رمان هیاهو پارت ۵
رمان هیاهو
پارت ۵
قلبش راضی نمی شد به اینکه او حالا هیوا جهان آرا نیست …
راضی نمی شد … اما اینجا باید عقل و منطقش حرف اول را می زد و او حالا هانا ملک شاهی بیست ساله بود !
سخت بود که دیگر هیوا صدایش نزند ! سخت بود برای این دختر …
آنقدر کلافه بود که دوست داشت ذهنش را بشکافد و تمام چیز هایی که باعث کلافگی اش شده بود بیرون بریزد اما نمی شد . حیف که نمی شد..
_ آهای دختر ! از اینجا به بعدشو خودت باید بری . پَ پیاده شو
صدای مرد رشته افکارش را پاره کرد و با تعلل پایش را از ماشین بیرون گذاشت و به سمت مردی که در کابینِ ماشین نشسته بود پا برداشت
_ خیلی متشکرم . فقط پولم .. پولمو و بهم میدید؟
مرد دست برد به سمت کیسه ی اسکناس و دخترک ناخنش را جوید . استرس مثل خوره به جانش افتاده بود
_ استرس نداشته باش دختر جون . اونجا هم همه کارات انجام شده فقط یواش برو سرجات بشین به هیچ کس هم هیچی جواب نده !
آنقدر اضطراب داشت که توانست فقط سری تکان بدهد و این برای مرد علامتی بود که دیگر از این مکان دور شود …
و همین هم شد در کسری از ثانیه ماشینِ زغالی رنگ مرد از دیدِ چشمانِ هیوا یا همان هانای نوین، پاک شد …
و این شروع تازه ای بود برای دخترک …
دخترکی که حالا باید تنها و بدون همدمی قدم بر می داشت برای آزادی …
برای رهایی …
دختر که طنابِ پسرک خان را بریده بود و حالا بیرون می زد از سلولِ انفرادی که برایش دست و پا کرده بودند …
پا برداشت به سمت اتوبوسی که مقصدش جایی بود که تا به حال فقط اسمش به گوشش خورده بود ….
*******
آرام روی صندلی اتوبوس جا گرفت و دست هایش را قلاب هم کرد …
انگار جانش هم با این استرس قلاب شده بود که لحظه ای رهایش نمی کرد …
_ آروم باش دخترم . چرا آنقدر دستات میلرزه …
چشمانش از این حرف ناگهانی یک نا آشنا گشاد شدند و تنش به بالا پرید
_ ببخش دخترم . ترسوندمت؟ …
و تازه نگاهش به مسافرِ پیری افتاد که کنارش جا گرفته بود و نفس حبس شده اش را آزاد کرد و با طمانینه روی صندلی اش نشست ..
_ نگفتی دخترم . چرا یه دختر به این خوشگلی باید آنقدر استرس داشته باشه و دستاش بلرزه ؟
یعنی آنقدر در تک به تک حرکاتش نگرانی مشهود بود که یک پیرزن غریبه هم هوشیار شده بود ؟!
با صدایی که هنوز ذره ای دل شوره در فرکانس به فرکانسش واضح بود لب زد
_چیزی نیست …
پیرزن فهمید که دخترک جوان قصد جواب دادن را نداد؛ ولی نمی توانست از او بگذرد پس سوال دیگری را مطرح کرد
_ اینا رو ولش کن دخترم . اسمت چیه عزیزم؟
چشم هایش را از روی حرص بست …. تازه می خواست کمی آرامش وارد سلول های بدنش کند که این خانم سر رسید . چه سوالِ عجیبی هم داشت ..
پرسشی که به تازگی جدال بین عقل و قلبش بود …
اما بالاخره یکی پیروز این میدان می شد…
_ه..هانا ..
اسمم هاناست
درست ،که مرد گفته بود هیچ صحبتی نکن اما یک اسم که باکی نداشت و به چهره ی دلنشین پیرزن این حرف ها نمی آمد
_ به به چه اسمی . اسمت هم مثل روی گلت زیباست …
و اینبار آرام زمزمه کرد
_ امیر علی و هانا . چه بهمم میاین …
********
خب خب عزیزان اینم از این پارت😍..
بنظرتون پیرزنمون نقشی توی آینده ی هانا داره یا نه؟؟؟
و اگر حدس دیگه دارید حتما بهم بگید😍…
حمایت یادتون نره عزیزان😘
حمایت ها، کامنت ها و امتیازا افتاده🥲
آرههه واقعا خیلییی منم پارت امروزم کامنت هاش فقط چند تا دونه در مورد رمان بود خیلی از خواننده ها جدیدا میخونن و دیگه کامنت نمیدن و متاسفانه انگار براشون مهم نیست که ما خسته میشیم وقتی هی یه کاری رو انجام بدیم و جوابی در مقابلش نگیریم🤦🏻♀️
واقعا
پن الان ۲ ساعته گذاشته هنوز ۱۰۰ نفر ندیدن
براتون یه سوپرایز دارم. امیدوارم ستی زود تایید کنه😍
سورپرایز رو میدونم هومم؟؟😌😂😂😂
بله میدونی🤣🤣
هیهیهیییی🤣🤣
اولللییینننن
آفرین😍
عالی بود خسته نباشی
مرسی فاطمه عزیز♥🥺
خیلی خوب بود
خسته نباشی
مرسی پسرم🤣♥
ستیییییی بیا خوب 🥺
امیر علی و هانا دیگه چی بود نکنه برای پسرش پسندیده😂🤣🤦🏻♀️🤦🏻♀️🤦🏻♀️🤦🏻♀️
ضحی جونم خیلی عالیه همین فرمون برو جلو❤
شاید🤣🤣🤣
مرسی نیوشی😍
نیوش میتونی الان بیای تل؟
وایسا ببینم وصل میشه
وای نکنه پیرزنه هانا رو برای پسرش یا نوش میخواد؟🤣
عالی بود ضحی👏👏👏👏
شاید🤷🏻♀️
مرسی تانسو جون♥
فک کنم هانا رو میدزدن 😂🤦♀️
پیرزنه هم میبره برا پسرش یا نوه اش😁😁😁
به به چه فکرایی🤣♥
🤣🤣
ببخش ضحی تو پارتهای قبل نبودم فک میکردن نزاشتی ولی ندیده بودمشون🥺
حس میکنم امیرعلی پسر این پیرزنه هست و هانا زن امیرعلی میشه🙃
عالی بوددددد✨️🤍🥰
نه بابا اشکالی نداره غزلی🥰
شاید🤷🏻♀️
ممنونم عزیزم😍😍
ضحییییی یه لحظه بیا تل
خداقوت عزیزم
مطمئنا پیرزنه نقش مهمی داره ولی فعلا سرم گنگه نمیتونم حدس بزنم😁
مرسی لیلا گلی♥🥺
شاید🤷🏻♀️
عالی بود ضحی جونم💗😍
مرسی تارایی😍
داش خوبمی توو♥