رمان هیاهو پارت ۴
رمان هیاهو
پارت ۴
ساعاتی از آن موقعی که در بغل ماهسان آرام گرفته بود میگذشت و دوباره زخمش سر باز کرده بود …
این دختر مثل مسکنی بود که بعد از مدتی دوباره اثرش ناپدید می شد ..
و چقدر این جمله برای ماهسان صدق می کرد
” جهان ؛ سوای تو هیچ است و پوچ!”
_ این دختر دیگه درست بشو نیست تنها راه اینکه یکم درست بشه اینه که شوهرش بدیم
انگار تازه ذهنش رصد کرده بود که حالا در خانهِ آجریِ رقیه است . جمله ی این مثلا ” مادر” را شنیده بود اما دم نزند . دم نزند تا نگوید از درد ها ، رنج ها ، بدبختی ها!!!
” دلا؛ حالم ، مثل دریای خروشانیست که ، زخم می زند بر سرای مردم”
چه ها که نشنیده بود از این در این خانه و کاشانه ی رقیه اما ریخته بود در خودش …
ریخته بود تا همه گمان کنند او کله شق است ، خوشی زیر دلش زده و گذاشته بود تا گمان ها کنند این مردمِ ده!
_ خوب الحمدالله کرم شدی . ببین من پول اضافه برای تو ندارم بدم برای دکتر هاا . پاشو ! پاشو ببینم !
این بود مهر مادری رقیه ! این بود ! اما مثل همیشه مهر سکوت زد به لب های بی رنگش …
و بی هیچ حرفی قامت بلند کرد
_ خوبه پس کر نشدی ولی انگار زبونتو قورت دادی زنیکه
بی هیچ حرفی ؛ پا برداشت به سمت انباری که حالا عنوانِ ” اتاقِ او” بود ! هیچ وقت ناشکر نبود اما هیچ چیز این اتاق شبیه یک اتاق عادی نبود ! اما باید می ساخت و او به همین هم راضی بود ! در واقع بین همه خساست های رقیه این اتاق نعمت بود !
در را آرام بست و از کنار لباسش بیرون کشید چیزی که نیمی از ذهنش را آشغال کرده بود !
“شناسنامه ”
شاید باید بهتر شرح می داد ! شناسنامه ی جعلی که حالا هویت او را ” هانا ملک شاهی می دانست”
هانا ! این اسم مورد پسندش نبود ! آخِر که بود که اسم منتخبِ پدرش را به اسم جعلی اش ترجیه دهد؟!
قلب نامنظمش که گواه این را نمی داد ! نشست تا کمی آرامشِ خاطر پیدا کند ! نشست اما مگر ذهنش دور می شد از اتفاقاتی که افتاده بود و در آینده می خواست بی افتد…
ذهنش پی ساعت سه بامداد بود که باید بیرون می زد از دلِ این روستای قدیمی و اجدادی اش ! و ساعت پنج و سی دقیقه صبحگاه که دیگر مقصدش کلانشهری بود که تا به حال پا نگذاشته بود در آن و هوایش را استشمام نکرده بود !
سخت بود برای این دختری که جز که دنیاش در این روستا و آدم هایش خلاصه می شد و حالا باید پا می گذاشت در محیطی تازه ؛ با آدم های گرگ و میش!!!
اویی که فکر می کرد نهایتا جهانش در آن شهر خلاصه می شود خبر نداشت از آن خواب شومی که تقدیر برایش دیده !
خبر نداشت!!!
********
_ آخ
آخ پر دردش حاصل خاری بود که در پاش فرو رفته بود ! سخت بود در این تاریکی شب بیرون آوردن خاری به اندازه یک تارِ مو ! چشم ریز کرد کمی بهتر ببیند اما زهی خیالِ باطل !
هیچ چیز دستیگرش نشد و عجله اش وقتی افزایش یافت که ساعت را دید !
“ساعت دو و پنجاه و پنج دقیقه!!!”
با درد خودش را از میان بوته خاردار آزاد کرد و رساند با بالا …
بالایی که مردی سیاهپوش به ماشینش تکیه کرده بود …
تند به سمت مرد پا برداشت و صدا زد مرد را
_ آقا !
چشمانِ سیاه مرد خیره شد در چشمانِ شکلاتی رنگش و با صدای جدی لب زد
_ روبندتو بیار پایین تا صورتتو و ببینم ! شناسنامتم بده!
با دستانی که از نگرانی می لرزید دستش را به کیفش رساند و شناسنامه اش را به دستانِ تنومند مرد سپرد و روبندی که مهمان چهره اش شده بود را پایین کشید !
طول کشید تا مرد با چراغ قوه شناسایی کرد و او را به پشت ماشین فرستاد!
و حالا او در ماشینی نشسته بود که نشان می داد از بند اسارتِ رقیه و اردلان آزاد یافته اما ،
قلبش احساس آرام بودن نمی کرد!!!
عزیزان حمایت کنیدااا😍
اوللییییین😁😂
ایول😄
رقیه جدی مادر واقعیشه؟؟؟😒😒
عالی بود ضحی بزه عزیز😁❤❤
آره😀
مرسی ستی عزیزم!😘
بچه جون تو کجایی نگرانت شده بودممم😡
🙂
گلبم گرفت اصلا قهرم☹
عه قهر نکن نوشمک🤣
چرا قهرم یهو میری بعد میگی دارم میرم من نمیدونم داستان چیه اصلا😑
😆😆بابا آروم باشش
نیستم اصلا من میرم بای بای
مثل همیشه بی نظیر👌🏻😘
ممنونم :)😍
قشگ بود خستهنباشی فقط تو که گفتی میری همش کشک بود؟😂😉
🤣👍
مرسی لیلایی :)🥰
نه..
قنشگ بود خسته نباشی
مرسی سعیدی :)😍
بی نظیر بود♥️
ممنونم فاطمه عزیز🙃😘
به به
فوق العاده اس😍🥲
نظر لطفته سحری :)❤
من مامی سحرم🤤
مامی قادرم😂😂
قادر مادر کجایی درد و بلات به خوره تو سر کوثر حسینی!؟
🤣🤣🤣🤣
من به یه نفر شک دارم ولی ترجیح میدم سکوت کنم چون حوصله ی دعوا و…رو ندارم
بگووووووو
لطفااااا
نه سعید نمیشه
من تا صبح خوابم نمیبره
میخوام بدونم کیه🤣
کیه میگه رمانم رو دارم کش میدم اونم سر ۲۰ پارت 🤣🤦🏻♀️
نگو نه که 🔪
خواااهش
سعید به من نگی میزنمت🤣
سعیددد
بیا پی وی
تو پی ویت بهت گفتم
به منم بگید چه خری بود🥺
گوناه دارم ما را در کنجکاویمان تنها مگذارید 🥺🥺
باشه داشم 🤣
پی وی سعید بگو تا به من بگه😀
سحرر
بچه ها چی شده کی به کی شک داره داستان چیه😂
🤣🤣
سحر انگار فهمیده کی خودشو جای لیلا زده یعنی شک داره
ما رو هم گذاشته تو خماری🥺🥺
وااااا کی جای لیلا جا زده خودشو چرا من دارم نمیفهمم😑☹
وااا نیوش از همه جا که بیخبری دختر
(اینه این پیرزن های خبرچینه محله به دوستشون گفتم🤣🤣🤣)
دیوونه شدم بابا چه خبره 😑😂
بابا یکی با کاربری لیلا مرادی اومده کامنت های منفی میزاره و خیلی بی ادبانه نظرشو بیان میکنه و ادعا میکنه که لیلا است
لیلا بیچاره هم وقتی میاد میبینه اینجوری خیلی ناراحت میشه و پیگیری که میکنه ستی میگه ایمیلی که باهاش عضو شده به نام کوثر حسینی
البته وقتی طرز خرف زدن اون روانیو دیدم فهمیدم لیلا جون نیستش😕
حالا همه چی برات روشن شد نیوشی 🤣💜🙂
واااایییی چقدر زشتتت🤦🏻♀️☹یه نفر چطور باید انقدر بیشعور باشه😨
اهوم یه بیشعور عقدهای😕
بهم تو پیوی بگو هر چند که مطمئن نیستی ولی باید بفهمم کیه 😞
قشنگ بود گلی خسته نباشی💓
مرسی نوشینِ عزیزم😘🙃
عالی بود ضحی جونم 💜😍
مرسی داشم🤣🤣😘
ضحییی من کنجکاو رمان پوراندختم پی وی برام بگو 🥺🥺
بچهها من به این نتیجه رسیدم کسی که با اسم من کامنت گذاشته حتما آشنا بوده چون یه خواننده غریبه ابدا بخواد هم زیر رمان مهسا و هم سحر کامنت بذاره در ثانی چرا باید با اسم و مشخصات من نظر بده !!
پس حتما منو میشناسه و زیاد به این سایت رفت و آمد داره
دقیقا البته میتونه از خواننده های خاموش بیکار که چتامون رو میخونده هم باشه🤦♀️🤦♀️🤦♀️
آره نمیشه قطعی نظر داد ستی یه لحظه بیا پیوی کارت دارم مهمه