجانزده شده بودم و یک لبخند روی لبهام بود. حس میکردم تپش قلبم تنده؛ ولی در واقع اینطور نبود. نمیدونستم باید چی کار کنم. زنگ بزنم فوت کنم؟ یا هم جیغ بکشم؟ گوشه لبم رو از تو به دندون گرفتم. کمکم داشت ضربانم بالا میرفت.
هنوز بوق میخورد. معلوم نبود کدوم بنده خدایی رو بیخواب کنم. دوباره به ساعت گوشی نگاه کردم. حس میکردم که نیم ساعت گذشته. خیلی مضطرب شده بودم و نزدیک بود منصرف بشم که همون لحظه تماس وصل شد. فوراً گوشی رو به گوشم چسبوندم. وقتی صدای خوابآلود و بم یک مرد رو شنیدم، درست به غلط کردن افتادم. خیال میکردم لااقل اگه قراره شمارهی جنس توبهتوبه باشه، حداقل یک پسر باشه نه یک مرد! کاملاً پشیمون شده بودم و میخواستم تماس رو قطع کنم.
دوباره صداش اومد.
– الو؟
تپش قلبم رو واضح حس میکردم. بابت خوابآلود بودنش صداش بمتر هم شده بود، یک صدای بم و خشدار. ای خدا مرگت بده طیبه، نه خدا سوسن رو مرگ بده بهتره.
– ا… الو؟
یک ثانیه مکث کرد و بعد با لحن مشکوکی که میتونستم اخمش رو هم تصور کنم، گفت:
– بفرمایید.
دهنم باز مونده بود. حالا چی بگم؟ چی بگم؟! سعی کردم به یاد بیارم سوسن وقتی مزاحم ملت میشد چی کار میکرد… باهاشون دوست میشد! نهنه من اهلش نبودم… حالا چه خاکی تو سرم بریزم؟
– اِ من… من… .
لحنم چنان آشفته بود که شخص پشت خط بیشتر شک کرد. حس کردم نشست.
– خانوم حالتون خوبه؟
به الینا و ویدا نگاه کردم که همچنان خواب بودن. به نظر میرسید تو نیمه شب تک و تنها داخل باتلاقی که خودم با گلبازی زیر پام درست کرده بودم، گیر افتادم. اصلاً من رو چه به این نوع گلبازی!
زینگ! روشن شد. ناگهان مغزم فهمید چهجوری کمکم کنه.
– من… من قصد نداشتم این کار رو بکنم.
آروم و زمزمهوار و البته با یک حس خالص از اضطراب حرف میزدم. به شدت مضطرب شده بودم و در عین سرما بدنم آماده عرق کردن بود؛ اما با تموم اینها شیطونی که زیر پوستم جا باز میکرد، مانع از کوتاه اومدنم میشد. دعادعا میکردم وسط کار خراب نکنم.
شمردهشمرده گفت:
– قصد چه کاری رو؟ شما کی هستین؟
مشخص بود که خواب از سرش پریده. خدا من رو ببخشه.
توجهای به سوالاتش نکردم و ادامه دادم.
– من… اون منو اذیت کرد… اول اون شروع کرد… من… من نمیخواستم… .
آرومتر تکرار کردم.
– نمیخواستم.
– اوکی، آروم باش… حالا بهم بگو چه اتفاقی افتاده. الآن کجایی؟
حس میکردم داره راه میره. یعنی کجا میرفت؟ مثل من دستشوییش گرفته؟ نره اونجا و با من حرف بزنه؟! اگه این کار رو بکنه واقعاً بی شخصیته.
– اون تحریکم کرد… خواست… خواست بهم دستدرازی کنه… من… من نمیخواستم بکشمش.
لحنم زار شد.
– اون بهم دستدرازی کرد! من فقط هلش دادم… یعنی… یعنی مرده؟!
حرفی ازش نشنیدم. بنده خدا توی دستشویی نمیره؟ هر چند که مطمئن نبودم اونجا رفته باشه، هنوز که صدایی نشنیده بودم.
سکوتش به ده ثانیه رسید.
– سهیل… سهیل میگفت که… .
به خنده افتادم؛ ولی بی صدا طوری که صدای نفسهای شکستهت تو رو لو میداد؛ اما انگار اون اشتباه متوجه شد.
– خانوم خونسردی خودتو حفظ کن. الآن فقط بگو کجایی؟ تنهایی؟
صدای خندهم به مانند یک ترمز بلند شد؛ اما سریع مشتم رو جلوی لبهام گرفتم. شونههام همچنان تکون میخورد.
– آقا؟
دیگه لحنم زار نبود. بیشتر شرمنده و سرحال به نظر میرسید. صدام وقتی صداش زدم، از خنده و شرم میلرزید. با اینکه خرکیف شده بودم؛ اما شرم و عذاب وجدان اون حس رو کوفتم میکرد. به شدت گرمم شده بود و شک نداشتم که سرخ شدم.
– آقا شرمنده، یه شوخی بود.
صدایی ازش بلند نشد. لب پایینم بین دندونهام داشت له میشد. فشار روانیم رو با له کردن لبم کم میکردم. هر چهقدر که بیشتر سکوت میکرد، بیشتر حس مزخرف بودن میکردم.
لبهام رو توی دهنم بردم. دیگه لبخند نداشتم و فقط حس شرم بود. قبل از اینکه حرفی بزنم، کمی درنگ کردم.
– من واقعاً متاسفم.
میتونستم صدای نفسهاش رو بشنوم. اوه! خمِشگین شده.
– بازم عذرخواهی میکنم.
بلافاصله تماس رو قطع کردم. دیگه نمیتونستم اون حجم از خرابی رو تحمل کنم. پچپچکنان گفتم:
– خر احمق یا شوخی کن یا نکن دیگه. یه شوخی میکنی بعد از ناف طرف هم عذرخواهی میکنی.
لباسم رو تکون دادم تا سردم بشه. خیلی گرمم شده بود.
– نه، تو اهل این بازیا نیستی. من مغز سوسنو بخورم اگه دوباره برم سمت این کارا.
به باد زدنم ادامه دادم. هنوز هم عذاب وجدان داشتم. دوباره به گوشی نگاه کردم و یقه لباسم رو رها کردم. زنگ میزنه؟ هین نره شکایت؟! اونوقت بیچاره میشم. هین حتماً حکمم حبس میشه. هین خونوادهم! اونها به یک امیدی من رو فرستادن تهران. سراَکفندهشون کردم؟
گوشی رو توی مشتم فشردم و چشمهام رو بستم.
– آروم باش طیبه. سوسن این همه سر کار گذاشت ملتو هیچ خبری نشد، تو بار اولته پس عادیه که اینقدر استرس داشته باشی. مردم به این چیزا عادت کردن… ولی محاله من به این کار عادت کنم! غلط کنم دوباره این کار رو بکنم.
کاری کرده بودم که عوض لذت بردن بیشتر مرگم شده بود.
گوشی رو روی طاقچه گذاشتم و به الینا و ویدا نگاه کردم. خوش به حالشون که خواب بودن. من مطمئناً صبح چرتی میشدم.
سمت زانوهام خم شدم و خیره به اونها زمزمه کردم.
– مثلاً شما رفیقین؟
دوباره صاف ایستادم و هم زمان نفسم رو با یک آه خالی کردم.
– نه، این تو مرام رفاقت نیست. چه معنی میده من بیدار باشم و شما خواب؟
فکر شیطانی که به سرم زد، باعث شد از اون فرد نامعلوم فراموش کنم و یک لبخند لبهام رو کش بده.
دوباره وارد آشپزخونه شدم.
– مواد لازم؟ یک قاشق!
قاشق رو از جاقاشقی که شبیه لیوان بود و روی سینک قرار داشت، برداشتم.
– ظرف فلفل!
بعد از برداشتنش از روی سنگ کابینت، سرم رو محکم به تایید تکون دادم و دوباره برگشتم. اول به اتاق خودم رفتم. با شال پای ویدا رو به الینا بستم. بعد دوباره از اتاق خارج شدم و سمت اتاق حنا، سوسن و غزل رفتم. اتاق اون سه نفر درست بغل دست ما بود و دیوار به دیوار بودیم. آروم دستگیره رو کشیدم و وارد شدم. این اتاق تاریکتر بود، از ما لااقل چراغ خوابش روشن بود، البته به خاطر الینا بود که از تاریکی وحشت داشت.
به دخترها نگاه کردم. غزل برخلاف روحیهش مثل خانومها جمع و جور خوابیده بود و به پهلو بود. حنا مثل یک ستاره دست و پاش رو باز کرده بود. همیشه میگفت “اینجور خوابیدن حال میده” سوسن… اصلاً روی تشک نبود! مونده بودم چهطوری رفته بود اونور بالش؟ اون بالای سر حنا و غزل بود.
با شیطنت قاشق مرباخوری رو با ظرف فلزی فلفل قرمز بالا آوردم. نگاهم رو به بچهها دادم و چند بار ابروهام رو بالا بردم.
به آرومی و ماهرانه کمی فلفل داخل قاشق ریختم و بعد به نوبت جلوی سوراخ دماغ هر کدومشون گرفتم. معطل نکردم و سریع بیرون رفتم؛ اما عطسه یک کدومشون بلند شد. همین که در اتاق خودم رو باز کردم، هر سه نفرشون به عطسه افتادن. حالا نوبت الینا و ویدا بود! همونجا جلوی در محکم دستهام رو به در کوبیدم و جیغ زدم.
– پاشین، پاشین. زلزله، زلزله!
ویدا و الینای بدبخت با چشمهایی که باز و نیمباز بود، سراسیمه و وحشتزده از خواب پریدن. بلافاصله بلند شدن و خواستن بدوئن که الینا دنبال ویدا کشیده شد و دو نفری روی زمین افتادن. من رو میگی، با دیدن اون صحنه از شدت خنده زانوهام شل شد و کمی پاهام خم شد. کف دستم رو به در کوبیدم و دست دیگهم روی شکمم قرار گرفت. از اون طرف غزل سریع از اتاق خارج شد و سمت دستشویی دویید، پشت سرش سوسن خارج شد. دیدم خبری از حنا نیست، با خندهای که چشمهام رو تر کرده بود، چند قدم برداشتم که متوجه شدم حنا کنار دیوار مثل کارتنخوابها نشسته و توی شالش فین میکنه. صورتم توهم رفت. ظاهراً جعبه دستمال رو نتونسته بود پیدا کنه.
از خنده نفسم بند اومده بود. حنا که من رو دید، داد زد.
– درد. دماغم خون اومده.
هنهنکنان گفتم:
– بزرگ میشی یادت میره.
دوباره شیهه کشیدم.
اون که روی ساقهاش نشسته بود، با حرفم خمِشگین شد و به طرفم خیز برداشت، من هم فوراً توی سالن دوییدم؛ ولی متوجه نبودم که شبه و زامبیها رو نباید بیدار کرد!
همه مقابلم بودن. غزل فوراً رفت تا چراغهای سالن رو روشن کنه. دیدمش که دماغ اون و سوسن قرمز شده، علاوه بر دماغ اون دو نفر، چشمهای همه سرخ بود البته از خواب.
با خنده گفتم:
– جاروبرقیای کی بودین شما؟
سوسن نفسزنان چشمهاش رو تنگ کرد و گفت:
– فقط بگیرمت!
با خونسردی گفتم:
– نه عزیزم، به دختر علاقهای ندارم.
غزل به طرفم دویید و داد زد.
– میکشمت!
رفاقت یعنی همین، که اگه قراره تو دیروقت بیدار بشی پس باید همه دیروقت بیدار بشن، رفاقت یعنی من و تو نداریم. صبح همه دیر از خواب بیدار شدیم و اینطور شد که کلاس اول رو هم از دست دادیم. بماند که مجبور شدم صبحونه دخترها رو مهمون کنم.
عادت داشتم نماز رو پنج وقت بخونم، خب ثوابش اینطوری بیشتر بود. بعد از اینکه نماز عصرم رو توی اتاق خوندم، جانماز و چادر رو جمع کردم و وارد سالن شدم. هنوز جلوی چهارچوب اتاق بودم که دیدم دخترها سمت چپم جلوی تلوزیون نشستن و دارن سریال تماشا میکنن، سوسن؛ ولی حواسش به گوشیش بود. احتمالاً با زیدش در تماس بود چون اونطوری نیشش باز بود، آرّه!
جلوی تلوزیون خم شدم تا چادر و جانماز رو روی کشوی میز بذارم. گفتم که، خونههای مجردی هیچ چیزشون سرجاش نیست. چون کمد به اندازه کافی نداشتیم جانمازها رو روی میز تلوزیون چیده بودیم، البته نمازخونهای جمع فقط من و الینا و ویدا بودیم، حنا و غزل گهگاهی یادی از خدا میکردن، سوسن هم که قربونش برم انگار معاف شده بود.
از عمد لفت میدادم که غزل نق زد.
– کرم داری؟ بکش کنار دیگه.
ویدا با حرص گفت:
– آبجیمون خشکش زده.
بدون اینکه از اون حالت دوخمم خارج بشم، سرم رو سمتشون چرخوندم و یک لبخند ملیح زدم. ویدا بالش توی دستش رو به طرفم پرت کرد و با خنده گفت:
– کونت رو سمت شوهرت بگیر.
خندیدم و از جلوی تلوزیون کنار رفتم. غزل چپچپ نگاهم کرد که دوباره لبخندم رو نشونش دادم. غزل عاشق فیلم و سریال بود. اون شباهت ظاهری و باطنی زیادی به پسرها داشت. موهاش رو پسرونه زده بود البته نه از سر علاقه… حوصله شونه کردن نداشت! هر چند که برای همون یک ذره مو هم زورش میومد شونه کنه، مگه چه اتفاقی میافتاد! ریزهمیزه بود؛ ولی حریف خوبی توی دعوا میتونست باشه. در کل بگم که حرص دادنش تو رو خرکیف میکرد چون زود جوشی میشد.
حوصله فیلم تماشا کردن نداشتم پس سمت آشپزخونه رفتم، در همون حین بلند گفتم:
– ناهار مال کی بود؟
الینا تخمهش رو شکست و گفت:
– من.
یک نیم نگاه نثارش کردم و دوباره راه افتادم.
– تصمیم گرفتی با شام یکیش کنی؟
زیرلب غر زدم.
– هر چند با اون صبحونهای که از من کش رفتین بایدم تا سه روز گرسنه نشین.
رساتر گفتم:
– اینبار رو من درست میکنم؛ ولی سهم من مال تو میشه.
– باشه.
نمیدیدمش؛ اما وقتی جوابم رو داد به نظر میرسید که تخمه رو بین دندونهاش گرفته.
داخل آشپزخونه شدم و سمت یخچال رفتم. درش رو باز کردم و به طبقههاش نگاه کردم.
– خب واسه چی اومدم اینجا؟… آهان ناهار… خب چی درست کنم؟
چونهم رو خاروندم و گفتم:
– ولش بابا، ناهار باید سبک باشه.
گوجهها رو از توی کشو برداشتم و در رو با آرنجم بستم. به طرف سینک رفتم و گوجهها رو داخلش انداختم که مثل توپ پریدن. شیر آب رو باز کردم و شروع به دایره زدن روی سینک کردم. وقتی به خودم اومدم زمزمه کردم.
– هی کجایی؟ باید بشوریشون.
یک کاسه برداشتم و گوجههای شسته شده رو داخلش انداختم. کاسه رو روی سنگ کابینت گذاشتم و با چسبوندن کمرم به سنگ، یک نگاه به سرتاسر آشپزخونه انداختم. کف با پارکت پوشیده شده بود برای همین هیچ فرشی نداشت البته جلوی سینک یک زیرپا پهن کرده بودیم تا کف آشپزخونه خیس نشه.
– من الآن ماهیتابه میخوام. ماهیتابه؟ کجایی؟
با اینکه میدونستم قابلمهها درست پشت سرم داخل کابینتن؛ اما مسئله این بود که من حوصله آشپزی کردن هم نداشتم!
– هی بیخیال.
نفسم رو پرفشار خارج کردم و حین رفتن سمت خروجی، صدام رو بالا بردم.
– الینا منصرف شدم، ناهار مال تو.
چپچپ نگاهم کرد و چیزی نگفت.
به طرف اتاق میرفتم، آیفون زنگ خورد. یک نگاه به بچهها انداختم که غزل گفت:
– ایستادی، برو در رو وا کن دیگه.
همون لحظه فوراً نشستم. غزل با حرص بلند شد و سمت آیفون رفت. همه میدونستن که من از در باز کردن متنفرم، یک جورهایی به من استرس وارد میشد. من و ویدا دقیقاً همینطوری بودیم. ویدا به خاطر این بود که توی خونه داییش بزرگ شده بود و پسرداییش کوروش که از قضا بداخلاق و تندخو بود، همیشه محکم در میزد و اگه معطل میشد در رو از جا میکند، برای همین ویدا همیشه استرس داشت که در رو باز کنه و این استرس به طور مضحکی باهاش بزرگ شد. من؛ اما یک اتفاق شوم برام افتاد! درست وقتی پنج ساله بودم، تازه داشت از غروب میگذشت، در زدن. رفتم در رو باز کردم… نهنه، اشتباه نکنید، دزد حمله نکرد، همون لحظه یک گربه کم شعور خواست از دیوار روی در بپره که… من در رو باز کردم! اون روی من افتاد. جفتمون دستپاچه شده بودیم و من سعی داشتم اون رو پایین بندازم، اون به صورتم چنگ میزد تا بره بالای سرم و دوباره بالای دیوار بپره. خلاصه که اون ترس تا مدتها باهام موند تا اینکه دیگه بزرگ شدم و خونواده اجازه ندادن برم در رو باز کنم مگه به ندرت، حالا یک جورهایی شرم اجازه نمیداد در رو باز کنم. گرفتین؟
غزل گوشی رو برداشت. چون آیفون تصویری نبود، پرسید.
– بله؟
نمیشد صدای اون طرف رو شنید؛ ولی وقتی چشمهای غزل گرد شد، همه نگران شدیم و بلند شدیم. به طرفش که رفتیم، به من نگاه کرد. بند دلم پاره شد و با حرکت سر ازش پرسیدم “چی شده؟” که گوشی رو از خودش دور کرد و ماتمزده به ما نگاه کرد. در نهایت رو به من گفت:
– پلیس!
با ترس و بهت ادامه داد.
– با تو کار داره!
هووووووووووووووووو😍😍😍😍😍😍
طیبه!؟
من دنبال آرکاعم😐💔
وای چه کاری کردش آخه
عجب شانسی داره این بشر،پلیس هم چه زود پیداشون کرد
خسته نباشی
عالی بود