نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان در پرتویِ ظلمت

رمان پرتویِ ظلمت پارت ۴

4.5
(11)

حین کار، حواسش به هر طرفی پرواز می کرد!
از خواهر و مادرش به محمد که پیدایش نبود، تا خانوم شریفی و دستگاهی که هفت ماه دیگر باید تحویل داده می شد.
صدای افشین که پایان ساعات کاری شان را اعلام کرد، به خود درگیری ذهنی او پایان داد.
نمی خواست در منگنه قرارشان دهد برای همین گفت:
– چون تا هفت ماه دیگه باید تحویل بدیم شرکت تا دو شب باز هست می تونید استراحت کنید برگردید
افشین،حسین و برادرش حسام که جزو مجردین مجموعه بودند، ماندند.
فقط خانوم روشن با همسرش رفت چون قرار بود به استقبال یک کربلایی بروند.
حسام طبق معمول به پسرخاله اش زنگ زد تا سفارش غذا دهد.
گوشی را دم گوشش گذاشت و خطاب به او لب زد:
– به حساب شما آقای دکتر!
لبخندی زد و جواب داد:
– باشه
فقط بیشتر از املت سفارش ندی!
حسام خندید و سفارش دو پرس جوجه و سه پرس کباب داد.
حسین درحالی که از کنار برادر کوچکش عبور می کرد، مشتی به شکمش زد و توپید:
– گشنه ی عالم!
پاشو اتاقتو جمع کن شتر جلوش زانو میزنه!
حسام تماس را قطع کرد و جواب داد:
– من نصفه خودمو صبح تمیز کردم نصف دیگش از توعه!
و با شیطنت خاصی رو به او لب زد:
– دکتر‌ میدونی حسین شب جمعه ها کجا میره؟
سهراب با خنده سری به معنای پرسشی تکان داد که حسین فریاد کشید:
– حسام دهنتو ببند!
با نزدیک شدن حسین، حسام با ترسی ساختگی در کلامش گفت:
– باورکنین میره گلزار شهدا!
خطاب به حسین مزه پراند:
– تقبل الله برادر!
مارو تو قنوتای شهادتیت یاد کن!
حسین با خنده دستی در موهاش مشکی لختش فرو برد و لگد نامحسوسی حواله حسام کرد.
دو برادر کاملا متضاد هم بودند!
هرچه حسین خجالتی و کم حرف بود، در عوض حسام بیش فعال و پر حرف؛ آن هم حرف هایی که گاه همه را از خنده سرخ می کرد!
حالا که کسی زیاد معطوف او نبود، بهتر بود به دنبال محمد در کثیف ترین و خلوت ترین مکان شرکت بگردد.
پیدا کردنش سخت نبود!
اتاق فکر او همیشه کنج انبار ابزار شرکت بود.
نگاهی به چهار طرفش انداخت و در را باز کرد.
آرام صدا زد:
– محمد؟
صدایی ضعیف از ته انبار به گوشش خورد.
در را بست و با چراغ قوه سربندش، به انتهای انبار رفت.
ایستاد و چراغ را در صورت محمد انداخت.
آهسته پرسید:
– چرا اومدی اینجا؟
محمد با اخمی ماشین از اشعه های تیز چراغ، جواب داد:
– چرا بیرونش کردی؟
حالا من گفتم دختره یکم خُل میزنه ولی نگفتم بندازش بیرون که!
چراغ را خاموش کرد؛ انگشت اشاره بالا گرفت و گفت:
– اولاً اینکه خودتو قاطی این ماجراها نکن اینا هیچ ربطی به تو نداره!
دوماً ما داریم یک کار گروهی انجام می دیم اون خانوم اصلاً جنبه انتقاد نداره!
سوماً دفعه بعدی وسط کار ول کنی بری تورم اخراج میکنم هیچ تعارفی هم باهات ندارم!
الانم بیا کارات مونده برای رفتن کسی که ذره ای براش کار مهم نیست عزا نگیر!

سخنانش را کاملاً جدی و صریح به سمت محمد پرتاب کرد و با همان چهره جدی و عبوسش بیرون رفت.
حسام سفره را روی زمین پهن کرده بود.
با آمدن او گفت:
– به افشین بگید بیاد من باهاش حرف نمیزنم!
نشست و با حیرت از رفتارهای عجیب مجموعه اش لب زد:
– چه بچه بازی در میارین شماها!
حسام غذای او را داد و غرید:
– من بچه بازی در نمیارم ایشون در شأن و منزلتشون نمی بینن با ما همکلام بشن!
ملت جنبه ندارن!
حالا از پله افتاد دیگه تو برنامه من نبود من فقط ترسوندمش خود دست و پا چلفتش افتاد!
حیف که دستش در زمینه اخراج فعلاً بسته بود وگرنه همه را بیرون می کرد!
حرفش را در دلش نگه نداشت و زمزمه کرد:
– مهدکودک میزدم سنگین تر بودم!
انگار زمزمه اش را حسام شنید که خود، افشین را صدا زد.
هر قاشقی که خوردند، یک نظریه ارائه کردند که کدام قطعه را بخرند یا به جای خریدن از قطعات باقی مانده داخل انبار استفاده کنند.
آنقدر بحثشان بالا گرفت که افشین گفت:
– بابا داریم غذا می خوریم!
حسام با اخم درهم توپید:
– همه مثل تو فقط دغدغه شکم ندارن!
چه زبان تند و تلخی داشت!
جهت عوض کردن بحث، سهراب نظر داد:
– این قطعه هارو که هنوز لازم نداریم!
هر وقت لازم شد از انبار میاریم یا سفارش می دیم بیارن
حسین نوشابه اش را سر کشید و پرسید:
– چقدر دادن؟
سهراب آخرین قاشق غذا را داخل دهان برد و با انگشتانش عدد پنج را نشان داد.
حسین متعجب زمزمه کرد:
– پنج میلیارد؟
محمد سر بالا آورد و خیره او شد‌.
پس برای همین رمز کیف را نمی داد!
از دهن لقی هایش ترسیده بود، که مبادا رمز کیف از دهانش در برود!
نوشابه اش را دست گرفت و بلند شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

ای آن که جز او امیدی نیست...🌱
اشتراک در
اطلاع از
guest
11 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Batool
Batool
3 ساعت قبل

وای خدا ترکیدم الحق مهدکودک میزد بهتر بود 🤣🤣🤣نرگسی جون من همه رو اخراج کن ما رو استخدام کن بدون کار ودرآمد موندیم یه کاری حقوقی گیرمون بیاد 😁😅😅
این حسام خیلی باحاله سهراب چه تیمی رو جمع کرده

آخرین ویرایش 3 ساعت قبل توسط Batool
Batool
Batool
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ساعت قبل

درهررر حوضه فقط کار جور کن برام لطف میکنی فقط زود اطلاع بده منتظرم ها
باحاله این شوت بازیش 😂😂😂
موافقم کاملا موافق😅😅🤣

Setareh Sh
Setareh.sh
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
55 دقیقه قبل

میبینی بانو😂تا من بهت گفتم نرگسی انگار مدشد تو سایت😂همه هم پشت سر من بهت میگن نرگسی 😐😂.یعنی انقد کلمه خاصی بود نرگسی و خودم خبر نداشتم خواهر😐😳🙄.

Sahel Mehrad
3 ساعت قبل

نقش اصلی رو از سهراب بگیرید بدید حسام لطفا باتشکر🚶🏿‍♀️❤

Sahel Mehrad
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ساعت قبل

قشنگ واسه خودش از هفت دولت آزاده 😂

Setareh Sh
Setareh.sh
58 دقیقه قبل

وای وای سهراب من کوش😍😐؟حسام بیاد 🤢میرم از هوش🤮.
فقط داداشم سهراب تو رمان پررنگ باشه😎 از حسام خوشم نمیاد خواهر 😬خیلی مزه پرونه ایش🤮🤢
دستت طلا نرگسی 😍 من رمان رو و برادرم سهراب رو دوست😂😍.

دکمه بازگشت به بالا
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x