رمان غم شیرین پارت چهارم
رمان غم شیرین پارت چهارم
پدرم مرد زندگی من الان حالش وخیم است نه نه دروغه
با داد گفتم دروغه چرا دارین این حرف ها رو به من میزنی
همین جوری که هوار میزدم و اشک هایم به سرعت جاری میشدند ان قدر گریه کردم که دیگر جانی در بدن برایم نمانده بود
همه دور من ریختند و چشمان سیاهی مطلقی به خود گرفتند
وقتی چشمانم را آرم آرام باز کردن و به طرفین نگاه کردم مادرم را دیدم که بالای تخت ایستاده بود و با چشمان اشکی به من زل زده بود
به سرعت از جایم برخاستم و به مادرم گفتم حال بابام چطوره بهوش آمد؟
ته دلم امیدوار بودم که بگوید آری حالش خوب است
اما با نهایت حالت بدی که داشت سرش را به علامت منفی تکان داد ..
بعد از تمام شدن سرم دستم و با بی حالی تمام به همراه عمه ام از تخت پایین آمدم و به پیش عمویم و برادرم رفتم
از دور که داشتم به سمتشون می رفتم دیدم که با داد با هم صحبت میکنند و عمویم میگوید او فرار کرده دنبال چی میخوای بگردی
اما برادرم با عصبانیت بی سابقه خود هوار زد که با دستان خودش پیدایش میکند و بعد آتشش می زند
ترسم بدی به جانم نشست می دانستم که این کار را میکند
آن قدر در عصبانیت هر دو فرو رفته بودند که حتی متوجه ایستادن من در کنار خودشان نشدند
به آرامی عمویم را صدا زدم و گفتم دکتر اجازه می دهد پدرم را ببینم و او با حالت کاملا خشک گفت نه
از زبان راوی
در یک آن زندگی شان تغییر کرد و کسی چنین فکر نمی کرد که دلارای از این به بعد قرار است با یک دنیای دردناک روبه رو شود
به جای این 4 پارت همشونو تو یه پارت بنویسید هر روز یک الی دو تا پارت تاییدمیشه
به خاطر اینکه با رمان اشنا بشن چهار پارت دادم از فردا دو پارت میدم