رمان ویرانه های یک شهر پارت 3
فصل سوم: کاش اینجا بودند…
هم آوازان
راوی
درِ سالن اجتماعات باز میشود و همه چشم میدوزند به چشمان امیدوار جوانی که وارد میشود.
آرش، در چند قدمی پدر و مادرش می ایستد. روی دو صندلی چوبی نشسته اند و آناهیتا، خواهر کوچکتر آرش که با ذوق به او نگاه میکند، میان آن دو نشسته است.
در دو سمت سالن، صندلی های وزرا و مقامات چیده شده اند.
اینجا، اصلا به سالنی که در یک قصر قرار داشته باشد، شبیه نیست. فقط آواز بهار و بوی نور زندگی، تزئینش کرده اند.
ملکه و پادشاه، با غرور به آرش نگاه میکنند. امروز، بیست ساله میشود و قرار است زندگی اش با بیست سال گذشته، متفاوت باشد. قرار است ولیعهد سرزمین هم آوازان شود؛ شاه آینده.
حضار، با اشتیاق نگاهش میکنند و منتظرند. اول، باید عهدنامه ی وطن را بخواند و بعد، نوبت به خنجر ولیعهدی میرسد.
آرش، گلویش را صاف میکند و در کمال ناامیدی برای همه، اعلام میکند:«راستش، من عهدنامه رو حفظ نکردم. یعنی تا حالا حتی یک بار هم نخوندمش.»
چشم میچرخاند و تمام نگاه ها را از نظر میگذراند. نگاه همه متعجب است، فقط نگاه یک نفر تفاوت دارد؛ پادشاه.
به شدت خشمگین است و هر لحظه ممکن است خنجر ولیعهدی را در قلب پسر بی فکرش فرو کند.
آرش، توضیح بیشتری میدهد تا خودش را نجات دهد:«خب من نمیخواستم تعهداتم فقط مشتی حفظیات باشه، میخواستم چیزی از ته قلبم بگم.»
به نظر نمیرسد پادشاه قانع شده باشد.
نفسی میگیرد و عهد نامه ی ساختگی اش را میخواند:«من، با شما و مردم و این وطن، عهد میبندم که عاشقش باشم.
فقط همین، فقط همین یک تعهد لازمه.
اگه به همین تعهد عمل کنم، به جای اینکه ولیعهد این سرزمین باشم، محافظش میشم.
از نفس های خودم میگذرم تا نفسِ امید بین خاک این سرزمین جریان داشته باشه. از امروز، هر کس از مردم، غمی داشت، من غمش رو تحمل میکنم و هر بار شاد بودم، شادیم رو به اونها میبخشم.
اگه لازم بود، برای تپیدن قلب این سرزمین، قلب خودم را میدم. به خودم ظلم میکنم تا مردم در عدالت زندگی کنن.
من در برابر تمام این سرزمین، ذره ذره ی خاکش و تمام ستارگان آسمانش، مسئولم و قول میدم که تمام لحظات زندگیم رو فداشون کنم.»
دیگر کسی متعجب نیست. آرش، با احتیاط به چهره ی پدرش نگاه میکند، دیگر عصبانی نیست. لبخند به لب دارد و به پسرش خیره شده است. پسری که به شدت او را به یاد کسانی می اندازد.
بلند میشود و دستانش را میگذارد روی شانه های آرش. مدتی فقط نگاهش میکند؛ با شادی، با غم، با احساسی که نمیداند نامش چیست. مرور تمام لحظات این بیست سال.
دست میبرد در جیبش و خنجر را در می آورد. یاقوتی که روی غلاف خنجر وجود دارد را فشار میدهد و یاقوت میدرخشد.
دست آرش را میگیرد و خنجر را میگذارد در دستش. درخشش،متوقف میشود؛ اما آرش به وضوح آن درخشش را در روحش احساس میکند. در نقطه ای از قلبش که تا به حال نزدیکش هم نشده بود.
انگار چیزی در وجودش تکان خورد و دوباره جا افتاد، حتی بهتر و درست تر از قبل.
با تعجب به پدرش نگاه میکند و او توضیح میدهد:«از امروز توانایی های خاصی داری که باید ازشون برای محافظت از سرزمینت استفاده کنی. اگه به نفع هر سرزمین دیگه ای استفاده بشن، جونت رو از دست میدی.»
پیشانی اش را میبوسد و تمام شد. مدتی که او دیگر در این دنیا نیست، در چنین روزی آرش پادشاه هم آوازان است.
سالن، خیلی زود از آدمها خالی و با امید پر شد. امید برای آینده ای درخشان؛ اما افسوس که آینده قابل پیش بینی نیست.
ملکه می ایستد کنار پادشاه که چشم از آرش که با خواهرش از سالن بیرون میروند، برنمیدارد.
میگوید:«کاش الان اینجا بودن.»
و پادشاه تایید میکند:«آره، کاش اینجا بودن.»
ابرستان
اسفندیار
امروز ده سال است که نیستی. ده سال، برای نداشتنت مدت زیادی است و نه سالگی، برای نداشتنت خیلی زود است.
نگاه میکنم به پرتره ای از چهره ات که یک سال پیش درست در همین روز، در اتاقم پیدا کردم. نمیدانم چه کسی آن را اینجا گذاشته بود؛ اما ممنونش بودم.
تا قبل از این، هیچ جا هیچ تصویری از تو نبود. هیچ حرفی از تو زده نمیشد.
داری فراموش میشوی اما من با اینکه نه سال بیشتر نداشتمت، به وضوح به خاطرت می آورم. میتوانم عطرت را احساس کنم، صدایت را بشنوم، حتی گاهی دستانت را احساس میکنم که دستم را میفشارند.
لبخندت را کاملا یادم هست، لبخندی که با تمام لبخند ها فرق داشت.
تمام عادت هایت را حفظم و حتی خودم همه شان را دارم.
خیلی وقت است به دیدنت نیامدم. قبلا، هر روز می آمدم؛ اما چند وقتی بود انگار قهر بودم.
برای اینکه تو آنجا بودی و من اینجا، تنها ترین آدم روی زمین بودم.
سر تا پا سیاه میپوشم، چند شاخه گل رز برمیدارم و میخواهم بروم که در باز میشود.
جسم کوچک پویا در چارچوب در ظاهر میشود. با دیدنش لبخندی میزنم. بلندش میکنم و میگذرامش روی میزم، عاشق نشستن روی میز است!
موهایش را نوازش میکنم. میخندد.
میگوید:«دلم برات تنگ شده بود اومدم ببینمت.»
شاید تنها کسی که دلش میخواست مرا ببیند، پویا بود.
دستی به صورتش میکشم و میگویم:«الان مادرت بفهمه، ناراحت میشه. مگه نگفتم خودم هر شب میام اتاقت؟»
مادر سرش درد میکرد خوابید. چرا نمیذاره من بیام پیشت؟
نمیدانم چه باید بگویم. بگویم ملکه و پادشاه قصد دارند سرزمین را زیر آوار ظلم مدفون کنند و چون من مخالفم از من متنفرند؟
بگویم مادرت میخواهد تو جانشین شوی و بودن من مانعش است؟
چه بگویم به این کودک هفت ساله ی پاکی که مقابلم نشسته است؟
میگویم:«شاید مادرت فکر میکنه این کار درست تره. اون خیلی دوستت داره و نگرانته.»
پویا، هیچ وقت دست بردار نیست. شروع به سوال پرسیدن که کند، تا قانع نشود رهایت نمیکند. قانع کردنش هم سخت ترین کار دنیاست. میپرسد:«خب مگه دیدن تو خطرناکه؟ نکنه از اون جادوهای خطرناک بلدی؟»
میخندم و دوباره بغلش میکنم و میگذارمش زمین.
میگویم:«برو پیش مادرت. منم میخوام برم پیش مادر خودم.»
خاندان سلطنتی، آرامگاه مخصوصی دارند. اما مادر من آنجا دفن نشده.
هر چند از این موضوع خیلی خوشحالم؛ اما هیچ وقت نفهمیدم علت مرگ مادرم چه بود.
چرا دور از خانواده دفن شد؟ چرا اسمش را نمی آورند و سعی دارند فراموشش کنند؟
نشسته ام کنار مادرم. آب میریزم روی در خاک گرفته ی خانه اش و گل های رز را میگذارم همانجا. گل ها را برمیدارد، نگاهشان میکند و لبخند میزند. دستم را میگیرد. کنارش مینشینم و حرفی نمیزنم. قبلا خیلی حرف میزدم؛ اما الان نمیدانم چه بگویم.
اتفاقاتی که برایم می افتند، فقط ناراحتش میکنند. پس ترجیح میدهم ساکت باشم.
ساکت باشم و بنشینم در خانه ی مادرم و بعد خیلی زود مثل مهمانی که از آمدنش ناراحتی، بلند شوم و بروم.
با مادرم خداحافظی میکنم و بلند میشوم که برگردم.
ناگهان با شنیدن صدای فرد آشنایی، اخمی میکنم و به سمت صدا برمیگردم.
سلاممم. من اول یه یاداوری از پارت یک بکنم. بخش اول پارت یک درباره آرش بود دیگه، اگه یادتون باشه اونجا اشاره شد که بیست و سه سالشه. به اون بخش، در پارت اخر میرسیم. الان آرش بیست سالشه و تا بیست و سه سالگیش رمان ادامه داره.
خب حالا لطفا نظرتون رو بگید. انتقاد شما از اکسیژن هم برای من واجب تره😂میخوام بدونم چجوری باید ادامش بدم.
ممنون از همتون💜