نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان مرد مشکی من

رمان مرد مشکی من part. 6

4.1
(55)

لباسشو ول کردم با اعصبانیت زل زد بهم دستشو مشت کرد

پوزخندی زدم نزدیک تر شدم بهش
_که شوهرتم…؟ که ازم بچه داری؟… که خودت میخوای تمکینم کنی؟…

با هر حرفی که میزدم ی قدم عقب میرفت تا جایی که افتاد رو تحت خم شدم روش زل زدم توچشاش ترس خشم اعصبانیت موج میزد

فریاد زدم
_د حرف بزن چرا لالـی

به خودش اومد با دست سعی داشت عقب بکشتم نفس های حرصیش میخورد بهم
+برو عقب

با حرفش به خودم اومدم عقب کشیدم با خشم دستمو تو موهام کردم زدم زیر میز آرایش آیینه با صدای بدی شکست
_کوچمدونت

پوزخندی زد رو به روم ایستاد اشاره ایی به آیینه شکسته کرد
+دوست دخترت نیستم که ازت بترسم… چمدون؟ فکر کردی میگم چشم برمیگردم؟!

_سگم نکن نزار تلافی کارتو دربیارم پس مثل ی دختر خوب به حرفم گوش کن

نشست رو تخت زل زد بهم دیگه اثری از اعصبانیت نبود زل زده بود به آیینه شکسته با اخم به یک نفطه زل زدم چند دقیقه ایی بود بینمون سکوت با اخم خیره شدم بهش

+نیم ساعت دیگه پایین منتظرتم

جیغی زد برگشت سمتم
_من نمیام هیچ جا با تو نمـیام اگه تو لجبازی من از تو لج باز ترم

پوزخندی زدم تکیه دادم به دیوار
_تنها راهت برگشتنه

با حرفم به مسخره شروع به خندیدن کرد اخمم هر لحظه غلیظ تر میشد با ته مونده خنده لب زد
+نه نیست.. از پیشت میرم برمیگردم خوابگاه

_اوکی ولی به هرچی میپرستی قسم دست از پا خطا کنی قلم پاتو میشکنم

بعدم با اعصبانیت پشتمو بهش کردم که دستم از پشت کشیده شد

+اگه این جمله برای من صدق میکنه باید برای تو هم بکنه وگرنه کوچیک ترین جیزی ازت ببینم میشم همونی که نمیخوای!

دستمو از دستش بیرون کشیدم از اتاق بیرون رفتم گاییده بودیم تو رفاقتمون

تو اتاقم رفتم با برداشتن سیگارو فندک خودمو به تراس رسوندم سیگارو روشن کردم رو لبم گذاشتم تند تند پوک میزدم شاید میخواستم فراموش کنم که همچی بد شده

از کجا بد شد از جایی که رفتارم تغییر کرد؟ یا جایی که مبینا کشیده شد سمت چند تا لاشی؟ هر روز بخاطر اینا شوخی هامون کمتر شیطنتا فراموش شد

پوزخندی زدم مثل دوتا همخونه که بزور باهم زندگی میکنن بودیم

~~~

مبینا

لباس مسخرمو از تنم بیرون آوردم مانتو شلوار خودمو پوشیدم دستمو تو جیبم کردم باید اسنپ میگرفتم با پیدا نکردن گوشیم اخمی کردم

همینو کم داشتم سمت تخت رفتم خم شم زیر شو نگا کردم ولی نبود خیره اطراف شدم چشمم باز خورد به آیینه شکسته آرمین گاو وحشی

یهو یادم به اون شب اومد
_لعنتی کیفم! گوشیم! کارتم! همش تو ماشین امیر هست

زدم توسر خودم امروز جمعه بود فردا دانشگاه داشتیم اگه دیگه تو دانشگاه ببینمش وسایلمو بگیرم با سری پایین افتاده پایین رفتم

چمدونمو از پله ها برداشتم وارد سالن شدم خیره اطراف شدم دنبال آرمین گشتم در تراس باز بود باد به پرده میخورد و تو هوا تکون میخورد

سمت تراس رفتم آرمین پشتش بهم بود کلی فیلتر سیگار پایین افتاده بود با اخم نزدیکش شدم سیگارو از لباش بیرون کشیدم
_خودتو کشتی بسته

عصبی پوزخند زد
+مهمه برات فندوق

با لفظ فندوق لبخند نصفه نمیه ایی زذم در برابر چشاش خم شدم بقیه پاکت سیگارو از تراس پایین پرت کردم
_من وسایلام نیستن برسونم خونه

با حرفم کم کم اخماش توهم رفت که فوری دروغی سر هم کردم

_پسر صاحبخونه برگشته آلمان.. انقد عصبیم نکن اگه منو نمیرسونی خودم برم… بعدم قدمی برداشتم که دستمو فشرد

+تو از کجا میدونی برگشته؟

سوالی خیرم شده بود آب دهنمو قورت دادم این چه دروغی بود گفتم اگه تا چند ثانیه دیگه چیزی نمیگفتم از چشام میخوند دروغ میگم

_اون روز دیدمش معذرت خواهی کرد برای مزاحمتاش بعد هم گفت دارم میرم

مشکوک نگام کرد سری تکون داد با گفتن همراهم بیا نفس راحتی کشیدم

اگه میفهمید سر به نیستم میکرد محبورم میکرد یا اینجا بمونم یا خوابگاه دیگه فضای این خونه برام سنگین شده بود نمیتونستم بمونم

~~~

در ماشینو باز کردم اومدم بشینم با چیزی که رو صندلی دیدم مات خیرش شدم آرمین زودتر از من نشسته بود با ذوق جیغ کشیدم دسته گل رو برداشتم گل هاش بنفش و سفید بود

_وایییییییی این برای منه؟

سری به نشونه مثبت تکون داد نیشمو شل کردم خم شدم تو ماشین بوسب رو گونش گذاشتم
_مرسیییییی

نخودی خندید چیزی نگفت از ماشین بیرون رفتم دوباره خیره شدم به گل ها با صدای آرمین به خودم اومدم

+نمیخوای بشینی؟

خنده ایی کردم انقدر محو گل ها بودم که یادم رفته بود بشینم با لبخند نشستم

ماشینو روشن کرد با زدن ریمون از پارکینگ بیرون رفتیم

آرمین تو فکر بود منم هر ثانیه یک بار گل ها رو بو میکردم خیلی قشنگ بودن عاشق گل بودم خالم اینا تعریف میکردن بچه که بودم هرجا گل میدیم میچیدم طوری که حتی یکبار هم تو گِل ها گیر کردم بزور بیرون رفتم مامانمم عاشق گل بود تو هر عکس قدیمیش ی دسته گل دستش بوده

+میدونستم عاشق گل هستی ولی انقدر

خیره شدم به آرمین ابروایی بالا انداختم
_منم نمیدونستم یکی از فانتزی هات وان پر از گل هس

گیج نگام کرد که ادامه دادم
_وان.. رز قرمز..

با فهمیدن منظورم چشم غره ایی بهم رفت
+اونا مال من نبودن

عجبا گردن هم نمیگرفت پوکر نگاهمو سمت شیشه ماشین چرخوندم

_آره مال پسر همسایه بوده یادش رفته ببره

+مال آرمیس بود

تندی برگشتم سمتش نگاه چپی بهش کردم
_فکر کرده پورن پر میکنه.. بیا بده برو دیگه

با خنده آرمین اخمی کردم که خندشو خورد اشاره کرد بهم

ادامه دارد..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 55

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

selvina

‌ ‌ ‌اینکه بدونی کجا باید رها کنی،هنر بزرگیه. ‌️
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x