نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان در پرتویِ ظلمت

رمان پرتویِ ظلمت پارت ۱۵

4.8
(6)

شیلد را از روی صورتش برداشت و رو به افشین پرسید:

– از این قطعه چندتا داریم؟

افشین نگاهی به قطعه در دستش کرد و گفت:

– اگر خانوم شریفی جلوی پاشو نگاه می کرد سه تا داشتیم!

شریفی پر حرص غرید:

– اگر کیفیت داشت زیر پام لگد نمی کردم!
آقای دکتر قطعه بدرد نخور داده به من بررسی کنم!

بی حوصله، کوتاه لب زد:

– یکی میگم از همین بیارن

قطعات تولید شده را تیک زد.

چون زمان کمی داشتند، نمی شد همه قطعات را تولید کنند.

از سالن دوم، به محوطه شرکت رفت.

خانوم روشن و همسرش، دستگاه را روی ماشین تنظیم می کردند و محمد روی صندلی راننده نشسته بود.

روی صندلی شاگرد نشست؛ محمد خطاب به طاهری نالید:

– سعید مردم از گرما!
کی تموم میشه؟

طاهری در جواب غرغرهایش دستور داد:

– روشن کن!

همه در ماشین نشستند و محمد روشن کرد.

طاهری هر پنج دقیقه تکرار می کرد:

– سرعت رو بیشتر کن!

محوطه آنقدر بزرگ نبود برای همین هی باید می چرخیدند.

حسام که از سالن بیرون آمد، محمد ترمز گرفت و داد زد:

– حسام!

حسام بیا!

و رو به بقیه اضافه کرد:

– حسام خوب گاز میده!

از زیر کار در رفتن هم یکی از ویژگی های بارز اخلاقی اش بود.

حسام نشست و گاز داد.
رسماً قبض روحشان کرد!
داشتند به سمت دیوار می رفتند که سهراب داد زد:

– نگه دار!

حسام مسیر را پیچاند؛ انگار داشت مسابقه شوتی سواری می داد.
کلمه《نگه دار》هم اصلاً برایش معنی نداشت، چون با تکرار هر بار این واژه، بیشتر گاز می داد!

بعد از یک ساعت شوتی سواری، ترمز کرد.

سعید لپتاپ را بست و لب زد:

– خدا به زن و بچه هات رحم کنه!

سهراب درحالی که گردنش را ماساژ می داد، به عقب برگشت و پرسید:

– مصرف بنزین چقدر شد؟

سعید- تقریباً پنجاه کیلومتر رفت با دو لیتر!

حسام از ماشین پیاده شد و گفت:

– سهراب به دکتر بگو تالارو خالی کنه بریم ماشینو افتتاح کنیم

و رو به سعید ادامه داد:

– من خودم راننده میشم بلدم چطوری برونم که فکشون بیافته!

سهراب درحالی که شماره دکتر مقدم را از لیست مخاطبینش پیدا می کرد، از ماشین پیاده شد.

خانوم روشن و همسرش رفتند و او با حسام به شرکت برگشت.

مغز سرش را تا رسیدن به سالن جوید!

به محض ورودشان به سالن، سروصدایی توجهش را جلب کرد.

هیسی کشید و گوش داد.

افشین از کنارشان با جعبه کمک های اولیه رد شد.

پشت سر افشین دویدند و به اجتماع عظیم مجموعه رسیدند.

شریفی جیغی کشید و داد زد:

– وای رگش پاره شده!

محمد پانسمان را از افشین گرفت و دست حسین را بست.
خانوم سعادت آب قند درست کرده بود و می خورد!

بعد از رفتن حسین با محمد به بیمارستان، پرسید:

– یکی به من بگه اینجا چه خبره؟

افشین خون های روی زمین را پاک کرد، و با اشاره به حسام گفت:

– از ایشون که دستگاه برش رو روشن گذاشته بپرس!

شریفی با صدای جیغش توپید:

– بلند که حرف میزنی بدرک ولی این حواس پرتی هات نزدیک بود دست حسین قطع بشه!

خانوم سعادت آرامش کرد و باهم رفتند.

تا برگشتن حسین و محمد، مجموعه در سکوت کامل بود.

به محض ورود حسین، خانوم شریفی، افشین و خانوم سعادت، به سمتش رفتند.

فقط حسام بود که هدفون روی گوشش گذاشته بود و ورقه آلومینیومی ای را برش می داد.

اسم دکتر مقدم که روی صفحه اش نمایان شد، ایستاد و جواب داد:

– سلام دکتر!

مقدم تند گفت:

– سهراب سریع کارتو بگو عجله دارم!

از برخوردش دلگیر شد و سرد پاسخ داد:

– پروژه فتاح تموم شده…

مقدم- زنگ می زنم تالار وقت می گیرم هرجا هستی بیا دفترم!

و قطع کرد.
این چه طرز حرف زدن بود!
چرا وسط حرفش پرید؟

گوشی را در جیبش گذاشت و خطاب به حسین که مقابلش بود، پرسید:

– دستت خیلی ناجوره؟
بیا بریم برات مرخصی بزنم!

حسین با عجله گفت:

– نه نه برای مرخصی نیومدم فقط یه روپوش دیگه میخوام این خونی شده!

حسام روپوشش را درآورد و مچاله شده، به سمت حسین پرت کرد.
مسافتشان آنقدر زیاد نبود که نتواند آن را با آرامش بدهد!

حسین با تکاندن روپوش، لب زد:

– خدا بهت رحم کرده داداش کوچیکتر از خودت نداری!

اختلاف سنی شان به دوسال نمی رسید، ولی خب روابطشان گویای آن بود که ده سال باهم اختلاف دارند!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

ای آن که جز او امیدی نیست...🌱
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
وانیا
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
5 ساعت قبل

من انتقادم اینه که چرا این همه علامت تعجب میذاری 🤣 چون جملاتی که ! داره رو با حالت تعجب یا هیجانی میخونم بعضی جاها جور درنمیاد 😂

یکی هم به نظرم وقت نذار هی از جزئیات کارشون بنویسی. تا اینجا به طور کلی دستمون اومده چیکارا میکنن و هر شخصیت شرکت چه مدلیه. اینا رو خلاصه کن برسی به اتفاقات اصلی‌تر

من عذاب وجدان میگیرم انتقاد کنم
ولی چون خودت گفتی بازم ببخشید 😂❤️❤️❤️

مائده بالانی
7 ساعت قبل

خسته نباشی گلم.
خبری از مانلی نبود تو این پارت دل تنگ شدم😂

مائده بالانی
5 ساعت قبل

من خودم ایراد خیلی زیادی نمیگیرم اما به قول لیلا باید بهم کمک کنیم و دانش و تجربه هامون رو به اشتراک بزاریم.
یک نکته که تو این پارت بود از نظر ویرایش نیم فاصله ها رو رعایت نکرده بودی.
مثلا کلمه آنقدر رو باید نیم فاصله بدی.
شکل صحیح (( آن‌قدر)) یا مثلا اینجا ((این‌جا))

خیلی از نویسنده ها دوست ندارن که نقد بشن اما حالا که خودت راضی هستی من از این به بعد پارت هات رو اول از نگاه یک دوست و مخاطب و دوم از نگاه یک منتقد میخونم و اگه نکته ای داشت حتما میگم.
این تنها کمکی که می‌تونم بکنم بهت نرگس جان ❤️❤️❤️❤️🌹

دکمه بازگشت به بالا
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x