نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان در پرتویِ ظلمت

رمان پرتویِ ظلمت پارت ۱۹

4.9
(8)

سهراب با افشین و حسین به سالن پایین رفتند و محمد را در غار تنهایی اش تنها گذاشتند.

حسام با قطعه در دستش به سهراب نزدیک شد و همین که ایستاد، حسین محکم به سرش زد.

چشمان مشکی حسام حالت تعجب گرفت.

حسین آهسته تشر زد:

– حتما باید هرجایی دهنتو باز کنی؟
عقل تو کلت هست؟

سهراب میان توپ و تشرهای حسین لب زد:

– حسین!…بسه!
اصلاً محمد از چیز دیگه ای ناراحته خنده بچه ها بهونه بود!

بعد از رفتن حسین، حسام پرسید:

– واقعاً ازینکه من بهش خندیدم ناراحت شد؟
آخه همه داشتن می خندیدن فقط من که تنها نبودم!
برم…

سهراب ميان حرفش پرید و گفت:

– نمیخواد بری اون از چیز دیگه ای ناراحته!

حسام مأیوس سری به تائید تکان داد و قالبی را که چهارساعت برایش وقت گذاشته بود، به دست سهراب داد تا ایراداتش را بگوید.
با اینکه اولین بارش بود و توقع داشت سهراب یک صفحه عیب از قالب بگیرد، در کمال تعجب شنید:

– خیلی تمیز درآوردی حداقل از داداشت بهتره
ازین به بعد خودت پشت دستگاه بشین!

با ابروهای بالا لب زد:

– داداش من اولین بارمه قالب می‌سازم فکر کنم شماره عینکت ایندفعه خیلی رفته بالا!

سهراب با اخمی میان ابروهای قهوه ای اش توپید:

– کور خودتی مرتیکه!
لیاقت نداری ازت تعریف کنم برو بده حسین اینا کار تو نیست!

حسام با گرفتن قالب روی هوا، خنده ای کرد و به سمت حسین رفت.

افشین با بیشتر شدن بوی شیرین، به عقب برگشت و رو به شریفی پرسید:

– کاری داشتید؟

شریفی محو ضلع شرقی سالن که خانوم سعادت و بهزاد شهیدی ایستاده بودند، قطعه ای در سینه او کوبید و گفت:

– رشته هایی که علامت زدم باید قطع بشن به رشته های هم رنگ وصل بشن زود انجام بده بدو

افشین تکه آهنی برداشت و بلند شد.
رو به روی صورت شریفی که هنوز غرق سعادت و شهیدی بود، ترانسفورماتور را با تکه آهن بهم زد.

از صدای جلز و ولز ترانس، شریفی چند قدمی به عقب پرت شد و دست روی قلبش گذاشت.
نزدیک بود بسوزد!

به مانتوی سوراخ سوراخ شده اش نگاه کرد و غرید:

– روان پریشِ مریض این چه کاری بود؟ اگر صورتم می سوخت چی؟

تهدید وارانه ادامه داد:

-من این کارتو باید به آقای ستوده گزارش میدم آقای رستگار!

افشین حرفش را قطع کرد و پراند:

– سهی جان؟

شریفی لب روی هم فشرد و نگاهش را روی میز چرخاند.
لیوان چای یخ کرده را برداشت و روی تمام برگه های موجود ریخت.

برای آن اطلاعات افشین خیلی زحمت کشیده بود!

دعوایشان بالا گرفت.

شهیدی و سعادت حرفشان را قطع کردند و به سمت آنها رفتند.

شریفی در صورت افشین داد می زد و متقابلاً رستگار تند جواب شریفی را می داد.

وضعیت جالبی نبود!

سعادت، شریفی را از معرکه جمع کرد و افشین چندش وارانه زمزمه کرد:

– دختره عقب مونده!
انگار با سگ در خونه باباش حرف میزنه!

بهزاد ناراحت از رفتن خانوم سعادت غر زد:

– تو که این دختره رو میشناسی چرا هی سر به سرش میذاری؟

افشین هنوز در درگیر با افکار خودش بود و گفت:

– دختره انگار کارگر گیر آورده مارو هی از چپ و راست کاراشو روی سر ملت خراب می‌کنه

با برداشتن قطعه ای که شریفی داده بود، خطاب به بهزاد ادامه داد:

-الان همین قطع کردن چندتا رشته سیم و وصل کردن به رشته های دیگه چقدر زحمت داره که داده به من؟

بهزاد بی حوصله گفت:

– حالا انجام می دادی براش عمرت که کم نمیشد!

افشین کلاهش را سر کرد و کوتاه لب زد:

– شرکت خر تو خر شده درست ولی قرار نیست کارای حسام رو من انجام بدم!

بهزاد که تازه عمق فاجعه را فهمیده بود، آهان خفیفی گفت و روی صندلی اش نشست.
مثلاً قرار بود کمک دست حسین باشد!

سهراب کلاه را از روی سرش برداشت و روی میز پرت کرد.

هیچ کلاهی اندازه سرش نبود!

هرچه سرش می کرد یا بزرگ بود و تکان تکان می خورد ،یا کوچک بود و پس از درآوردنش، رد هایی قرمز روی صورتش نقش می بست.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

Show More

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

ای آن که جز او امیدی نیست...🌱
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مائده بالانی
1 روز قبل

بلاخره محمد از چی ناراحت بود.
شریفی هم خوب پاچه میگیره🥲
تو این اوضاع خراب شرکت دلم واقعا برای سهراب با این تیمش میسوزه

مائده بالانی
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 روز قبل

اره ولی تو این پارت مشخص نشدش.
اسم شریفی چی بودش؟

Sahel Mehrad
23 ساعت قبل

خدا شریفی رو🤣🤣🤣🤣

Back to top button
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x