نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان هزار و سی و شش روز

رمان هزار و سی و شش روز پارت28

4.6
(26)

ماهین با تنی که با خون غسل داده شده بود کنج دیوار مچاله شده، زل زده بود به جسم بی جون پسر روبروش و هیچ عکس العملی نداشت

 

سریع به سمتش حرکت کردن و دایی سریع ماهین رو در اغوشش کشید اما ماهین….

 

همچنان مثل مجسمه نگاهش میخ اون چشمای بسته و صورت سفید پسر شده بود

 

دایی با دو دستش صورت ماهینو قاب گرفت و مجبورش کرد نگاهش رو به چشماش بده

 

-خوبی دورت بگردم؟

 

ماهین فقط نگاهش کرد و دوباره چشماشو به پسری که پرستارا داخل ساک جسد میگذاشتن خیره شد

 

-دایی

 

-جان دایی

 

با دستاش پرستارها و جسد رو نشونه گرفت

 

-اونی که دارن میبرنش….. کیه؟

 

دهنش مثل ماهی باز و بسته میشد اما توانایی جواب به سوالش را نداشت

 

ماهین دوباره گفت:

 

-اون…. اراز من نیست نه؟

 

و خودش با خنده ای هیستریک به سوالش جواب داد

 

-نه نیست، اراز الان اونور دنیا داره درس میخونه، کار میکنه تا زودتر بتونه برگرده

 

بلند شد و به سمت پرستارا دوید که از پشت محکم داخل اغوش دایی زندانی شد

 

با جیغ و جنونی غیر قابل باور فریاد زد

 

-نیست، نیست مگه نه؟ اون اراز من نیست دایی، بخدا دروغ نمیگم، اراز منو تنها نمیزاره میدونم، اون فقط رفته تا بتونه پول عمل باباشو جور کنه قول داد زود برگرده

 

بعد از کمی جیغ و فریاد، ساکت شد و به سمت متین که تا الان فقط با بغض به صحنه روبروش خیره بود رفت

 

-متین تو که میدونی اصلا اراز اینجا نبود، تو بگو اونی که بردنش کی بود؟

 

متین تنها با بغض گفت:

 

-ماهین

 

و بازهم اون جنون ب سراغش اومد

 

-کی بودد؟

 

ضعف اجازه تقلای بیشتر رو بهش نداد و قبل از فرود اومدنش به زمین متین تکیه گاهش شد

 

چندین ساعت گذشته بود

 

نگاهم به سقف بیمارستان بود اما قلبم، مغزم، فکرم درگیر چندین ساعت قبل بود

 

مغزم قدرت تحلیل اتفاقات رو نداشت

 

با شنیدن صدای دایی به خودم اومدم

 

-ماهین، دورت بگردم خوبی؟

 

نمیدونم از ترسم بود یا از خجالت اما نمیتونستم تو صورتش نگاه کنم

 

خیره به سقف با گلوی خشکیده م فقط تونستم خواسته م رو ب زبون بیارم

 

-میخوام ببینمش

 

دایی متعجب نگاهم کرد و بعد از مکثی گفت:

 

-نمیشه، حالت خوب نیست

 

با بغض ریشه زده داخل گلوم با التماس گفتم:

 

-لطفا

 

پوفی کشید و از اتاق بیرون رفت

 

بعد از کمی صحبت با نگهبان سردخونه و دست خوش دادن بهش تونست راضیش کنه تا برم برای چند دقیقه ببینمش

 

فضای سردخونه خفناک بود و هواش باعث میشد معدم ب جوش بیاد

 

وقتی در کمد اهنی باز شد و زیپ ساک کشیده شد ذهنم از همه چیز خالی شد و فقط نگاهش کردم

 

چشماش بسته بود و مژه های فرش روی صورتش سایه انداخته بود

 

دستمو به صورتش کشیدم

سرد بود

 

اینقدر سرد که کل وجودم از سرما لرزید

 

-تو یه کابوسی، تو واقعی نیستی، تو الان باید کنار زنت باشی نه اینجا لعنتی

 

صورتش مثل گچ سفید بود

 

فکر میکردم با لمسش، با دیدنش قلبم باور میکنه که دیگه نیست اما

 

حالا نه قلبم و نه مغزم باور داشتن که اون نیست

 

سرمو روی قلبش که دیگه اواز قشنگش روحمو ب ارامش دعوت نمیکرد گذاشتم

 

-تو نمردی اراز، تو زنده ای، پاشو لعنتی هرجا بگی باهات میام غر هم نمیزنم فقط پاشو، بخدا دیگه بد اخلاقی نمیکنم، دیگه باهات سرد رفتار نمیکنم فقط پاشو

 

اغوشش تیکه ای یخ بود اما هنوزم برام گرمترین محل برای خالی کردن خودم بود

 

سد اشکام شکست و گلوله های اشک چشمامو پر و خالی میکرد

 

– من برای دوباره دیدنت هرشب به خدا التماس میکردم، برای اینکه دوباره بهم بگی دوسم داری هرشب دعا میکردم اراز

 

مشت بیجونم روی سینه ش گذاشتم و ادامه دادم

 

-خیلی نامردی! مگه قول ندادی همیشه کنارم باشی؟ مگه نگفتی هروقت رفتن کسی ناراحتت کرد بهت پناه ببرم؟ حالا که خودت رفتی و ناراحتم کردی به کی پناه ببرمم

 

زجه میزدم و به خدا التماس میکردم تا همه اینا خواب باشه اما صدای پر بغض متین نشون میداد من بیدارم و محکوم به دیدن این صحنه ها هستم

 

-ماهین جانم پاشو، بسه بیا بریم

 

تقلایی برای موندن نکردم. دلتنگی من پایانی نداشت حتی اگر خودش هم تا ابد کنارم بود من باز هم دلتنگش میشدم

 

 

برای اخرین بار صورتشو بوسیدم و با کمک متین به سمت بیرون حرکت کردیم

 

دم در بازهم نگاهش کردم!

 

همش باخودم گفتم الان بلند میشه، الان بیدار میشه ولی همش خیالات باطل خودم بود

کل راه چشمامو بسته بودم تا از سوالاتشون فرار کنم

 

با رسیدنم به خونه مامان با دیدن تن و بدن خونیم به صورتش کوبید به سمتم اومد و سوالاتش پشت هم ردیف شد

 

با توضیح دادن دایی کمی اروم گرفت و بغلم گرفت

 

-من که مردم و زنده شدم تا پیدا شی مادر

 

حتی اغوش مادرانش هم باعث نشد داغ دلم اروم بگیره

 

بی توجه به همشون به سمت اتاقم رفتم

 

دیگه مهم نبود خانوادم دلیل دوسال سرگردونیمو بفهمن

 

مهم نبود مادرم با دیدن ناراحتیم غصه نخوره

 

مهم نبود بهم زخم زبون بزنن و حرف بارم کنن که تو سن نوجوونی دنبال پسربازی بودم

 

برام مهم نبود که فکر کنن خرابم

 

لباسای خونیمو در اوردم و به حموم رفتم

 

با ریختن اب داغ روی تنم تکیه به دیوار لیز خوردم و نشستم

 

حتی اشکمم نمیومد

فقط یه سوال توی ذهنم بود

 

(از این به بعد باید چکار کنم؟)

 

قبلا با گفتن اینکه کنار کسیه ک عاشقشه و کنارش ارومه قلبمو اروم میکردم اما حالا چی؟

 

با کرختی تنمو شستم و بیرون اومدم

 

لباسمو پوشیدم و روی تخت افتادم

 

چشمام خیره به سقف بود

 

سقف سفیدی که برام حکم تی وی رو داشت، تند تند تمام خاطراتمونو به تصویر میکشید

 

چشمامو بستم اما تصاویر پر رنگ تر از قبل زیر چشمام دوید

 

کلافه از افکار و خاطراتم بلند شدم

 

شقیقه هام نبض میزدن از درد و فشار

 

نیاز به هوای ازاد داشتم

 

به سمت پشت بوم رفتم و نشستم روی دیواره ی کوتاهش

 

قرار بود بالا پشت بوم خونمون محل بازی بچمون بشه، تاب و سرسره بیاره براش تا وقتی حوصلش سر رفت سریع باهم برن بازی کنن

 

بغض به گلوم چنگ زد اما برای مهار کردنش به نفسای عمیق روی اوردم

 

به اسمون نگاه کردم و با صدایی خفه گفتم:

 

-چرا؟

 

صدای قدمی اومد و با بستن چشمام سعی کردم بغضمو قورت بدم

 

-ابجی؟

 

نایی برای جواب دادن بهش نداشتم

 

با تته پته گفت:

 

-میشه بیای پایین؟ میترسم

 

پوزخند زدم

من از رفتن اون میترسیدم اما رفت و نگفت بعدش چ اتفاقاتی قراره برام بیوفته و چقدر قراره زجر بکشم

 

منم بهش گفتم میشه نری، اما اون رفت!

 

با لبخند مصنوعی گفتم:

 

-میترسی خودمو بندازم؟

 

-نه، من از ارتفاع میترسم نمیتونم بیام نزدیکت پس تو بیا

 

-باش

 

از سکو پایین اومدم و نشستم پایین

کیان هم اومد و بغلم نشست

 

-چرا نگفتی؟ چرا خودت تکی خواستی این دردو بکشی؟ درست مامان نمیشد بگی اما من چی؟

 

فقط به صورت غمگینش نگاه کردم و لبخند زدم

 

چقدر خوب بود برادر داشتن

 

سرمو روی شونش تکیه دادمو ساکت خیره به دیوار گچی روبروم شدم

 

-ماهین بیا بریم خونه، سرما میخوری

 

-نه، خوبه

 

اون هم ساکت نشست و اروم موهامو نوازش میکرد

 

چشممو بستم و سعی کردم از ارامش کمی ک بهم منتقل میشه نهایت استفاده رو ببرم

خب بفرمایین اینم از پارت طولانی😃

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐸 𝒹𝒶

به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
اشتراک در
اطلاع از
guest
14 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
7 ماه قبل

آراز مرد💔
الهی چه دلی داره ماهین💔
طفلک از آسمون میباره واسش🥲

Eda
Eda
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
7 ماه قبل

اهوم🙂💔
مرسی از نگاهت نرگسی🫂🙂

Eda
Eda
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
7 ماه قبل

کاوه رو پارت نمیدهییی احیانااا🥲🔪

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  Eda
7 ماه قبل

در اولین فرصت…

Eda
Eda
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
7 ماه قبل

هیق🥲بده دیگگگ☹️🔪میگیرم میزنمتااااا😭😂😂

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  Eda
7 ماه قبل

نمیدممممم🤣🤣🤣🤣🤣
۱۰۰ میگیرم😂

لیلا ✍️
7 ماه قبل

من دیگه قهرم باهات خداحافظ💔🚶‍♀️
اگه قرار بود بکشیش خب توی همون اروپا می‌کشتیش بدبخت رو😥

Eda
Eda
پاسخ به  لیلا ✍️
7 ماه قبل

عههه لیلیی ژونممم🥺☹️
خو اینطو ک جذابیتی نداشت😭😂باید ماهین صحنه مرگ رو میدید و بدبختی رو با پوست و استخونش تجربه میکرددد😎😂

لیلا ✍️
پاسخ به  Eda
7 ماه قبل

چرا این بی‌چاره رو با مرگ عزیزاش امتحان می‌کنی😞

Eda
Eda
پاسخ به  لیلا ✍️
7 ماه قبل

زندگیست دیگر🙃

لیلا ✍️
7 ماه قبل

یعنی‌ها با خوندنش داغون شدم😥😭 لعنتی تموم احساستو سر این پارت باید خالی می‌کردی؟ حرف هم نزن که بدجور از دستت شاکی‌ام😑

Eda
Eda
پاسخ به  لیلا ✍️
7 ماه قبل

شاید باورت نشه ولی خودم سر نوشتن این پارت دبه دبه اشک ریختم🙃💔
لیلییی🥲با من غریبی نکننن☹️😭😭

Fateme
7 ماه قبل

ولی من واقعا با این پارت بغض کردما
خیلی خوب نوشتی خیلی

𝑖𝑟𝑒𝑛𝑒 ‌
7 ماه قبل

وای من خودم یکم حالم بدبود باخوندن این پارت بیشتر بغض کردم گریه‌م گرفتتتت😭😂
ولی نباید میمرد🙂💔من هرلحظه منتظربودم بلندشههه چراا🥲💔💔

آخرین ویرایش 7 ماه قبل توسط 𝑖𝑟𝑒𝑛𝑒 ‌
دکمه بازگشت به بالا
14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x