نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان قَراوُل

رمان قَراوُل پارت ۴

4.3
(62)

دستم را محکم روی لب هایم می کشم … جای بوسه ی مزخرفش را پاک می کنم … او حق نداشت بدون اجازه به من دست بزند … حق نداشت چون یک مرد شهریِ پولدار است حرمتم را بشکند
همه ی ده می دانند آشوب خط قرمز دارند … می دانند اگر نزدیک شوند دِی آشوب پدرشان را در می آورد
آن وقت این وقیحِ کت شلواریِ دراز بی اجازه لب هایم را بوسید!
دوباره یاد آن لحظه می افتم و عصبی و عصبی تر می شوم
کف دستم را از حرص محکم درون آب حوض می کوبم که آب لباس زیبایم را خیس می کند
زیر لب خودم را مورد ناسزا قرار می دهم
– صدبار گفتُم آشوب انقدر بی زبون نباش صدباااار … باید میزدُم زیر گوشش مرتیکه رو
با همان دستان خیس خودم را باد میزنم
همیشه همینم … موقع بحث و دعوا و اتفاقات صدایم در نمی آید و بعد آن خودم را شماتت می کنم که چرا چنین نکردم چرا چنان نکردم!
– یعنی چی خا سی چه بوسم کِردددد؟(یعنی چی خب برای چی بوسیدم؟)
خود درگیری هایم با کشیدن خودم به سمت داخل خانه به علت درد مچ پایم ‌بیشتر هم شد
از اول معلوم بود این عروسی شوم است … گفتم نمی آیم دیگر اَه!
____________________

– دی آشوب تو نمی خواد کمک کنی کمرت درد میگیره من زیر بغلشو گرفتم دیگه
مرضیه لهجه نداشت … در شهر بزرگ شده بود و برای کار پدرش اینجا آمدند
دستم را از دست دی آشوب بیرون می کشم
– راست میگو دِی خوتِ اذیت‌ نکو(راست میگه مامان بزرگ خودتو اذیت نکن)
تمام وزنم را روی شانه ی مرضیه می اندازه که کمرش خم می شود
حقش است … آن عروسی و این مچ پای در رفته تقصیر خودش است … حالا باید اصلا مرا روی کولش ببرد
– آشوب باید سی ماجد می گفتیم بیا بغلت کنه بیارت ( باید به ماجد می گفتیم بیاد بغلت کنه بیاردت)
قبل از اینکه من جواب دی آشوب را بدهم صدای خنده ی مرضیه بلند می شود و لنگ می زند زیر وزنم
– خدا نکشدت دی آشوب … اون اگه آشوبو بغل کنه کمرش فلج میشه یکی باید بیاد خودشو ببره هاسپیتال
حواسم می رود پی شب و جواب دی آشوب را نمی شنوم … او بغلم کرده بود … حتی انگار یک بچه ی کوچک کم وزن را بغل کرده
تا داخل خانه من را روی دستانش حمل کرد … حتی نفس هایش هم نامنظم نشد … حتی کمی خسته نشد
به چه فکر می کنم آخر از آن هیکل بعید نیست
زیر لب چرت و پرتم را برای خودم بلغور می کنم
– اون خود ماجدو تا دروازه نزدیک ترین شهر می تونه بغل کنه!
مرضیه متعجب نگاه می کند
– چی؟
فوری سر تکان می دهم تا این افکار احمقانه از ذهنم خارج شوند … هرچه بود تمام شد و رفت … یک شب یک مرد شهری به عروسی آمد و یک انگلیسی را به خاطر مزاحمت به معذرت خواهی واداشت بعد هم تا خانه بغلم کرد حتی بعد آن هم بوسید و تمام!
همه اش همینقدر بود … دیگر تا الان حتما رفته … این اصلا در شان من نیست که از چنین چیزهایی برای خودم رویاپردازی کنم
از بزرگترین مشکلاتم این است که بلند فکر می کنم … همان بلغور کردنِ زیر لبی
– بعدشم من اصلا از مردایی که بی اجازه به دختر دست میزنن بدم میاد … نچ معلومه ازش خوشم نمیاد! … مردک بیشعور!
– آشو چی میگی هی با خودت؟ … پات در رفته یا مغزت خواهر؟
بالاخره جلوی درب هاسپیتال می رسیم
– هیچی هیچی!
پرستار نزدیک می شود و زیر بغلم را میگیرد … مرضیه خدا خواسته کمر راست می کند و عقب می رود
– سلام دی آشوب چیشده خدا بد نده؟
به من نگاه می کند پرستار
– چیشده ملکه ی ده؟
لبخند زورکی میزنم و دی آشوب جوابش را می دهد
– سلام عزیزُم پاش در رفته ‌
داخل هاسپیتال کوچک ده می شویم که به لطف خان تاسیس شده بود وگرنه ده های اطراف هیچ کدام هاسپیتال نداشتند و اگر کسی بیمار میشد باید هِلِک و هِلِک به شهر می رفت
– یه ملکه بیشتر نداریم توی ده که چرا مراقب خودت نیستی دختر؟!
لبخند شرمگینی میزنم
هرکس یک چیز صدا می کرد … یکی می گفت پرنسس ده … یکی می گفت ملکه ی ده … یکی می گفت چشم دریایی ده
آن مرد مرموز چه گفت؟ … گفت گربه؟
وای خدایا چرا خفه اش نکردم؟ … به من گفت گربه!
چیزهای دیگری هم گفت … رقاص … کمر باریک … چشم آبی!
روی تخت سفید رنگ می نشینم بالاخره … چرا انقدر دارم به او فکر می کنم بس است دیگر
آشوب این تو نیستی دختر … تو انقدر به یک مرد فکر نمی کنی
– خل شد به سلامتی … هی آشوب با توام!
صدای جیغ جیغوی مرضیه گنگ نگاهم را به سه نفر رو به رویم می دوزد
– جانم … بله؟
پرستار که راحله نام دارد جواب می دهد
– دراز بکش عزیزم
نمی دانم چرا از او خوشم نمی آید
خودش را بالا می بیند … صرفا به این خاطر که پرستار شده گمان می کند دیگر به جایی رسیده … همه را از بالا می نگرد
همین راحله ی مغرور به من‌می گوید ملکه ی ده آنگاه آن تازه به دوران رسیده گفته بود گربه
من به او فکر نمی کنم من فقط … فقط … وای گمانم واقعا ذهنم را مشغول کرده!
در حال هوای خودمم که ناگهان درد طاقت فرسایی جیغم را بلند می کند
– هیش هیش تموم شد جاش انداختم برات … یه لحظه بود … تکونش بده ببین مشکلی نداری؟
از حالت دراز کش به نشسته تغییر وضعیت می دهم و چهره ام از درد در هم رفته
آهسته مچ پایم را تکان می دهم
– نه خوبه … دیگه تیر نمی کشه … ممنون راحله!
این جا انداختن استخوان ها هم جزو حیطه ی کاری اش میشد گویا

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 62

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
5 روز قبل

ممنون و خسته نباشی ساحل جان😍

Beni Sh
5 روز قبل

خسته نباشی ساحل جان

Setareh Sh
Setareh.sh
5 روز قبل

خیلی خوبه ساحل جون 😍 دستت طلا عزیزم😍🌹
فک کنم آشوب خانم عاشق البرز شدرفت😂😁

تارا فرهادی
5 روز قبل

دستت طلا نویسنده
واقعا آدم محو خوندن میشه و کامل میتونه داستانو تصور کنه🥰❤️
فقط پارت گذاری روزانه است
و اینکه چه ساعتی؟؟

راحیل
راحیل
4 روز قبل

خیلی قشنگه ساحل جون ممنونم گلم از اینکه ذهن خلاقت رو در اختیار ما قرار میدی و با بازی افکارت از ما پذیرای می کنم بسیار سپاسگذارم ایشالله ما هم مهمونای خوبی باشیم از ته دل برات کل می کشیم و تو خوشحالی شریک باشیم

تارا فرهادی
4 روز قبل

پارت نداریم؟

دکمه بازگشت به بالا
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x