رمان پرتویِ ظلمت پارت ۴
حین کار، حواسش به هر طرفی پرواز می کرد!
از خواهر و مادرش به محمد که پیدایش نبود، تا خانوم شریفی و دستگاهی که هفت ماه دیگر باید تحویل داده می شد.
صدای افشین که پایان ساعات کاری شان را اعلام کرد، به خود درگیری ذهنی او پایان داد.
نمی خواست در منگنه قرارشان دهد برای همین گفت:
– چون تا هفت ماه دیگه باید تحویل بدیم شرکت تا دو شب باز هست می تونید استراحت کنید برگردید
افشین،حسین و برادرش حسام که جزو مجردین مجموعه بودند، ماندند.
فقط خانوم روشن با همسرش رفت چون قرار بود به استقبال یک کربلایی بروند.
حسام طبق معمول به پسرخاله اش زنگ زد تا سفارش غذا دهد.
گوشی را دم گوشش گذاشت و خطاب به او لب زد:
– به حساب شما آقای دکتر!
لبخندی زد و جواب داد:
– باشه
فقط بیشتر از املت سفارش ندی!
حسام خندید و سفارش دو پرس جوجه و سه پرس کباب داد.
حسین درحالی که از کنار برادر کوچکش عبور می کرد، مشتی به شکمش زد و توپید:
– گشنه ی عالم!
پاشو اتاقتو جمع کن شتر جلوش زانو میزنه!
حسام تماس را قطع کرد و جواب داد:
– من نصفه خودمو صبح تمیز کردم نصف دیگش از توعه!
و با شیطنت خاصی رو به او لب زد:
– دکتر میدونی حسین شب جمعه ها کجا میره؟
سهراب با خنده سری به معنای پرسشی تکان داد که حسین فریاد کشید:
– حسام دهنتو ببند!
با نزدیک شدن حسین، حسام با ترسی ساختگی در کلامش گفت:
– باورکنین میره گلزار شهدا!
خطاب به حسین مزه پراند:
– تقبل الله برادر!
مارو تو قنوتای شهادتیت یاد کن!
حسین با خنده دستی در موهاش مشکی لختش فرو برد و لگد نامحسوسی حواله حسام کرد.
دو برادر کاملا متضاد هم بودند!
هرچه حسین خجالتی و کم حرف بود، در عوض حسام بیش فعال و پر حرف؛ آن هم حرف هایی که گاه همه را از خنده سرخ می کرد!
حالا که کسی زیاد معطوف او نبود، بهتر بود به دنبال محمد در کثیف ترین و خلوت ترین مکان شرکت بگردد.
پیدا کردنش سخت نبود!
اتاق فکر او همیشه کنج انبار ابزار شرکت بود.
نگاهی به چهار طرفش انداخت و در را باز کرد.
آرام صدا زد:
– محمد؟
صدایی ضعیف از ته انبار به گوشش خورد.
در را بست و با چراغ قوه سربندش، به انتهای انبار رفت.
ایستاد و چراغ را در صورت محمد انداخت.
آهسته پرسید:
– چرا اومدی اینجا؟
محمد با اخمی ماشین از اشعه های تیز چراغ، جواب داد:
– چرا بیرونش کردی؟
حالا من گفتم دختره یکم خُل میزنه ولی نگفتم بندازش بیرون که!
چراغ را خاموش کرد؛ انگشت اشاره بالا گرفت و گفت:
– اولاً اینکه خودتو قاطی این ماجراها نکن اینا هیچ ربطی به تو نداره!
دوماً ما داریم یک کار گروهی انجام می دیم اون خانوم اصلاً جنبه انتقاد نداره!
سوماً دفعه بعدی وسط کار ول کنی بری تورم اخراج میکنم هیچ تعارفی هم باهات ندارم!
الانم بیا کارات مونده برای رفتن کسی که ذره ای براش کار مهم نیست عزا نگیر!
سخنانش را کاملاً جدی و صریح به سمت محمد پرتاب کرد و با همان چهره جدی و عبوسش بیرون رفت.
حسام سفره را روی زمین پهن کرده بود.
با آمدن او گفت:
– به افشین بگید بیاد من باهاش حرف نمیزنم!
نشست و با حیرت از رفتارهای عجیب مجموعه اش لب زد:
– چه بچه بازی در میارین شماها!
حسام غذای او را داد و غرید:
– من بچه بازی در نمیارم ایشون در شأن و منزلتشون نمی بینن با ما همکلام بشن!
ملت جنبه ندارن!
حالا از پله افتاد دیگه تو برنامه من نبود من فقط ترسوندمش خود دست و پا چلفتش افتاد!
حیف که دستش در زمینه اخراج فعلاً بسته بود وگرنه همه را بیرون می کرد!
حرفش را در دلش نگه نداشت و زمزمه کرد:
– مهدکودک میزدم سنگین تر بودم!
انگار زمزمه اش را حسام شنید که خود، افشین را صدا زد.
هر قاشقی که خوردند، یک نظریه ارائه کردند که کدام قطعه را بخرند یا به جای خریدن از قطعات باقی مانده داخل انبار استفاده کنند.
آنقدر بحثشان بالا گرفت که افشین گفت:
– بابا داریم غذا می خوریم!
حسام با اخم درهم توپید:
– همه مثل تو فقط دغدغه شکم ندارن!
چه زبان تند و تلخی داشت!
جهت عوض کردن بحث، سهراب نظر داد:
– این قطعه هارو که هنوز لازم نداریم!
هر وقت لازم شد از انبار میاریم یا سفارش می دیم بیارن
حسین نوشابه اش را سر کشید و پرسید:
– چقدر دادن؟
سهراب آخرین قاشق غذا را داخل دهان برد و با انگشتانش عدد پنج را نشان داد.
حسین متعجب زمزمه کرد:
– پنج میلیارد؟
محمد سر بالا آورد و خیره او شد.
پس برای همین رمز کیف را نمی داد!
از دهن لقی هایش ترسیده بود، که مبادا رمز کیف از دهانش در برود!
نوشابه اش را دست گرفت و بلند شد.
وای خدا ترکیدم الحق مهدکودک میزد بهتر بود 🤣🤣🤣نرگسی جون من همه رو اخراج کن ما رو استخدام کن بدون کار ودرآمد موندیم یه کاری حقوقی گیرمون بیاد 😁😅😅
این حسام خیلی باحاله سهراب چه تیمی رو جمع کرده
😂😂😂😂😂😂
چشممممممم فقط در کدون حوزه فعالیت می کنید من با دکتر مقدم در میون بزارم😂😂😂
حسام خیلی شوووووته
ینی شوت و خنگ و اندکی طنز 😐🤣
درهررر حوضه فقط کار جور کن برام لطف میکنی فقط زود اطلاع بده منتظرم ها
باحاله این شوت بازیش 😂😂😂
موافقم کاملا موافق😅😅🤣
آقای مقدم گفته کسی استخدام نشه😌💔
میبینی بانو😂تا من بهت گفتم نرگسی انگار مدشد تو سایت😂همه هم پشت سر من بهت میگن نرگسی 😐😂.یعنی انقد کلمه خاصی بود نرگسی و خودم خبر نداشتم خواهر😐😳🙄.
بتول جان از قدیمیای سایته و مثه خودت فول انرژی😂
شما دوتا فقط میگید نرگسی 🤣❤
کلمه خاص به آدم خاص👌🏻
نقش اصلی رو از سهراب بگیرید بدید حسام لطفا باتشکر🚶🏿♀️❤
چرا؟😂
قشنگ واسه خودش از هفت دولت آزاده 😂
😂😂😂این یه گوشه از هنراشه
وای وای سهراب من کوش😍😐؟حسام بیاد 🤢میرم از هوش🤮.
فقط داداشم سهراب تو رمان پررنگ باشه😎 از حسام خوشم نمیاد خواهر 😬خیلی مزه پرونه ایش🤮🤢
دستت طلا نرگسی 😍 من رمان رو و برادرم سهراب رو دوست😂😍.
جاننن؟😂😂😂😂
حسام بیاد میرم از هوش؟
سهراب که داداشت حسامو میخوای چیکار؟راستشو بگو چه نقشه ای داری؟
نوچ نوچ نوچ نوچ
میخوام کله شو بکنم که درست مث آدم کارکنه کاکامو اذیت نکنه😬😕🙁بعدشم که دست از سرش برداشتم بیاد منم بستونه زنش بشم والو خواهر😂
کاکائوتون زبون داره اندازه طول روده🤣🤣🤣
ها دیگه بیاد تورم بستونه حسام قشنگگگگگ خودشو بدبخت کنه🤣🤣🤣🤣🤣
نگا واسه بچه های من نقشه نکشاااااا ببین داره واسه خودت میگم این حسامه مغز درست درمون نداره حسینو بگی حالا یه چیزی😂
اصلا نه حسام و نه حسین میرم یه راست زن محمد جون میشم براش عشوه میریزم خوبه😂؟
راضی هستی نرگسی🤭؟
دیر گفتی محمد رزرو شده🤣
پس من از بی شوهری کپک میزنم و وردل داداش سهرابم میمانم 😂🤣.
چه دلنشین و روون مینویسی😍 آقا چرا حسامها برعکس اسمشون اینقدر شیطون و خردهشیشه دارن؟🤣
ممنون عزیزدلم💕💕
حسام فقط حسام شما دست بزننننن خشمم شب🤣🤣🤣