رمان مائده…عروس خونبس پارت ۴۲
در اتاق را میبندد و خیره نگاهش میکند
_مائده چرا اینجوری میکنی؟ یه مهمونیه دیگه!
سرش را تکان میدهد
مطمئن بود پدرش یک نقشه ای داشت!
_تو بابای منو نمیشناسی مهیار….
جلو میرود و کنارش زانو میزند
_مثلا چیکار میخواد بکنه؟
_چمدونم…. من میترسم مهیار
بعده این همه مدت به آرامش رسیدم حالا…
_حالا چی؟ کی میتونه آرامشمونو ازمون بگیره!؟
سرش را پایین انداخت….
ترس تمام جانش را گرفته بود!
کاش میشد امشب به این مهمانی نرفت…
_اصلا…
حرفش را ادامه نداد
_اصلا چی؟
_نمیدونم!
لبخند میزند و دستانش را میگیرد
_هیچ کس نمیتونه منو و تورو از هم جدا کنه… اینو بهت قول میدم
حالام اینقدر نگران نباش! به چیزای خوب فکر کن
لبخند میزند
یهو نگران لب میزند
_آراز کجاست؟
_پیشه خورشید
با چشمان گشاده شده نگاهش میکند
_خورشید!!!؟
_نگران نباش مائده… آراز رو خیلی دوست داره
_میترسم آراز
خیلی نگرانم این روزا!
_ای بابا…. نگران چی؟
_من میرم پایین توام آماده شو که بریم کم کم
فقط سرش را تکان میدهد، هنوز دلش رضایت نمیدهد که برود!
مهیار که از اتاق رفت، از جایش بلند شد و به سمت کمدش رفت
به پیراهن هایش نگاه میکرد…ولی فکرش جای دیگر بود
بالاخره یک پیراهن را انتخاب کرد و پوشید
موهایش را دم اسبی بست و روسری اش را سرش کرد
در ساک کمی از لباس های آراز را گرفت و کنار کذاشت
در را که باز کرد پشت در مهیار را دید که آراز در بغلش خواب بود
آرام پچ زد
_خوابید؟
_آره
مادربزرگ براش لالایی خوند خوابید
بچه را آرام از بغلش گرفت و روی تخت نشست
_درو ببند مهیار
_چشم
در را بست و مائده نگاه کرد
پیراهن کرمی رنگی برتن داشت که با شال سیاه
_چقدر ناز شدی!
خیلی بهت میاد این پیراهن
فقط در جوابش لبخند زد…
آرام و قرار نداشت! دلش بدجوری شور میزد، سعی کرد کمی آرام باشد
_لباستو عوض کن مهیار… بریم
_چشم
چی بپوشم؟
شانه ای بالا انداخت
_نمیدونم
تک خنده ای کرد گفت
_سیاه بپوشم ست شیم؟
_نه سیاه چیه من مُردم!؟
اخم ریزی کرد گفت
_خدانکنه چی میگی
حرفی نزد فقط با لبخند نگاهش کرد
جلوی آیینه می ایستد و موهایش را شانه میکند
_خیلی خوشتیپ شدی آقا!
لبخند عمیقی میزند
_قابل ندارمااا
خنده میکند و آراز را بغل میکند
_بچه رو بده من دارم، تو ساکشو نگهدار
_باشه
از خدا خواسته آراز را در بغلش داد
این روزا ها یکسره در بغلش بود و او مجبور بود بغلش کند!
یه موقعه هایی هم باید بغلش میکرد و در اتاق راه میرفت تا بخوابد
دیگر کمری برایش نمانده بود…!
باهم در کوچه راه میرفتند
متوجه ی رنگ پریده اش شد!
_مائده رنگت چرا پریده!
_چیزی نیست بریم
_آخه من نمیفهمم تو از چی میترسی!
خودش هم نمیدانست… ولی دلش آرام نمیگرفت!
دم در که رسیدند در زدند
مادرش با مهربانی در را برایشان باز کرد و هر سه تایشان را بوسید و در آغوش گرفت
_خوش اومدین… بفرمایین تو
باهم از پله ها بالا رفتند و وارد خانه شدند
پدرش را دید!
بعد از چند ماه دیده بودَش!؟
دوباره یاد آن دوران افتاد….
کتک هایی که از پدرش و مهدی بخاطر محمد میخورد…
با آمدن در این خانه دوباره یاد محمد افتاد….
اون اتاقی که روز عروسی مهدیه باهم حرف زدند…
دعوای مهیار و محمد….
چشمانش را از درد بست
وقتی چشمانش را باز کرد خودش را در آغوش پدرش دید!
هیچ وقت نمیتوانست آن دوران را فراموش کند…
هیچ وقت نمیتوانست پدرش و برادرش را ببخشد!
هیچ وقت…….
بعد از سلام و علیک روی مبل نشستن
پدرش آراز را از بغل مهیار گرفته بود و حالا در بغل خودش بود!
_مبارکتون باشه… ایشالله دامادش کنید
صدای مهیار بود که بلند شد
_ممنونم…
ولی مائده در اینجا نبود!
جسمش اینجا و روحش جای دیگر!
به اتاق ها و دیواره های خانه نگاه میکرد، در اینجا کلی با خواهر و برادرش خاطره داشت!
اینقدر هواسش پرت شد که متوجه ی سرفه های آراز نشد!
یکهو به خودش آمد و پسرکش را در بغل مهیار دید که از حال رفته است!
سریع به سمتش هجوم برد و پسرکش را در آغوش گرفت…
جیغ زد….
فریاد کشید….
ولی آرازش بیدار نمیشد!
بچه ها من یه چیزی متوجه شدم… واقعا دارم از درون میسوزم😂
اسم منو…. خورشید خانوم انتخاب کرده بود😐
من اخرین نوه بودم… بعد خورشید خانوم وصیت کرده بوده اسم آخرین نوه رو اگه دختر بود بگیرید سحر اگه پسر بود بگیرید سعید
یکی بیاد منو آروم کنههههههههههه😭😂
اشکالی نداره که خوشگلم سحر که اسم قشنگیه بهتم میاد حالا تو فکر کن اون نگفته بود ممکن بود خود پدر و مادرت هم همین انتحاب رو داشته باشن🥰😂😂
😂😭ای خدااا بعده ۱۸ سال چه چیزایی رو متوجه شدم من😂
میخواستن اسمم رو بگیرن سلین وای مامانم گفت چون وصیت کرده بود نمیتونستیم بگیریم
آخیی آراز کوچولو چش شد؟😥
🥺🥺🥺
اگه بدونید چش شده…….
خورشید چیز خورش کرده😭😭😭😭😭
والا از خورشید بعیدم نیس😒😂
هیییع چیشد یه دفعه ای😳🥺
باورت میشه بلند گفتم هیییع 🤣🤣
سحر تو رو خدا پارت بده لطفا حتی اگه کوتاه باشه🥺🥺
سیسی جونم
سحری 🥺
لطفاااا
خسته هم نباشی😊❤️
وای😂😂
قربونت بشم آخه اروم باش…. زیاد تو خماریتون نمیزارم فردا صدرصد پارت میدم
آفلییین🥺🥺❤️
😁😘
سلام این بود ۱۰۰ درصد؟ ببخشید ولی اولش گفتین ۱ روز در میون بجز جمعه ها بعدش الن هفته ای ی بار میدن هفته ای ی بارم نصف پارت میدین در اصل روزی ۳ خط بنویسی تو ی هفته بیشتر از این میشه 🥺
وایییییی چرا اینجوری شدددد آییییی بگردممم نینیییییی😭😭😭😭بیچاره مائده چی کشیدههه وای مو به تنم سیخ شددد😭😭
تو رو خدا نینی چیزیش نشهههه
😂😂😂😂😂
وای چرا اینجوری شدین شماها…..
سکته نکنین خونتون بی افته گردن من😂😂🙄
بابا من رو نینیا حساسم شما ها چرا انقدر سنگدل شدین همش بلاها باید سر نینیا بیاد؟!🥺😭
😂🤷♀️
این دیگه دست من نیستاااا این دیگه حقیقته😁
حقیقت رو برای نگرفتن گلب نیوشا تغییر بده مگه چی میشههه😂😭😭😭😭
😂😂😂😂
نگین اراز مرده که میزنم خورشیدو چیز میکنما😐🔪🔪
چرا اینا ارامش ندارن اخه بگردم🙂💔
چی بگم والا….. 💔😔
نمیدونم…. خیلی گونا دالَن🖤🥺
نه خداروشکر زندست
سحر گفته فقط آراز شبیه بابامه ما که بچه هاش هستیم شبیهش نیستم آراز از سحر بزرگتره وقتی سحر دیدتش…
پس به این نتیجه میرسیم که زنده است😊
چقدر شما باهوشین😂😂😂آراز وقتی ۱۲ سالش بود بنده چشم به دنیا گشودم😁🤷♀️
دیگه دیگه 😌
حال کردی سحری باهوش کی بودم من 🤣😅🤪
باهوش کی بودی تووو😂😘
چی شد بچه که سالم بود
🤷♀️😕
امروز من تو فکر رمان بودم ولی من که میگم کار خورشیده خیلی گشنگ بود گلبم ❤️❤️(از عمد نوشتم گ ها میدونم ق هس)
آره شاید کار اون باشه….
مرسی عزیزدلم😍🫂