نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان قَراوُل

رمان قَراوُل پارت ۳

4.4
(68)

دستش را پس میزنم
– نمی خوام گفتم … خوبم چیزیم نیست
کمی نگاهم می کند که‌معذب سرم را پایین می اندازم … این دیگر چه بی حیایی بود … کسی حق نداشت در چشمان دختران ده نگاه کند
از جا بلند می شود
– خوبه … بلند شو پس
کمی این پا و آن پا می کنم … بلند شو آشوب!
عزمم را جذم می کنم و همین که می خواهم به سرعت بلند شوم مچ پایم به شدید ترین شکل ممکن تیر می کشد سرجایم می افتم … صدای ناله ام هم که دیگر نور علی نور
هنوز به خودم نیامده ام که دستی زیر زانو و دستی دیگر پشت کمرم قرار می گیرد و روی هوا معلق می شوم
جیغ خفه‌ می کشم و محکم دستانم را دور گردن و شانه اش می پیچم … روی هوا هستم! … بغلم کرد؟ … یا غیاث المستغیثین!
– خب … کدوم طرف ببرمت گربه!
هول کرده رو میگیرم
به من گفت گربه؟ … دیگر واقعا دارد از او بدم می آید
– چیکار می کنی بذارم زمین!
بوی عطر … بوی همان عطری که حس کردم … همان عطر گران‌قیمت و تلخ
این بوهم مال اوست؟ … نکند شاهزاده ی سوار بر اسب سفیدی چیزی است؟
مگر چند نفر تا به حال این چنین روی هوا معلقم کرده اند که نترسم؟
– بذارمت زمین نمی تونی بلند شی پرنسس … بگو کجا می خوای بری تا ببرمت نصف شبی خلقمونو تنگ نکن
از ترس قفسه سینه‌ام بالا و پایین می رود
– نامحرمی منو بذار زمین
من روی زمین را نگاه می کنم و در حال برانداز کردن اینکه چقدر بالا هستم و اگر بیفتم دقیقا کجا هایم آسیب می بیند هستم که صدای خنده اش به گوشم می رسد
– قدیسه از آب درومدی که چشم آبی … بگو کدوم ور می خوای بری ببرمت … باز نمی خوای که یه انگلیسی سر راهت سبز شه می خوای؟
چندتا لقب در همین یک ثانیه نصیبم کرد؟
سر می چرخانم که نگاهمان تلاقی می کند
از این‌ نزدیکی … قطعا همان شاهزاده ی سوار بر اسب سفید است … آشوبِ بی حیای درونم سر به فلک می کشد
نگاهش از چشمانم سر می خورد پایین تر که سریع به خودم می آیم … نامحرمی گفتند … مردی گفتند زنی گفتند
سریع صدا بلند می کنم که نگاهش از روی لب هایم برداشته شود … نکند کسی ببیند
– خونه ی در آبی!
نگاهش به چشمانم بر می گردد و حتی عین خیالش نیست که چند ثانیه پیش زوم لب هایم شده بود
سمت درب خانه می رود و من هرجایی را نگاه می کنم الا چهره اش ‌… پنجه هایم کتش را از پشت گردن در چنگ گرفته اند به هر حال روی هوا هستم اگر بیفتم چه؟!
صدای خنده ی مردانه اش خوی دخترانه ام نوازش می کند
– میگه نامحرمی!
مسخره‌ام می کرد؟ … اعتقاداتم را مسخره می کرد؟
به درب آبی رنگ و چوبی خانه می رسیم … درب را با پا هل می دهد و من کوچک ترین حرفی نمی زنم … مرضیه می گوید تو بی زبان و دهانی من باور نمی کنم … راست می گوید بیچاره!
بدون پرسیدن از من انگار خانه ی خودش است که داخل می شود و سمت حوض درون حیاط می رود
آهسته روی دو زانو می نشیند و من ناخوداگاه گردنش را سفت تر می چسبم
بدنم را روی دیوار حوض می نشاند … بدون نگاه کردن به صورتش دست هایم را از دور شانه ها و گردنش باز می کنم
– خوردمت رقاصِ کمر باریک؟
یکه خورده نگاهم به چهره اش کشیده می شود … رقاصِ کمر باریک!
– مچکرم بابت کمکتون
من همینم … همین دختری که‌ حد و مرز دارد … هر چقدر او بی حیا باشد من خط قرمز دارم … می خواهد یک کت و شلواری‌ِ قد بلندِ شهری باشد یا حتی پسر محمد رضا شاه … من‌ آشوبم و خط قرمز دارم!
صدایی نمی شنوم از او … نگاهم به‌ پاهای خودم است و او رو به رویم روی پاهایش نشسته
– یه نظر بکنی قول میدم ت.حریک نشم … اینقدرام ضعیف النفس نیستیم رقاصِ کمر باریکِ چشم آبی!
دست هایم از کلام بی شرمانه اش لبه دامنم را در چنگ خود بیشتر و بیشتر فشار می دهند
– ممنونم ازتون … می تونید برید
کمی سکوت می شود اما مثل اینکه قصد بلند شدن و رفتن ندارد
ناگهان صورتم بر گردانده می شود و چشمانم تا آخرین حد گشاد می شوند
ضربان قلبم می رود روی هزار … قلبم پمپاژ می کند بی وقفه … بدون لحظه ای توقف
تمام ارگان هایم بیشتر و بیشتر کار می کنند
نرمیِ لب هایی که لب های ماتیک زده ام را بوسه ای یک دفعه ای می زنند
در حد ۲ ثانیه … مانند یک لمس کوچک … اما گویی سیم برق بود که با همان یک لمس ناتوان شدم
چشم هایم به قول مرضیه در حال جر خوردن اند … تنها تصویری که می بینم تصویر خنده ی مرد بی حیایی است که خانه را ترک می کند
انگار برق خانه ای میرزا حسن را به تنم وصل کرده باشند
انگشتانم بی اختیار روی لب هایم می نشینند … هزاران بار آن‌ لحظه در ذهنم تکرار و تکرار می شود … بوسیده شدم … من به وسیله ی یک مرد شهریِ لاابالیِ بی حیا بوسیده شدم … به چه حقی مرا بوسید؟
نمی شود … نمی شود یک شبه بیایی و ببوسی … نمی شود تنها بوسه ی زندگی دخترکی را بدزدی!
مسخره ام کرد … او به خاطر اعتقاداتم مسخره ام کرد … می خواست قدرتش را نشان دهد؟
این جماعت دیگر حالم را دارند به هم می زنند …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 68

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
13 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
راحیل
راحیل
7 روز قبل

ساحل جون خیلی علی بود واقعا حال و هوای هوای رمانت آدمو میره تو واقعیت و انگار خودم در رمانت زندگی میکنم قلم صادق و باصفای داری امیدوارم که دیگه پریشان نباشی گلم 🥰🥰🥰🌹

آخرین ویرایش 7 روز قبل توسط راحیل
Setareh Sh
7 روز قبل

خیلی خوشگله رمانت ساحل جون 😍 دست و پنجه ات طلا عزیزم 😍 کاش یکی توی واقعیت شبیه البرز عاشقم میشد🤤😂همین قدر خوشتیپ همین قدر جنتلمن❤️عاشق شخصیت البرز شدم🤣😍💋

Setareh Sh
Setareh.sh
پاسخ به  Sahel Mehrad
7 روز قبل

هی چی بگم خواهر🤣 البرزه دیگه 🥺یه چیزیش میشه بعضی وقتا 😂
ولی خداییش خودمونیم البرز ساواکیه؟
بهش میخوره خیلی بامرام و با معرفت باشه که 😍🤤

خواننده رمان
خواننده رمان
7 روز قبل

واقعا البرز یه مامور ساواک بود بهش نمیومد 😂 ممنون ساحل جان دستت طلا قلمت مانا با این رمانای زیبات

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  Sahel Mehrad
6 روز قبل

تو فیلما و کتابا مامورای ساواک خیلی خشن وبی عاطفه هستن البرز تو نگاه اول اینطوری نبود امیدوارم تا اخرم همین باشه

فاطمه
6 روز قبل

سلام
ادمین جان بنده امروز یه پارت رمان ارسال کردم اما موقع ارسال ارور میداد مطمئن نیستم که اومده باشه یا خیر میشه خبر بدین؟

لیلا ✍️
لیلا مرادی
6 روز قبل

چقدر قشنگ می‌نویسی خدااااا
بی‌اغراق می‌تونم بگم رمانت بی‌نظیره و قلم جذابت مخاطب رو شیفته‌ی خودش می‌کنه
از دیالوگ‌ها که دیگه نگم😂
به مطالعه و تمرین بیشتر بپرداز عزیزم که استعدادت نتیجه درخشانی بده🤗😍

فاطمه
پاسخ به  لیلا مرادی
6 روز قبل

لیلا جون فاطمه ام رمان بخاطر تو
شما هنوز ادمینی؟

دکمه بازگشت به بالا
13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x