نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان قَراوُل

رمان قَراوُل پارت ۸

4.2
(43)

آشوب:
سینیِ چایی را روی فرش دست بافی که دسترنج خودم است می گذارم و می نشینم کنار دی آشوب
– خوش اومدی خاله صنم
با ادا و اطفارِ مخصوص خودش یکی از لیوان های کمر باریک را بر میدارد
– خوش باشی گُلُم … واه تا ای دو قدم راهِ اومدُم کمرُم برید به امام حسین
دی آشوب هم‌ لیوان دیگری بر میدارد من‌ خنده ام می گیرد به رفتار های صنم
زنِ پرحرف ده … در واقع کلاغ خبرچین ده بود
دی آشوب آرنجش را آرام در شکمم می زند تا نیشم را ببندم
– پیر شدیم دیه صنم … موهم دیگه او توانایی جوونیِ ندارُم
سریع اعتراض می کنم
– مو اصلا ای حرفته قبول ندارُم د‌ِی … تو ماشالا از موهم سرحال تری ای چه حرفیه؟
لبخند مهربانی میزند و یک چای هم‌ جلوی من می گذارد
از آنجا که صنم خانم زیادی اهل چای بود زمانی که به خانه میامد باید برایش دو،سه لیوان چایی درون سینی می بردی
دوباره چانه پرکنی هایش شروع می شود و من تعجب می کنم … امروز دیر تر از همیشه شروع کرد به تعریف
– ای ده دیگه‌ به درد نمی خوره … تو راه داشتُم می اومدُم ای مرده‌ که‌ تازه اومده تو دهِ دیدم با چه وضعی … ای شهریا آخرش مارو هم بی خدا پیغمبر می کنن
گوش هایم تیز می شود … مردی که تازه به شهر آمده؟
دی آشوب با خنده قلوپی از چایش را می نوشد و می پرسد
– کدوم مرده؟
صنم به خاطر گرمای ناشی از خوردن چایی شروع به باد زدن خودش می کند
– همی شهریِ که عروسی دختر میرزا حسن اومِده بود … قدش بلنده یکمی ام سبزه ان(یکمی هم سبزه است)
وا می روم … تمام مشخصات آن مردِ لعنتی را می دهد … ماندگار شد یعنی؟
دی آشوب همراهی می کند
– ها‌ متوجه شُدُم یه پسریه … خو چه کِرد؟
من در بی حیا ترین حالت ممکن تماما گوش شده ام و دهان‌ِ صنم را می نگرم
– تو راه داشتُم می اومدُم دیدُمِش … خونه ی اصغر ماهی گیرِ گرفته
ناگهان به علامت شرم روی گونه اش سیلی می زند
– ای بی حیا پیرهنشه دراورده بود داشت خونه رو تمیز می کرد … مو سرمو انداختم پایین رد شُدُم … خدا مرگُم بده ای دهِ آخرش به لجن می کِشِن … او از پسرخان که سی خوش(برای خودش) حرمسرا زده ای هم از ای
دی آشوب بلند می خندد اما‌ من فقط نگاه می کنم
پیراهنش را دراورده بود؟ … خانه‌ی اصغر ماهیگیر کنار ساحل بود … غیر انگلیسی ها بقیه رفت و آمد زیادی آنجا ندارند
اما این‌ بقیه مثل اینکه شامل‌ صنم نشده
– شهریا همینِن صنم مثل ما‌ نیسِن(نیستن) که دختر‌
صنم با آب و تاب بیشتری تعریف می کند و کاش یکی من‌ را از اینجا جمع کند و ببرد
– خدا بخیر کنه … ای جوونُم هست … بر و روشم خوبه … با ای کاراش دهِ به کثافت نکشه فقط
ده را به کثافت بکشد؟ … او دست یک انگلیسی را به خاطر دست زدن به من تا مرز شکستن برد … اگر کسی قرار باشد ده را به کثافت بکشد قطعا او نیست
عقلم فوری خبر می دهد … چه کار می کنی آشوب؟ … برای چه در ذهنت از او دفاع می کنی؟ … اصلا به تو چه که می خواهی درباره اش با صنم صحبت کنی؟
دی آشوب به داد من و عقل ناقصم می رسد
– جوون مردمِ چکارش داری صنم‌ … گرمش شده‌ لباسشه دراورده دیه … تو بگو ببینُم چخبر از آقاتون … از ماهیگیری برگشت؟
حتی دی آشوب هم از او دفاع کرد … با اینکه تا به حال ندیدش ‌… دعا نویسش کیست این لعنتی؟
– والا دی آشوب آقامونُم دیشو(دیشب) برگشت … خیلی تورش پر نبود ولی راضیم خداروشکر
یکی بگوید کمی سرت را از کار مردم در بیاور و به آن شوهر بیچاره ات کمک کن تا تورش پر شود
– خداروشکر … اشکال نداره بالاخره بعضی وقتا خیلی تور پر نمیشه
صنم صورتش را کج و معوج می کند و لیوان های خالی را درون سینی می گذارد … سه‌ تا‌ لیوان‌ نوشید … گمانم روی قبرش بنویسند مرحوم آنقدر چای نوشید تا‌ مرد
لیوان خودم و دی آشوب را هم درون سینی می گذارد و نیم خیز می شوم که بالاخره چند شلیک هم به سمت من می کند
– هِی چشم آبی … تو سی چه همه ی خواستگارارو می پرونی … او پسرِ ناصر چش بود که ردش کِردی؟
چشم هایم را با حرص می بندم
انگار تمام مشکلات مردم این ده خلاصه میشد در شوهر کردن من
سینی به دست بلند می شوم
– والا خاله صنم پسر ناصرِ دی آشوب رد کرد
دی آشوب از آن پسر خیلی بدش می آید … می گوید نگاهش به دهان مادرش است و چنین مردی مرد زندگی نیست
– ها راس میگه مو ردش کِردُم … ازش خوشُم نیومد … مو همی یه دونه آشوبِ دارُم نمی تونُم هرکی اومد بِدُم دستش ببره که
چنان ذوقی سر تا پایم را میگیرد که حد ندارد
تصورِ زندگیِ بدون دی آشوب واقعا رعب آور است
سینی به دست وارد مطبخ می شوم و نمی دانم چرا ذهنم پیرامون یک چیز می چرخد
لباسش را دراورد؟ … صنم که دیده باشد یعنی کل ده دیده اند … همه را خبر کرده قطعا
دیگر بی حیایی را از حد گذرانده
آبرویم می رود اگر کسی بفهمد من بوسیده شدم … گاو پیشانی سفید می شدم
من برنامه ریزی کرده بودم که او از ده برود بعد عروسی … آه چرا نرفت؟ … نکند قضیه ی بوسیدن را جایی بگوید
حتما دی آشوب اگر بفهمد دلخور می شود … نا امیدش می کنم … من دخترکِ پاک او بودم
اصلا مقصر که‌ من نیستم او من را بوسید … من که نخواستم!
همه اش تقصیر آن عروسیِ شوم است … ای خدا لعنتت کند میرزا حسن با خودت و دختر خانه ی بخت فرستادنت!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 43

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Batool
Batool
1 روز قبل

صنم خانم هم ول کن پسر مردم نیست حالا ت چکار ای زن 😅😅😅یعنی واقعا این زنا رو درک نمیکنم 🤣🤣
ولی من کراشم دی آشوبه
مرررسی ساحل جون قلمت مانا 😘😘😘

آخرین ویرایش 1 روز قبل توسط Batool
Setareh Sh
Setareh.sh
1 روز قبل

بیچاره پسرک مون البرز 🤦🥺یه لباس درآورد این زنیکه فضول صنم آبروشو همه جا ببره 😂آشوب چرا آنقدر بی زبونه برخلاف دی آشوب 😐🤔فقط روی البرز و دی آشوب کراشم 😍🤤دستت طلا ساحل بانوی عزیزم 😍🙏

خواننده رمان
خواننده رمان
1 روز قبل

وای به روزی که مردم ده بفهمن پسره شهری خاطر خواه آشوب شده ممنون ساحل جان😍

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x