رمان پرتویِ ظلمت پارت ۱۲
بیراه هم نمی گفت.
این کوه غرور را شاید با شکست روحی می توانست از میدان به در کند!
حتی اگر هدفش از سهراب به محمد تغییر می کرد، باز هم او برنده بود!
بالأخره محمد یکی از متخصصین مجرب مجموعه سهراب بود.
مونا در پایان سخنرانی اش، اضافه کرد:
– فکر کن میدون جنگه!
یا فرمانده لشکرو باید منحرف کنی یا یکی از سرداراش!
بهت زده از نقشه خواهرش، لب زد:
– لعنت بهت!
عجب عمروعاصی بودی!
از خنده سرخ شده بود.
مونا که صدای خنده خواهر را شنید، او را از فحش هایش بی نصیب نگذاشت.
تماس که به پایان رسید، مانلی ماشین را روشن کرد و به سمت شرکتش رفت.
نقشهٔ خواهرش بد نبود، اما نیاز داشت کمی روی آن کار کند.
****
سهراب در اتاقش دنبال نقشه ای می گشت؛ که صدای آرام خانم روشن را شنید.
سر بلند کرد و با دیدن او در اتاقش پرسید:
– کاری داشتین؟
روشن یکه خورده جواب داد:
– ها نه ینی بله بله!
بلند شد و با تعجب لب زد:
– بلاخره نه یا بله؟
هرچه بود گفتنش خیلی سخت بود که اینطور عرق می ریخت!
دعا دعا می کرد که درخواستش مرخصی نباشد!
روشن بلاخره جان کند و گفت:
– راستش مادرم که می دونید دیروز از کربلا اومده…یکم ناخوش احوال هستن…یک مرخصی چند روزه می خواستم!
می توانست بگوید نه؟
آن هم با این شرایطی که به وجود آمده و مانلی عین عقاب آن هارا دید می زد!
کافی بود مرخصی ندهد، تا به طور نامحسوسی خبر به گوش آن طوفان چشم آبی برسد.
آرام جواب داد:
– دو روز کافیه؟
سکوت خانم روشن را نه به رضایت بلکه به نارضایتی برداشت و اضافه کرد:
– چهار روز؟
خانم روشن لب گزید و گفت:
– باورکنید راست میگم الان همسرم بالا سرشه!
درحالی که برگه های مرخصی را پیدا می کرد، پاسخ داد:
– نه اشکالی نداره فقط اگر ممکنه امروز یا فردا یک ساعت تشریف بیارید برای تست دستگاه!
روشن و همسرش از متخصصین رشته برق و الکترونیک بودند که برای ساخت یک قطعه نوین، یکسالی بود با آنها همکاری می کردند.
قطعه ای که اگر می توانستند تولید کنند، خیلی از شرکت های خودروسازی آن را می خریدند.
خانم روشن برگه را گرفت و خداحافظی کرد.
تا آمد از اتاق خارج شود، شریفی خودش را بدون هیچ اجازه ای داخل انداخت و بلند گفت:
– آقای دکتر باورکنین این یکی بُرد خیلی خوب شده همش همون وزن هایی که دادین گذاشتم!
باهم به طبقه پایین رفتند و صفحه را در مانیتور انداخت.
هنوز نگاه نکرده بود که خود شریفی گفت:
– فقط آقای دکتر وزن یکی از قطعات دو دهم از اونی که گفتید بیشتره!
پیشرفت کرده بود!
دیگر لازم نبود اشتباهش را ببینی و تذکر بدهی؛ خودش می دید و می گفت و فقط منتظر تائید اشکال می ماند.
این دختر کم داشت یا او را مسخره کرده بود؟
تکیه به صندلی داد و طعنه زد:
– خانوم شریفی روی پیشونی من چی نوشته؟
شریفی بُرد را زیر میکروسکوپ گذاشت و با پنس قطعه را جدا کرد.
گاهی اوقات به سرخوش بودن این دختر حسادت می کرد.
جوری رفتار می کرد انگار هیچ اتفاقی نیافتاده است!
در همین حد راحت و بی خیال بود!
ملتمسانه لب زد:
– خانوم شریفی خواهش می کنم همون کاری که میگم رو بکنید!
وزن هر قطعه ای که میگم حساب شده…
شریفی وسط حرفش پرید و گفت:
– حالا دفعه بعدی رعایت می کنم
میگم آقای دکتر میشه به حسام بگید یکم یواش تر حرف بزنه؟
تمرکزم بهم می ریزه!
چه صمیمی حسام را به اسم خطاب کرد!
ابرویی بالا داد و پرسید:
– آقای کیانی؟
احتمالاً حسام هم جزو صیدهایش بود.
از روی صندلی بلند شد و سالن را دور زد.
حسام را ندید و گرنه خفه اش می کرد با آن صدای نکره اش!
میگم نرگس فکر کنم خانوم شریفی رو از رو شخصیت خانم شیرزاد خلق کردی
خیلی باحاله
عه وا واقعا آقای دکترررر🤣🤣🤣🤣🤣
باورکن اگه تو ذهنم بوده باشه کاش زودتر یادم میومد جای شریفی شیرزاد میکردم 😂😂
نرگس خانم 😍🌹منو کی میاری تو داستان ؟
تلوخدا بیارم 🥺.
از فضولی دارم کپک میزنم نرگسی 🥺🙁.
این بچه رو بیار تو🤦🏿♀️
جرأت ندارم نیارمش🤣
شما چند پارت دیگه تشریف میاری نگران نباش میارمت😂😂😂
اینبار کوتاهتر بود!🙁 خانم شریفی اسمش چیه؟ دختر خوبیهها☺