نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان ویرانه های یک شهر

رمان ویرانه های یک شهر پارت 4

4.7
(9)

فصل چهارم: گردنبند قلبی شکل
آرش
هم آوازان
بهار، اثاثش را در سرزمین چیده و کاملا در آن ساکن شده است. خنکای نسیم جوانش، میپیچد میان گل ها و آرام در هوا سر میخورد و می افتد روی زمین و سرسبزش میکند.
همه چیز تازه است.
انگار ما هم تازه اثاث آورده ایم به این سرزمین.
آناهیتا با دست به آسمان اشاره میکند و میگوید:«اون یکی شبیه چیه؟»
دراز کشیده ایم روی چمن ها و به آسمان نگاه میکنیم و درباره ی شکل ابرها نظر میدهیم.
من آنقدر ها خلاق نیستم ولی آناهیتا در وصف هر ابر، کتابی مینویسد!
نگاه میکنم به ابری که نشانم داد. از نظر من که شبیه هیچ چیزی نیست و فقط یک تکه ابر است که مثل باقی ابرها، در دریای آسمان آرام آرام پارو میزند و جلو میرود.
همین نظر را با خواهرم در میان میگذارم. با ناامیدی نگاهم میکند و تقریبا جیغ میکشد:«چطور نمیتونی تشخیص بدی؟»
دوباره به ابر که حالا از جای قبلی اش دورتر شده و حتی شکلش هم کمی عوض شده، نگاه میکند و میگوید:«این شبیه یه ادمه که سوار اسبه.»
با تعجب نیم خیز میشوم و با دقت بیشتری به آسمان نگاه میکنم:«من اینو هر چیزی میبنم جز اینکه تو میگی.»
_خب چون چشمات مشکل داره دیگه. اصلا تو چطور قراره شاه بشی؟ ببین خب اون سر آدمه اونام دستاشه که افسار اسب رو گرفته دیگه. بازم نمیفهمی؟ ولش کن اصلا.
بلند میشود و در حالی که لباسش را میتکاند میگوید:«با تو اصلا خوش نمیگذره. باید یکی دیگه رو پیدا کنم.»
ناگهان دست میکشد دور گردنش و انگار دنبال چیزی میگردد.
بلند میشوم:«چی شده؟»
_گردنبندم نیست. حالا چه کار کنم؟
_پیداش میکنیم الان.
کمی جلوتر که میرویم، گردنبند قلبی شکلش را روی زمین پیدا میکنیم که ظاهرا وقتی میدویدیم تا به اینجا برسیم، از گردنش افتاده.
در حالی که خم میشود تا از روی زمین برش دارد، نفس راحتی میکشد و میگوید:«خوب شد پیداش کردیم. این گردنبند خیلی برام باارزشه.»
اسفندیار
ابرستان
هیچ از افسون خوشم نمی آید. با آن موهای آبی مسخره و لبخند مسخره ترش!
همیشه در حال لبخند زدن است.
اما نه لبخندی از روی شادی.
انگار دارد زمین و زمان را تحقیر میکند.
چون میداند من از آن لبخندش نفرت دارم، وقتی پیش من است با تمام توان پهن ترش میکند!
معلوم هم نیست طرف چه کسی است. روزی در قصر در حال ساختن طلسم های جدید برای پادشاه و آینده نگری پویا برای ملکه است و روز بعد سراغ من می آید تا به قول خودش کمکم کند.
میگویم:«چیه؟ از شاه خسته شدی اومدی سراغ شاهزاده ی طرد شده؟»
با همان لبخند نزدیک میشود. مینشیند و دست میکشد روی سنگ قبر مادرم.
میگوید:«اسفندیار، بارها بهت گفتم من طرف توام.»
_منم بارها بهت گفتم بهت اعتماد ندارم و نمیخوام داشته باشم.
_فکر کنم این سومین باریه که دارم بهت میگم مادرتو کشتن.
_و من باید باور کنم؟
بلند میشود و روبه رویم می ایستد:«چرا نکنی؟ فراموش شدن مادرت، دفن شدنش در اینجا، اینا چه معنی داره؟»
هیچکدام از حرف های افسون را نمیتوانستم باور کنم، جز این یکی. فقط دلم نمیخواست باور کنم.
دلم نمیخواست ان کسی که در ذهنم است قاتل مادرم باشد.
میپرسم:«پادشاهه؟»
لبخندش محو میشود:«نه. هر چی توی گوی حقیقت گشتم پیدا نشد. خیلی عجیبه، تا حالا پیش نیومده بود که گوی مشکل داشته باشه. ولی یه نشونه از قاتل بهم داد.
یه گردنبند قلبی شکل.»

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

ستاره آزاد

ساکتم؛ چون خسته شدم انقد احساسمو داد زدم و شنیده نشدم🙂
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x